عکس: شبکه های اجتماعی

ضرورت حمایت از زنان هوشیار در افغانستان

نیکبخت آجه

زنان امروز افغانستان را از نظر نوع دل‌مشغولی‌ها و دلخوشی‌ها می‌شود به سه دسته‌ی کلان تقسیم کرد: زنان روستایی که غیر از محرومیت از آموزش در سطوح بالاتر از ابتدایی، تغییر سرنوشت سازی در کار و زندگی خویش حس نمی‌کنند، زنان میان‌سال به بالای شهری که احساس بدبختی چندانی ندارند از این‌که خود را در قیاس با همتایان روستایی خویش در موقعیت ناگزیری انجام کارهای شاقه شبانه‌روزی نمی‌بینند، و زنان جوان و نوجوان شهری که به‌دلیل آگاهی از حقوق انسانی و سپس محرومیت از این حقوق، به‌ویژه در زمینه‌های تحصیل، کار و نقش‌آفرینی در فضای عمومی عمیقا خشگمین اند.

سالیان درازی است که زندگی و کار من در شهر بوده است اما دهه‌ی اول زندگی‌ام را در روستا گذرانده‌ام. خواهر و برادرم  هنوز در روستا زندگی می‌کنند و به این دلیل معمولا هر دو-سه ماه، سفر و اقامت دو-سه روزه‌ای به روستای زادگاهم دارم. این اقامت‌های چند روزه و آن خاطرات دهه‌ی اول زندگی که ارمغانش معلومات دسته اول و تجربه‌ی زیسته است، و سپس زندگی در شهر به من اجازه می‌دهد که به مقایسه‌ی وضعیت زنان روستایی با وضعیت زنان شهری بپردازم.

مثل بسیاری از کشورهای سنتی، هر خانه‌ی روستایی در افغانستان در عین حال چندکارخانه است؛ کارخانه‌های کوچک گاوداری، مرغداری، نانوایی، لبنیات‌سازی، پروسس فضولات حیوانات به‌منظور سوخت و امثال آن. در برخی موارد کارخانه‌های کوچک صنایع بافندگی و دوزندگی هم به این لیست اضافه می‌شود. پیشبرد همه‌ی این‌ها تقریبا به عهده‌ی زنان روستایی است که در کنار کارهای روزمره‌ی آشپزی، فرزندداری و پاکبانی انجام می‌شود. چنین ساختاری اگر از یک نگاه عامل فشاری مداوم بر جسم و روان زنان پنداشته شود -و از این رو این زنان روستایی در قیاس با همتایان شهری‌شان، با اندام‌های لاغر، استخوان‌های برجسته و پوست‌های آفتاب‌خورده و ضخیم شناخته می‌شوندـ  از زاویه‌ی دیگر می‌شود گفت که به زنان در هر سنی اجازه می‌دهد که نقشی مثبت در تأمین مایحتاج خانواده بازی کنند و از این کار به تعبیر مایکل سندل، شرافت و اعتبار اجتماعی کسب کنند (سندل، ۱۴۰۰، ص ۳۰۵).

این زنان روستایی که از مقوله عرفی «زن خانه و مرد صحرا» اطاعت می‌کنند، در سال‌های اخیر در برخی مناطق فرصت‌های بیشتری یافته‌اند که در بیرون چهاردیواری حویلی در نقش تولیدکننده ظاهر شوند. دسته‌های زیادی از آن‌ها را در فصل پاییز می‌توان به‌عنوان مثال در مزارع پنبه‌چینی در برخی مناطق شمال کشور دید که سرخوشانه مشغول به کار اند. این سرخوشی احتمالا چند دلیل دارد؛ اولا که از دید روان‌شناختی، گردآوری با تمایلات زنانه سازگاری دارد و از ماقبل تاریخ در ناخودگاه آنان ریشه دوانده است، ثانیا به آن‌ها فرصت گردهمایی، غیبت و -در اوقاتی که مردی در آن نزدیکی‌ها نیست- خواندن ترانه‌های عشقی و بذله‌گویی می‌دهد. سوم و مهم‌تر از همه جنبه‌ی اقتصادی این کار است، درحالی‌که زنان در قبال کارهای تولیدی خویش در چهاردیواری خانه به ندرت پاداش اقتصادی شخصی دریافت می‌کنند، دست‌مزد حاصل از کار در مزارع را، غالبا در راستای تأمین نیازهای شخصی و ثانوی‌شان مصرف می‌کنند؛ همچون زیورآلات و اخیرا تلفون‌های هوشمند. در میانه‌های ماه میزان امسال در مسیر رسیدن به روستا در دند هژده‌نهر، مشاهده دسته‌های زیادی از زنان در کشتزارهای پنبه، برایم هیجان و سؤال آفرید. در روستا، خواهرم در جواب به سؤال من گفت که هدف اول بسیاری از این کارگران مشتاق، پیداکردن پول خرید آیفون یا گلکسی هست. طالبان که در شهرها به شکل فزاینده‌ای سر راه کار و آموزش زنان مانع تراشیده‌اند، تا اکنون از این کار زنان روستایی ممانعت نکرده‌اند. درباره‌ی این تفاوت در موضع‌گیری سخنی از طالبان نشنیده‌ام اما احتمالا یکی از دلایل می‌تواند این نکته باشد که چنین صحنه‌هایی برای طالبان که از پایگاه‌های روستایی برخاسته‌اند، قابل درک بوده و بدگمانی خلق نمی‌کرده است.

