در درازای تاریخ، جنگ از فرودستان همچون چوبِ سوخت قربانی گرفته است؛ جنگهای پروژهای که از بهر آوردن صلح به راه افتاد، اما هرگز صلحی در نتیجهی آن بهمیان نیامد. با اینحال، در بازیی جنگ و صلح جهانی، فرودستان یک طبقه اند، یک ریشه دارند و به یک سرنوشت دچار اند، که دقیق در دندانههای ماشین جنگ بههم میرسند. این شناخت از فرودستان، برخاسته از شناختی است که تاریخنویسان کشورهای جهان به آن پرداختهاند؛ اما در سرزمین ما، فرودستان بیداستانترینهای تاریخ اند. در تاریخِ سیاسی و مردمی ما بسیار کم به فرودستان پرداخته شده است؛ جدا از این، تا جایی که دست سانسور و سرکوب کار داده، تاریخ را در غیبت فرودستان نوشتهاند، چون آگاهی فرودستان باعث سقوط فرادستان میشود. اینجا، روایتی از مارکس مصداق پیدا میکند؛ تاریخ را ما میسازیم، نه آنگونه که ما میخواهیم، بلکه آنگونه که تاریخ میخواهد (نقل به مضمون). تاریخ در سرزمین ما، پاسداری از تاج و تخت فرادستان است و بس. برای همین، کمترین حرکتی اگر برای خوانش و یادبود از فرودستان صورت گیرد، بهصورت خودکار برای ما حس همذاتپنداری دست میدهد. کتاب «…به مساحت قوطی گوگرد»، روایتی در جهت رمزگشایی از خاکوخون شدن فرودستان است. روایتی که سعی کرده مرگ فرودستان را در گوشهای از افغانستان بازخوانی کند. روایتی که از رهگذر قلب یک روایتگر عبور میکند و از روی شانهی واژهها تا خانهی وجود مخاطب میرسد. روایتی که گورستانی برای بخشی از فرودستان ما در تاریخ نقب میزند.
شناسهی کتاب
کتاب «…به مساحت قوطی گوگرد»؛ روایتهای از خاکوخون، نوشتهای از عزیز نیکیار، خبرنگار و نویسندهی افغانستانی است که در پاییز سال ۱۴۰۲ خورشیدی از چاپ برآمده است. کتاب در ۱۴۹ برگه و ۱۹ جستار نوشته شده است. محتوای کتاب در قالب جستارهای روایی صورتبندی گردیده است. جستار روایی، نوعی از جستاری است که یک بنمایه (موتیف) یا نقطهی مرکزی دارد و کُل روایت حول آن شکل میگیرد و به پیش برده میشود. جستار روایی شخصیت، رویداد و گاهی گفتوگو (دیالوگ) دارد. این کتاب فشردهای از چشمدیدها و حضور مستقیم نیکیار در کنار نیروهای خارجی، در آستانهای چندین سال جنگ طالبان با نیروهای امنیتی و مردم افغانستان در ولایت هلمند میباشد.
عزیز نیکیار در ولایت هلمند زاده شده است. او پیش از شروع دانشگاه، مدتی با نیروهای خارجی در هلمند منحیث ترجمان کار کرده است. سپس وارد دانشگاه گردیده و پس از دانشآموختگی از دانشکدهی خبرنگاری، دوباره در کنار نیروهای خارجی در ولایتهای هرات، قندهار، ارزگان و بهویژه هلمند وظیفه اجرا کرده است. نیکیار جدا از اینکه منحیث ترجمان با نیروهای خارجی وظیفه انجام داده، در خبرگزاریهای گوناگون خارجی و داخلی نیز مصروف بوده که اکنون بخشی از چشمدیدهایش را در قالب این کتاب گرد آورده است.
فشردهی کتاب
هرچند جستارها بهصورت جداگانه بخشبندی و روایت شده و از چشمانداز گوناگون به جریان «خاکوخون» از جنگ دودههی پسین در ولایت هلمند پرداخته است؛ اما پدیدهی مرگ، دال مرکزی کتاب است که از هرگوشه، مخاطب را با ولع و وسوسه به سمت خود میکشاند.
