Photo: sent to Etilaatroz

شب تاریک و بیم موج(۴۸)| غرب کابل و انفجار ورزشگاه‌ها؛ ورزشکاران به کجا روند و چه کنند؟

هشت سال پیش، آن روزها که مهدی ده‌ساله بود در یکی از باشگاه‌های دشت برچی ثبت‌نام کرد. خانواده‌ی مهدی از لعل‌وسرجنگل ولایت غور بسیار با مشقت به کابل آمده بود. آنان به‌خاطر آینده‌ی فرزندان‌شان به شهر می‌آمدند، داروندارشان را فروخته بودند اما یک سرپناهی در کابل نمی‌شد. ناچار در یکی از ساحات دوردست و دور از امکانات دشت برچی خانه‌ای کوچکِ کم‌تر از قدر کفاف کرایه کردند و مهدی و برادرش قرار شد از همان‌جا به ورزش بروند.

مهدی هنوز کوچک و نابلد بود. خانواده به سختی می‌توانست هزینه‌ی باشگاهش را بدهد، کرایه‌ی موتر اما نداشت. پای پیاده باشگاه می‌رفت و پای پیاده می‌آمد. درست چون دانشجویانی که از هزاره‌جات می‌آمدند و در گرمی روزهای پرازخاک تابستانی از اتاق‌های برچی پیاده و گرسنه دانشگاه می‌رفتند، مهدی هم بسیاری از روزها وقتی که از باشگاه بیرون می‌شد پیاده و گرسنه خانه می‌رفت.

مهدی معمولا شب‌ها باشگاه می‌رفت. خانه دور و راه تاریک بود. از باشگاه که بیرون می‌شد، گاهی ناوقت می‌شد، گاهی سرد بود، گاهی بارانی بود، گاهی تاریک و وحشتناک بود و گاهی هم خیلی خسته. اما نگاه پسرک به یک جای دور و به یک قله‌ی بلند روشنایی خیره بود و با حس قهرمانی از میان تاریکی می‌گذشت.

چندین سال گذشت. مهدی بزرگ و بزرگ‌تر شد. اکنون ۱۸ ساله است. هشت سال است که مداوم باشگاه رفته است. در دو سال اخیر بیش از هر زمان دیگری با شور و شوق تمرین کرد. در دو یا چندین باشگاه رفت. روزهای هفته چند روز در یک بخش و چند روزی در بخش دیگر می‌رفت. زود زود در مسابقات شرکت کرد. خانه‌اش پر از مدال است و در اکثر مسابقات داخلی برنده‌ی میدان شد.

یک ماه پیش مهدی به خانه‌اش خبر داد که به‌زودی در مسابقات خارجی و بیرون از کشور راه پیدا می‌کند. «قرار است برای مسابقه‌ای وارد ایران شوم». در سه باشگاه که سه رشته‌ی متفاوت داشت ثبت‌نام کرده بود. مثل همیشه صبح‌ها دوش می‌رفت، شب‌ها تا ناوقت در باشگاه بود و روزها هم مکتب و زبان انگلیسی می‌خواند.

مسابقات نزدیک می‌شد و مهدی هر روز ثقیل‌تر از روز قبل تمرین می‌کرد. هر شب با خودش حساب و کتاب می‌کرد که باید قوی‌تر و سریع‌تر شده باشد. هر روز به خودش می‌گفت که باید حریفش را در ثانیه‌های اول شکست بدهد.

مهدی و مدال‌هایش. عکس: ارسالی به اطلاعات روز

چند شب پیش که نوبت باشگاه پهلوانی بود، در باشگاه بوکس ملت که همان باشگاه دلخواه مهدی بود و او یکی از شاگردان ارشد آن‌جا بود، انفجار شد. مهدی شب قبل از انفجار آن‌جا بود و اگر یک شب پیش‌تر انفجار می‌شد اکنون تمام آن روزهایی که او کوچک بود و از کوچه‌های وحشتناک دویده تا باشگاه می‌رفت و از آن‌جا هم با یک حس قهرمانی از میان تاریکی به خانه برمی‌گشت، فقط به یک یاد و خاطره تبدیل شده بود، درست چون تمام جوانانی که به امید فردای بهتر در گرمای روزهای تابستانی از اتاق‌های برچی پیاده دانشگاه می‌رفتند و ناگهان در دهمزنگ به خاطره تبدیل شدند.

مهدی اما شانس آورد. البته بار اول نیست، این دومین باری‌ است که مهدی درست از وسط مرگ زنده بیرون می‌شود. یک‌بار چند سال پیش در آن حمله‌ی خونین مکتب سیدالشهدا نیز با دو خواهر و برادرش پس از تقلای زیاد از دیوار پشت مکتب پریدند و بالاخره از آن مرگ حتمی زنده بیرون شدند.