طی دودهه‌ی اخیر روند شهرنشینی روستائیان به‌دلایل مختلف و از جمله سرازیرشدن امکانات مالی و لجستیکی به شهرهای بزرگ سرعت بالایی داشته اما به نظر می‌رسد که هنوز اکثریت مردم در روستاها به‌سر می‌برند. بنابراین، زنان دسته‌ی اول اکثریت مطلق را تشکیل می‌دهند. زنان شهری و حواشی آن که احتمالا بین ۳۵ تا ۴۵ درصد زنان کشور را در برمی‌گیرند، از منظر مورد بحث به دو گروه عمده دسته‌بندی می‌شوند؛ دسته‌ی اول زنان میان‌سال به بالا می‌باشند که به لطف تحول در کارکرد خانه از وضع زندگی خود تا حد زیادی راضی به نظر می‌رسند. آنان به یاد دارند که سه-چهاردهه پیش شهرهای افغانستان از نظر امکانات رفاهی زندگی، تفاوت زیادی با روستاها نداشت. شاید به همین دلیل بوده که برخی‌ها شهرهای افغانستان را روستاهای بزرگ توصیف می‌کرده‌اند. این زنان در این دودهه‌ی اخیر به تدریج تحولی را تجربه کردند که بر پایه‌ی آن خانه‌ها از حالتی به قول «جسی برنارد»، کارگاهی (برنارد، ۱۳۸۴، ص۹۱)، به محل رهایشی تبدیل شد و آنان را از چنگ کارهایی که شاقه می‌پنداشتند، رهایی بخشید. کارهای شاقه‌ای که همان کارخانه‌های کوچک خانگی بر آنان تحمیل می‌کرد. البته گاوداری‌ها و لبنیات‌سازی‌ها زودتر تعطیل شدند و در مراحل بعد نوبت به تعطیلی مرغداری‌ها و نانوایی‌ها رسید. تحول دیگری که در این خانه‌ها رخ داد، شکل و شمایل آشپزخانه‌ها بود. جای آشپزخانه‌های کاهگلی و دودزده را، به شکل خزنده‌ای آشپزخانه‌های خوش آب‌ورنگ مجهز به الماری و آب نل‌کشی گرفت. دسترسی وسیع به سوخت گاز به صفت یکی از پایه‌های اصلی تحول در آشپزخانه‌های شهری، در کنار دسترسی به حمام‌های عصری، ماشین‌های کالاشویی و جاروهای برقی دیگر امکانات آسایشی بودند که در این دسته از زنان رضایت تولید کردند. آنان فراموش نکرده‌اند که تهیه و سوزاندن سوخت و گردآوری پس‌مانده‌های آن در فرآیند آشپزی قبل از دسترسی به سوخت گاز چقدر دردسرساز بود.

