یک سال قبل وقتی به ایران آمدم، هفتهی اول را مهمان خواهرزدهام بودم؛ در یک کارگاه ساختمانی در منطقهی پاسداران تهران. او در دههی سوم عمرش قرار دارد و حداقل سه-چهار بار تجربهی آمدن و کار در ایران را دارد. از هنگام رسیدن و مشاهدهی کارگاه و محل زندگی کارگران حیرت کردم و به آنچه در افغانستان از ایران و کارکردن در اینجا متصور بودم، مغایرت داشت. در اول فکر کردم ممکن بهطور استثنا فقط اینها در وضع نامساعدی قرار داشته باشند و شرایط دیگران بهتر باشند. در دیدوبازدیدی که از آشنایان و دوستان در چندین کارگاه ساختمانی داشتم، دیدم که با تفاوت اندکی تمام آنان در شرایط مشابه زندگی میکنند. راستش، بیشتر برایم مایهی تأسف و ترحمبرانگیز بود.
سنجش و ارزیابیای که کردم با یأس و ناامیدی، توان کار ساختمانی و فیزیکی را در خود ندیدم. یگانه کار ممکن و ضمنا مورد علاقهام خیاطی بود. خیاطی را وقتی در افغانستان بودم از صنف یازدهم شروع کرده بودم. تقریبا دو سال تجربهی کار داشتم و دستم برای برش و اجرای طرح میچرخید. فقط آرزوی این را داشتم که با یک صاحبکار خوب طرف شوم تا برایش نشان دهم که در کارم وارد هستم. با مشورهی یک دوست به کارگاه خیاطیای در جنوب تهران در منطقهی کهریزک مراجعه کردم. آنجا کارگر نیاز داشت اما با حقوق کم و ساعت کاری زیاد. شش میلیون تومان در ماه حقوق میداد و باید از ساعت هشت صبح الی ده شب کار میکردم. محیط کاری مساعدی داشت با مکان مناسب برای خواب و استراحت. صحبتی که با صاحب کارگاه داشتم، او علاقهمند شد که رضایت مرا حاصل کند تا در آنجا کار کنم. چون میدانستم کار بلدم، در آن لحظه قبول نکردم و فرصتی برای فکر کردن خواستم.
وقتی در کارگاههای خیاطی چند محله مراجعه کردم، اولا که کارگر نیاز نداشتند و اگر ضرورت هم داشتند، محل نامناسب برای خواب و استراحت داشتند. ناگزیر برگشتم به همان کارگاهی که اول مراجعه کرده بودم. صاحبکار را دیدم و گفتم که من فکرهایم را کردم و تصمیم گرفتم در اینجا کار کنم. خواهش کردم چون کار بلدم حقوق بیشتری به من بدهد. او اما افزایش حقوق را مقید کرد به بازدهی و جدیت در کار. کار را شروع کردم. با آمدن من در کارگاه، تعداد کارگران پشت دستگاه خیاطی به دوازده نفر رسید. همه نوجوان و جوان بین ۱۵ تا ۲۲ سالهی مهاجران افغانستانی بودند. چهارده ساعت پشت دستگاه قرار داشتیم، با دوونیم ساعت وقفه برای صرف غذای چاشت و شب. روزهای اول، زمان به کندی میگذشت؛ در حدی که هیچ وقت به آن اندازه احساس تنهایی و دلتنگی نکرده بودم. زمان گذشت و کمکم به آن محیط کاری و ساعات طولانی کار عادت کردم.
ماه اول وقتی تمام شد، دوباره با صاحبکار در مورد افزایش حقوق صحبت کردم. او در جریان ماه گذشته، بازدهی کارم را دنبال میکرد و خشنود و راضی به نظر میرسید، حالا اما انتظار داشتم به درخواستم برای افزایش حقوق توجه کند. با آوردن دلیل ناپسند و مضحک به حرفم اعتنایی نشان نداد. به کار در آنجا ادامه دادم. با نهایت تلاش و از صمیم قلب، قاطع و با انگیزه و بیشتر هم به این امید کسب رضایت خاطر صاحبکار برای بلند بردن حقوق. ماهها یکی از پی دیگری تمام شد و هربار افزایش حقوقم را مطرح کردم، پاسخ منفی گرفتم. هربار صحبت کردم ناعادلانه رفتار کرد و در آتش حسودی و خشم میسوخت. با وداع همیشگی با درخواست حقوق، تصمیم گرفتم بعد از این، کار را مثل دیگران و با خیال آسوده و راحت انجام دهم. اینجا بود که دیگر آن شور و شوق روزهای اول باقی نماند.