آنچه مثل تیرگی، ترس، دلهره و اندوه در ورقورق کتاب راه میرود و ذهن مخاطب را در تالاب فرو میبرد، پدیدهی «مرگ» است. در واقع «…به مساحت قوطی گوگرد» تبارشناسی انواع مرگ است که بر زندگی انسان افغانستانی به مسند تجربه نشسته است. برای همین، در محتوای همهی جستارها همه چیز میمیرد: عشق، وظیفه، فداکاری، مردم، فرهنگ، دفاع، نبرد، امید، رویا و حتا آزادی. اما تنها چیزی که نمیمیرد خود مرگ است. مرگ تا واپسین لحظه زنده است، اما مثل خوابآلودگی خدا بر سرنوشت فرودستان، گاهی آهسته و گاهی تند نفس میکشد. در زیر پوست کتاب، مرگ آنقدر نیرومند شناور است که حتا پس از فروپاشی نظام جمهوری، هنوز از همسنگران آن نیروهای دلیر، کام میگیرد. در لای جستارها، مرگ مثل تیغ در دست همه است. برخلاف آنچه هابز از گرگ شدن انسان علیه انسان میگفت، اینجا همهی پدیدهها آدم میکشند: طالبان آدم میکشند، امریکاییها آدم میکشند؛ فرهنگ و حسادت و عشق هم آدم میکشند.
بنابراین، خوانش کتاب به نوعی خوانش مرگ در بسترها و قالبهای گوناگون است. برجستهسازی جنایت و انواعِ مرگ از میان جستارهای کتاب نیاز به زمان و دقت کافی دارد؛ اما به نگر من، برای رخنه در محتوای کتاب، مصادیق جنایت و مرگ را میشود از میان این ۱۹ جستار، در سه رسته مفصلبندی کرد: مصادیق عاطفی مرگ، مصادیق مافیایی و انتقامجویانهی مرگ و مصادیق فداکارانه/سربازی مرگ.
درست زمانی که جستارها را از محتوای کتاب دستهبندی کردم، بهیاد گفتاری از آرتور شوپنهاور (۱۸۶۰-۱۷۸۸)، یکی از بزرگترین فلاسفهای اروپا افتادم: بدترین بلایی که ممکن است گریبان یک ملت را بگیرد، این است که فاسدترین قشر اراذل و اوباش جامعه به حکومت برسد. آری، این همه بلاهت و رنجی که در سراسر کتاب، انسان را در خود میپیچد و قلمرو روحی آدم را پر از زخم و دود و تراژیدی میسازد، حاصل معاملهی همان فاسدترینهای جامعهی ما با تروریستان بود که اکنون به نیابت از خود، جانیترین جریان دهشتافگن را در ریخت اسلام سیاسی بر سرنوشت مابقی/آنانی که زنده ماندهاند، حاکم ساختهاند. به راستی وادیی مرگ چگونه جایی است؟
مصادیق عاطفی
«…به مساحت قوطی گوگرد»، در کنار اینکه اسم کتاب است، یکی از جستارهای این کتاب نیز است، جستاری که اندوهی یک زن را برای از دست دادن تکفرزندش حکایت میکند. مارو، زنی که در بالای سر بهجای خدا، پردهی آبی آسمان و در زمین بریالی، یگانه فرزندش را دارد؛ اما طالبان جان تکفرزندش را با انجام حملهی انتحاری در وسط میدان فوتبال میگیرند. مارو، عاطفیترین مصداق خاکوخون شدن قلب یک مادر است که در این کتاب زوزه میکشد. نیکیار مینویسد: «مثلا اندوه برای زنی در هلمند که پسرش از میدان فوتبالی که در آن پهلوانها یکدیگر را به زمین میزدند برنگشته است، عبارت است از فراوانی تمام دردهای دنیا بر دل مادری که از غیبت فرزندش جز یک قطعه عکس سهدرچهار خوابیده در قوطی گوگرد چیزی بیشتر ندارد.» «…به مساحت قوطی گوگرد» مظهر رنج مارو است که پس از مرگ بریالی، تنهاییاش را در پستوی یک قوطی گرگرد به خلسه میبرد.
«حسیبالدین عاشق»، جستار دیگری است که مرگ را با عشق گره زده است. حسیبالدین، سربازی است که از بدخشان به ولایت هلمند آمده تا با طالبان برزمد؛ مردی که شاید قلبش را دوتکه کرده است: یکی برای جنگ-نان و دیگری برای عشق. او در هلمند عاشق دختری میشود و سپس پیشتر از اینکه گلولهی طالبان جانش را بگیرد، سنتهای خشونتبار که از عشق نفرت دارد، بدنش را توتهتوته میکند. نیکیار در بخشی از این جستار میگوید: «اگر قرار باشد روزی برای سربازان شامل در جنگ مدال بدهند، سهم حسیبالدین دو مدال میشود، یکی برای جنگیدن در برابر طالب و دیگری برای عاشق شدن وسط آتش جنگ، و ناحق نخواهد بود که مدال دومی درخشش بیشتری داشته باشد.»