این زنان حالا نسبت به زنان روستایی و همچنین نسبت به گذشته‌ی چند دهه قبل خویش، خود را در موقعیت متفاوتی می‌بینند. این موقعیت، فرصت بیشتری جهت رسیدگی به سر و وضع خود، غیبت لذت‌بخش با همتایان و چکرزدن و خریداری از بازار به آنان می‌دهد. به نظر می‌رسد که این دسته از زنان اگر از درد کمر یا زانو رنج نبرند -که بیماری فوق‌العاده شایع در بین آنان است- از این‌که با پیراهن‌ها و تنبان‌های به رنگ روشن و چادرهای گاچ سفید و تمیز و همین‌طور پوست‌های نرم آفتاب‌نسوخته دیده می‌شوند، لذت می‌برند. رضایت این زنان از وضع خویش، آنان را برای مردان شهری افغانستان همسران نسبتا خوشایندی ساخته است. قناعت آنان در خانه‌نشینی، و بی‌کفایتی‌شان در امور بیرون از خانه، زندگی مردان با آنان را آسان کرده است. برای این زنان رضایت شوهری که این همه مواهب را فراهم کرده اهمیت محوری دارد. به عبارت دیگر،  داوری آنان نسبت به شوهر بیشتر بر اساس میزان فراهم‌آوری همین امکانات آسایشی هست. این زنان که به لحاظ سنی خود را در موقعیت آسیب‌پذیر، به‌خصوص جسمانی می‌بینند، حاضر اند در ازای بهره‌مندی از امکانات آسایشی خانگی فراهم‌شده از سوی مردان خویش، به راحتی از خودمختاری هویتی و فکری خود بگذرند.

لذا این دو دسته زنان، با وجود تجربه‌های متفاوت زیستی، در زمینه‌ی قناعت‌کردن نسبت به وضعیت موجود و حداقل بلند نکردن صدای اعتراض در فضای عمومی، کنش‌های نسبتا یکسانی دارند. چیز دیگری که این دو دسته از زنان را همسان می‌کند، فقدان آگاهی معنادار آنان از حقوق انسانی‌شان هست. در غیاب این آگاهی، آنان شیوه‌های رفتاری‌شان را در انطباق با تغییر شرایط به شکلی توسعه داده‌اند که فراتر از انتظار مردان‌شان نباشد. انتظاری که با سیستم فرمانروایی طالبان تفاوت ماهوی ندارد. از این رو هم کار زنان روستایی حتا در بیرون از خانه و هم بازارگردی و خرید زنان میان‌سال در بازارهای شهری، برای نظم فرمانروایی طالبان امری مختل‌کننده محسوب نمی‌شود و کماکان جریان دارد. فقدان حرکت‌های بازدارنده از سوی این دو دسته زنان به حاکمیت و فرهنگ مردسالاری اجازه می‌دهد که بازتولید چرخه‌های تبعیض و خشونت را آسان‌تر و پنهان‌تر بگرداند.

می‌ماند دسته‌ی سوم؛ یعنی زنان جوان شهری که در بیش از دودهه‌ی پسین در داخل یا بیرون از کشور پرورش یافته‌اند. آگاهی این زنان نه تنها نسبت به ارزش‌های بنیادی و حقوق اساسی‌شان به‌عنوان یک انسان، بلکه نسبت به مواهب فرصت‌های ساختاری و فرهنگی برای زنان در سایر کشورها گسترش یافته و لذا بسیار سخت و تقریبا ناممکن است که آنان را مانند زنان کم‌تر آگاه دو دسته‌ی دیگر با ارزش‌های مردسالارانه قانع ساخت و کنترل کرد. شمار بیشتر این زنان هوشیار -این تعبیر را از «عموم هوشیار» وام گرفته‌ام و با اندکی چشم‌پوشی به کار بسته‌ام. ژودیت لازار در کتاب «افکار عمومی» عموم هوشیار را شامل افرادی دانسته که فعالانه در ترکیب‌بندی و شکل‌دهی افکار عمومی شرکت دارند (لازار، ۱۳۸۴)- کاملا فعال و دارای صدای بلند برای تغییر نبوده‌اند. آنان با وجود تجهیز کمابیش به دانش اجتماعی و سیاسی روز و نارضایتی از وضع موجود، حاضر نبوده‌اند در راستای انجام تغییرات بنیادی پیش‌قدم شوند و هزینه بپردازند. روش محافظه‌کارانه‌ی آنان هم‌سو با این مقوله‌ی رایج که بهتر است «شُله خود را خورد و پرده‌ی خود را کرد»، انتظار صبورانه برای بهبودی تدریجی اوضاع و پرداختن به زندگی شخصی و حرفوی بوده است.