این بار هم که او زنده بیرون شد، بسیاری از دوستان و هم‌گروه‌هایش کشته و زخمی شدند. او با دوستانش قرار بود که با هم کار کنند، با هم پیش بروند و باهم مدال بگیرند. بعضی از آنان نیز قرار بود که به‌زودی وارد مسابقات بیرون‌کشوری شوند. اما فرصت ندادند. آنان کشته شده‌اند، باشگاه ویران شده و وحشت همه‌جا سایه انداخته است.

اگر به گذشته برگردیم و دست‌کم یک دوره‌ی ۲۰ ساله را در نظر بگیریم، می‌بینیم که در بیست سال عمر یک جامعه فقط جوانانی کمی موفق می‌شوند که به اهداف‌شان نزدیک و نزدیک‌تر شوند. مثلا تنها به همین حلقه‌ی اطراف مهدی که ببینیم، می‌بینیم که هر روز یک برگی از آن جمع افتاده است. آن روزها که پسربچه‌ی نابلدی بود، با برادر قدونیم‌قدش با هم باشگاه می‌رفتند. او ترک کرد. بعدها حلقه‌های دیگری ایجاد شد و هرکس بنا بر مشکلاتی که داشتند نتوانستند ادامه بدهند. تا اکنون آخرین حلقه‌ای که امیدوار بود جوانان نیرومندی باشند و در آينده‌ی نه چندان دور هر کدام را مدالی در دست و افتخاری بر بازو ببیند، نیز با انفجار، زخمی و معلول و منزوی کردند.

حافظه‌ی دشت برچی پر از خون و جسد است. کم نبوده است که مردم صبح با فرزندان‌شان سر یک سفره نان خورده و شب جسدشان را دانه دانه از میان ویرانه‌های انفجار جمع کرده‌اند. در کنار حملات و ناامنی کم نبوده است فرزندان مستعدی که از سر فقر و ناچاری از همه اهداف‌شان دست کشیده و مصروف یک لقمه‌نان شده‌اند. در این میان فقط افراد کمی با تمام مشکلات مقاومت کرده‌اند و از میان دود و انتحار و انفجار پنهان پنهان قد کشیده‌اند. مهدی یکی از آنانی‌ است که تا این‌جای کار خودش را سر پا نگه داشته است. او در جمع این برگ‌های افتاده‌ی بی‌کس‌وکار چون تک‌درخت تنهایی‌ است که با تمام غم و اندوه و با تمام این‌که می‌بیند دور تا دورش را جسد گرفته و بیابان سراسر خشک و خالی‌ است، هنوز چند شاخه‌ی امیدش را سبز نگاه داشته است.

اما این درست آخرین امیدهای مهدی است. او چون آن روزهایی که پسرکی بود هنوز در خانه‌ی کرایی زندگی می‌کند. پس از دوبار شانس زنده‌ماندن، این‌بار خانواده اجازه نمی‌دهند که باز هم باشگاه برود. می‌گویند: «شانس هر بار یار نیست. این‌بار کشته می‌شوی.» در خانه‌های کرایی، برای او که از مسیرش دست‌بردار نیست و می‌خواهد لااقل در خانه تمرین کند، حتا جای یک زمزکی هم نیست.

چه کار کند؟ هشت سال دویده است و آن همه اشتیاق داشت. تاریکی نمی‌شناخت، خستگی نمی‌شناخت، گرسنگی نمی‌شناخت، دوری نمی‌شناخت، فقط می‌دوید که «سال‌ها بعد به‌جای بهتری خواهد رسید». اکنون این‌جا، آن «جای بهتر» نیست. آموزشگاه و باشگاه به مکان‌های عمومی کشتار تبدیل شده است، خانه‌ای هم از خود ندارد که با دل جمع لااقل زمزکی آویزان کند و برای خودش تمرین کند، ایران و پاکستان هم فرصتی نیست که برود و به ورزش ادامه بدهد، جای دیگری هم برای رفتن ندارد. آن همه دویده بود، اکنون فقط چند پله پایین‌تر از اهدافش، حیران و غمگین و سرگردان است. سال‌ها با صبوری و عطش خودش را سرپا نگه داشته بود، اکنون اما در چندقدمی اهدافش در حال شکستن است. بیتاب و بی‌قرار است. نمی‌داند چه کند. آيا از آخرین امیدش دست بکشد؟ آيا اوضاع خوب نخواهد شد؟ آيا هیچ راه دیگری پیدا نمی‌شود؟ نمی‌داند.