مصادیق عاطفی مرگ، تنها از مرگ فیزیکی انسانها روایت نمیکند، بلکه عاطفه و عشق در اینجا جامهی مرگ میپوشند و یا آدمها در گسترهی عاطفه میمیرند و سر از گورستان میکشند. بنابراین، واقعیترین کنشهای عاطفی نیز در متن همین روایتها نهفته است. از تحلیل سایر جستارها با چشمانداز مصادیق عاطفی میتوان نتیجه گرفت که عاطفه و عشق در جامعهی ما چیزی بدتر از تابو است. تابوها را میشود لرزاند یا شکست، اما آنچه اینجا بر یقهی آزادیی عشق و احساسات حلقه انداخته، چیزی فراتر از تابو است. وقتی این جستارها را میخوانید، خودتان را، خواهران و بستگانتان را میتوانید بفهمید که چقدر گرفتار زنجیرهای ویرانگر ارزشی در جامعه اند. با این چشمانداز میتوان درک کرد که یادبود از عاطفه، غریبترین انتظار در سرزمین ما است.
مصادیق مافیایی/انتقامجویانه
«ت مثل تریاک»، یکی دیگر از جستارهای این کتاب است. نیکیار در این جستار سعی کرده تا بهصورت اساسی بحث تریاک را در هلمند واکاویی کند. از زرع و کشت تریاک گرفته تا چگونگی تولید و معاملهی پولی که برسر آن صورت میگرفت را تبارشناسی نموده است. تریاک اما چهرهی دیگر جنایت برای مرگ در این ولایت بوده است. در این جستار به درستی متوجه میشویم که تریاک چگونه باعث مرگ دستهجمعی بسیاری از خانوادهها گردیده است. پسانتر مرگ ناشی از جنگ بر سر عاید تریاک، چونان جوانه زده که به ماشین کشتار و انتقامجویی بازماندههای قربانیان تبدیل شده است. نیکیار مینویسد: «قاری نعیم، مرد بیستوهشتسالهای که یک روز هم به مدرسهی دینی نرفته بود ولی در بیستوهشتسالگی چنان بر ارابهی کشتار سوار شده بود که او را با فرشتهی مرگ یکی میدانستند. مرگ از او سخت کار میکشید و او بندهی مرگ گشته بود و ماشین کشتار.» پس از اینکه، یکی از فرماندهان نیروهای امنیتی پیشین در هلمند به خانهی قاری نعیم یورش میبرد و باعث از تیغ کشیدن تمامی اعضای خانوادهی او میگردد، قاری نعیم بستگان خود را بسیج میکند و بر علیه نیروهای امنیتی سلاح بر میدارد. سپس قاری نعیم که بدل به ربات وحشت شده بود در دست طالبان میافتد. در همچون وقایع، طالبان زودتر از خدا به داد قربانیان میرسیدند، چون آنان هدفی به جز استفادهی ابزاری از قربانیان نداشتند. چنان که نیکیار مینویسد: «خدا نمیتوانست طالبان را با قوماندانها (فرماندهان) پولیس بر سر یک سفره بنشاند، ولی تریاک دست بازی در این امر داشت. تریاک سفرهی بزرگی را برای خوردن و کشتن پهن میکرد. تفنگهای طالبان و قوماندانهای پولیس برای کشتن یکدیگر نه، بلکه برای حفاظت جان قاچاقبران تریاک آمادهی شلیک میشدند. تریاک در هلمند، مافیاییترین تصویر و نقش ممکن در سینمای رازآلود را به جنگ میداد. پر از پوسته و لایه. پر از قدرت. تریاک جای خدا را میگرفت.» بخش زیادی از قتلهای به اصطلاح مرموز که زیر پوست این ولایت صورت میگرفت، ناشی از انتقامجویی طرفهای درگیر بر سر عاید کشت و زرع تریاک بود.
اما این تنها روایت از جنایت بر سر تریاک نیست. گوشهی دیگر این جنایت بیشتر وقتها از چشم رسانهها پنهان مانده است. آنچه که طالبان طی دودهه در هلمند، بهویژه در منطقهی بهرامچه با زمینها و مزارع کردند و از پول آن دست به خشونت و جنایت زدند، غیرقابل قیاس با آنچه است که میدانیم.