با این حال نفس ناخشنودی این شمار از زنان هوشیار از وضع موجود آنان را هرچند به شکل غیربرنامه‌ریزی‌شده در مسیر کنش‌های ارتباطی و حرفوی کشاند که می‌تواند دست‌کم گرفتن هنجارهای معمول و چوب ماندن قات چرخ سیستم مردسالای توصیف شود. مثل رجوع به تحصیلات عالی و بدست آوردن شغل در فضاهای مختلط، شمولیت در انجمن‌های اجتماعی و فرهنگی، برقراری ارتباط‌های کاری و کلامی با مردان به اصطلاح بیگانه و کنارگذاشتن پوشش‌های باب میل مردان خانواده در فضاهای عمومی. حرکت‌های خزنده‌ی این قشر از زنان گرچه کم‌سروصدا اما در مسیری قرارداشت که بسیاری از مردان افغانستانی را ناخشنود و آزرده می‌ساخت.

درصد کوچک‌تر این زنان دسته‌ی سوم، آنانی بودند و هستند که از دید غالب مردان افغانستانی کاملا مشکل‌ساز تلقی می‌شدند/می‌شوند. صدای بلند آنان برای تغییر اجتماعی و کسب حقوق برابر انسانی نه تنها برای مردان روستایی بلکه برای بیشتر مردان شهری، چشم‌سفیدی و هنجارشکنی تعبیر می‌شود. این زنان تنها برای تغییر ساختارهای قانونی مبارزه نمی‌کنند، بلکه همچنین سنت‌های ریشه‌دار فرهنگی را زیر سؤال می‌برند و البته به شیوه‌های مختلف بهای مبارزه‌ی‌شان را می‌پردازند؛ از خشونت‌های فیزیکی گرفته تا انزوای اجتماعی، بدنام شدن و برچسپ‌های مجرمانه خوردن. مردان خشمگین از نحوه رفتار و گفتار این زنان، اقدامات انتقام‌گیرانه‌ی خود را هم راسا، هم به یاری وضع قانون و هم به‌واسطه‌ی زنانی از دسته‌ی اول و دوم عملی می‌کرده‌اند/می‌کنند.

پس از تغییر نظام سیاسی در حدود دو سال پیش، این زنان دسته‌ی سوم -چه آنانی که صدای اعتراض شان بلند بوده و چه آنانی که به شیوه‌ی محافظه‌کارانه‌تر اقدام می‌کردند- از تبعیض جنسیتی ساختاری و فرهنگی با تمام وجود درد می‌کشند. آرزو بیگزاده (اسم مستعار) که در یکی از دانشگاه‌های خصوصی در شمال افغانستان کارمند بوده، می‌گوید که پس از حکم ممنوعیت ورود زنان به دانشگاه، به امید تغییر این حکم، وظیفه‌اش را از خانه انجام می‌داد و هرچند روز یکبار جهت هماهنگی کارهایش به دانشگاه می‌رفت. اما رفتن به دانشگاه برای او بسیار دلهره‌آور و ترسناک شده بود؛ مبادا که از سوی طالبان تعقیب و دستگیر شود. او می‌گوید مادر و برادرانم بعد از مدتی متوجه این ترس من شدند و مرا به کلی از رفتن به دانشگاه منع کردند. او با چشمان اشکبار و گلوی بغض‌کرده می‌گوید؛ حالا در خانه دست‌دوزی می‌کند و زیاد که بی‌حوصله می‌شود یا در گوشه‌ای می‌نشیند گریه می‌کند یا آن‌که به طالبان دشنام می‌دهد. ماه‌جبین خدایقل (نام مستعار)، دیگر خانم جوانی که در دانشگاه تدریس می‌کرده می‌گوید که پس از حکم ممنوعیت زنان از کار و تحصیل، معنای زندگی در نظرش پوچ شده است. او می‌گوید: «من درس خواندم و درس خواندم که در نهایت یک فرد تأثیرگذار و مفیدی برای جامعه‌ام باشم، اما حالا می‌بینم که دروازه‌های ورود تأثیرگذار به جامعه به رویم بسته شده.» هم آرزو و هم ماه‌جبین هیچ چشم‌انداز روشنی در وطن شان نمی‌بینند و لذا هردو به خروج از کشور فکر می‌کنند. این دو در عین حال مثل بسیاری دیگر از زنان جوان شهری که دروازه‌ی کار و تحصیل بر روی‌شان بسته شده، به‌دلیل عدم همدلی سایر بخش‌های جامعه نسبت به خود عمیقا خشمگین هستند. برخی از این زنان دسته‌ی سوم که دست به آلاشه ننشسته‌اند، راه‌های متنوعی را برای مبارزه و ایستادگی در پیش گرفته‌اند. جمعی از آنان را می‌شناسم که در شبکه‌ی مجازی شروع کرده‌اند به مبادله‌ی دیدگاه‌های‌شان درباره‌ی داستان‌هایی که می‌نویسند. داستان‌هایی که عمدتا روایتگر تبعیض‌ها در کشورشان می‌باشد. این کار فرصتی می‌سازد که آنان راجع به سایر مسائل نیز به بحث و اطلاع‌رسانی بپردازند. این روزها چندین مسابقه‌ی داستان‌نویسی به زبان فارسی از سوی هموطنان شان در خارج از کشور اعلام شده و آنان با همدیگر بحث می‌کنند که چطور بنویسند و در مسابقه شرکت کنند که صدای‌شان به گوش بیرونی‌ها به شکل مؤثرتر برسد.