بعد از آن متوجه شدم که رفتار صاحبکار روزبهروز در حال تغییر است. گاهی وقتها با صدای بلند سر کارگران فریاد میکشید. بیشتر هم روی کسانی که در بعضی اوقات در کار عقب میافتادند. سرعت کار کارگران در این شرایط نه تنها پیشرفت نداشت بلکه آنان به طرزی آشکار دچار دستپاچگی میشدند. در شرایطی که ذهن هر کدام ما با انبوهی از درد و مشکلات انباشه بود، فریادها و سروصدای او برای ما، در حد یک موضوع زائد و بیارزش به حساب میآمد.
یک روز در وسط ماه در حین دوختن پارچهای، دستگاه خیاطی متعلق به من فعالیتش توقف کرد. مشاهده و تجربهی من میگفت که دینام چرخ استهلاک شده و سوخته است. در همان لحظه صاحبکار را در جریان گذاشتم و گفتم که دستگاه در سطح بلندی فعالیت کرده و استهلاک دینام آن یک امر طبیعی است و فکر میکنم سوخته است. او درحالیکه رنگ از رخش پریده بود دستش را با درماندگی کشید بالا و در برابر صورتم آورد و با خشم و غضب گفت: «کدام آدم احمق گفته که استهلاک دینام امر طبیعی است؟ چند ماه قبل تبدیل کردم آن را. هنوز نصف سال نشده که فعالیت کرده. چطور ممکن است که بسوزد؟» حرفش را قطع کردم. آرام و با جرأت گفتم: «نمیفهمم آقا، اما تنها نُه ماه است که من اینجایم و با این دستگاه کار میکنم.» مثلی که انتظار نداشت صحبتش را قطع کنم، با عصبانیت و صدای بلند گفت: «حرف نزن! که اجازه داده به تو که چنین حرفی را به من بزنی؟ میدانم مشکل چیست، تو از سر لجبازی دینام را سوختاندی. چرا دینام سایر دستگاهها که کارگران کار میکنند، نمیسوزد؟ من میدانم چه کار کنم. وقتی قیمت دینام را از حقوقات کسر کردم، آن وقت میفهمی که کار با دستگاه احتیاط و توجه لازم دارد.» تا میخواستم بگویم که این برداشت شما نسبت به من اشتباه است؛ او اما دیگر فرصت حرف زدن را نداد و تهدید کرد که «اگر یک کلام دیگر بگویی، خود و وسایلت را میاندازم بیرون و میفرستم پی کارت.»
به صورتش نگاه کردم. بدبختی و ناراحتی توأم با سلطهطلبی هویدا بود. برای من آن احساس تحقیر تلخی که سایر مهاجران در چندین دهه تجربه کرده بودند، چیره گشت. پیش چشمم را سیاهی گرفت و حوصلهام سر رفت. ندانستم چه شد اما یکدفعه از زبانم برآمد که من دیگر نمیخواهم اینجا کار کنم، حسابم را تصفیه کنید. او با دستش به طرف اتاق استراحت اشاره کرد و گفت: «همین حالا برو وسایلت را بردار و رنگات را گم کن. دیگر نمیخواهم چهرهات را ببینم. حسابت را هم هرچه شد واریز میکنم.» خودش بیرون رفت و من با دل شکسته رفتم طرف اتاق و وسایلم را جمع کردم و از کارگاه بیرون شدم. به خواهرزادهام زنگ زدم و گفتم: «دارم میآیم سمت شما.» حقیقتا، ماندن در آنجا برایم ناممکن شده بود، نه امیدی، نه رویایی و نه اشتیاقی. و برای آن حقوق ناچیز برخورد و رفتارهای ناپسند صاحبکار را هم باید تحمل میکردم.
وقتی خواهرزدهام پرسید که «چرا آنجا را ترک کردی؟» بسیار صریح گفتم که تاب تحمل آن بدرفتاریهای صاحبکار را نداشتم. او اما حرفی زد که دور از توقع بود. او گفت: «پیشرفت ما در اینجا، بیش از هر چیز وابسته به توانمندی ما در تحمل و پشت سر گذاشتن حرف صاحبکار و تلاش برای کسب رضایت او است.» فیالبداهه به ذهنم رسید که این یعنی غمانگیزترین چیز.
ادامه دارد…