گروهی دیگر از این زنان جوان را می‌شناسم که پس از منع ورود به دانشگاه، به مکاتب خصوصی برای تدریس روی آورده‌اند. اگرچه دستمزدهای آنان ناچیز است اما مهارت‌ها و خلاقیت‌های آنان در مواردی به بهبود سطح کیفی آموزش و پرورش مکاتب خصوصی انجامیده است. به نظر می‌رسد علی‌رغم موانع فرهنگی و ساختاری موجود، این زنان فعال اندک اندک از شوک اولیه می‌برایند و هرکدام در جست‌وجوی اثرگذاری ولو در سطح کوچک هستند. چنین برنامه‌هایی به زنان مبارز توانایی می‌دهد که سرپا بمانند و امید و اعتماد به نفس شان کاملا فرو نپاشد. فعالیت‌های این‌چنینی در دسته‌های کوچک، بدون رسمیت دولتی، غالبا کم‌سروصدا و چریکوار، رهیابی و کنترل آن از سوی حاکمیت فعلی را دشوار کرده است. این زنان انگیزه‌ی درونی دارند و می‌توانند با اندکی حمایت، تغییراتی را از طریق حلقه‌ی دوستان، انجمن‌ها، برنامه‌های آموزشی و نظایر آن پدید آورند و در درازمدت بستر فرهنگی و فنی تغییرات گسترده را هموار نمایند.

جامعه‌ی جهانی بهتر است که در همسویی با این گفته‌ی سعدی شیرازی که «چو ایستاده‌ای دست افتاده گیر»، با طرح‌های کوچک و انعطاف‌پذیر این زنان را پیدا کند و دست آنان را در راهی که می‌پیمایند بگیرد. وقتی از جامعه‌ی جهانی سخن می‌گوییم، هدف دولت‌ها نیست. این دولت‌ها در افغانستان با حاکمیتی سروکار دارند که میزان پاسخ‌گویی ناچیزی دارد و تصامیم در آن معمولا غیرروشمند، آلوده به فساد و در این رابطه ستیزه‌گرانه است. برای دولت‌هایی که ناگزیر اند، پاسخ‌گویی به شهروندان و جناح‌های سیاسی رقیب شان را با آمار و ارقام ارائه کنند، دشوار است که با گروه‌های فوق‌العاده کوچک و تقریبا ناشناخته وارد فرآیند ارتباط و همکاری شوند. به علاوه،  برای این دولت‌ها و نهادهای بزرگ بشردوستانه، اولویت، رسیدگی به میلیون‌ها زن و کودک و مردان آسیب‌پذیر است تا حداقل در کوتاه‌مدت از رنج گرسنگی نجات یابند. بنابراين، مخاطب در این‌جا بیشتر شهروندان و نهادهای شهروندی نسبتا کوچک در کشورهای توسعه‌یافته است که برای پیداکردن راه‌های ارتباط و همکاری با زنان و نهادهای کوچک غیررسمی‌شان در افغانستان دست بازتری دارند. حمایت از این برنامه‌های کوچک و انعطاف‌پذیر در شرایط فعلی بهتر می‌تواند به تغییرات عمیق در لایه‌های پنهان‌تر جامعه کمک کند و در درازمدت زمینه‌ساز تغییرات وسیع اجتماعی گردد.

منابع:

  1. برنارد، جسی (۱۳۸۴)، دنیای زنان، ترجمه‌ی شهرزاد ذوفن، تهران، نشر اختران.
  2. سندل، مایکل (۱۴۰۰)، استبداد شایستگی، ترجمه‌ی صبا نوروزی (چاپ دوم)، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه.
  3. لازار، ژودیت (۱۳۸۴)، افکار عمومی، ترجمه‌ی مرتضی کتبی (چاپ سوم)، تهران، نشر نی.