بر طبق اطلاعات دستهبندیشده و محرمی که در آن زمان تنها دستگاه اطلاعاتی دولت پیشین با جزئیات به آن دسترسی داشت، طالبان از بابت کشت و قاچاق مواد مخدر طی یک سال، چیزی بیشتر از ۲۰۰ تا ۲۵۰ میلیون دالر بدست میآوردند. این رقم کمی برای تبدیل کردن جنگ به تجارت نبود. برای همین، بهرامچه که محیط امنی برای پرورش تریاک بود، تنها جایی بود که وضعیت آن بحرانی توصیف نمیشد و برعکس، بهدلیل قاچاق مواد مخدر، بازار پرجنبوجوشی نیز داشت که پذیرای قاچاقبران افغانی، ایرانی، پاکستانی، کشورهای آسیای میانه و گاهی روسها گردیده بود. شوربختانه، طی این مدت، کمترین عملیات هوایی هم از سوی نیروهای به اصطلاح حافظ صلح در بازار بهرامچه صورت نگرفت.
بنابراین، طالبان در هلمند و سایر ولایتهای جنوب و جنوبغرب دست بازیی در قاچاق مواد مخدر و به کام مرگ کشانیدن انسانهای بیگناه داشتند. اینکه طالبان از این طریق چه تعدادی از جوانان را تطمیع و سربازگیری کردند، بحث دیگری است که نیاز به واکاوی و پژوهش بیشتر دارد.
مصادیق سربازی/فداکارانه
«دَمِ دمبوره در بیسوریِ جنگ» یکی دیگر از جستارهای این کتاب است. در این جستار، سربازی بهنام ظریف از ولایت فاریاب به هلمند آمده است. ظریف، در کنار تفنگ، دمبورهی خود را نیز آورده است تا گاهی صدای خشن گلولهها را با نوای دلانگیز تارهای دمبوره فراموش کند. نیکیار مینویسد: «…در گوشهای از آن خاک جوانخور در هلمند، وسط گلوله و باروت، برخلاف تمام همسنگرهایش به دو چیز مشهور بود، نوای دمبورهاش و قابلیپختناش.» ظریف با همین روح شگفتانگیز و خوشالحان، با همین رویای بیغرض که آدم را در تارهای احساس گُم میکرد و قلب نازک و از بدن گریختهی همسنگرانش را آرام میساخت، در سیزدهم نوامبر سال ۲۰۱۹ در کمین طالبان در شاهراه هرات-هلمند کشته میشود.
هرچند آخر روز بر سر خون سربازان دولت پیشین افغانستان معاملهی سنگینی صورت گرفت، اما مرگ در راه سربازی و فداکاری برای پیکار در برابر طالبان، شاید مقدسترین مرگی است که در دودههی پسین در افغانستان به وقوع پیوسته است. سربازان با تمام نیت و ارده در برابر لشکری از دهشتافگنان رزمیدند. بنابراین، هنوز که حافظهی مان تخریب نشده و هنوز که از فروپاشی مدیریتشدهی افغانستان دههها سپری نشده است، خوب است تا شجاعت این فرزندان را بهیاد و خاطر بسپاریم. نباید مهمترین فداکاری انسانهای سرزمین ما فراموش شود که هم از نظامِ جمهوری دفاع کردند و هم با دهشتافگنان آن (برادران ناراضی) و… رزمیدند. سربازان ما، با وجود آنکه در سیطرهی دزدان و فاسدترین رهبران قرار داشتند، اما شجاعانه بهسوی مرگ رفتند و از اعتبار نام سربازی و تنفگ شان پاسداری کردند. خوشبختانه تمامی جستارهای کتاب نیز از فداکاری این سربازان یادآوری کرده است. چنان که، بخش عمدهای کتاب به مصادیق مرگ سربازان و فداکاری آنان پرداخته است.
حاشیهها
جدا از مصادیقی که در این نوشته بررسی گردید، گونههای دیگری از جنایت و مرگ را نیز میشود در این کتاب دید: آنانی که از اثر بیحوصلگی نیروهای خارجی کشته شده و یا آنانی که در بازی طالبان با گلوله، جانهای خود را از دست دادهااند. یا آنانی که در رحم مادر از صدای تیر و گلوله در نطفه خنثا شدهاند و یا هم دستهای که قربانی عطش جنسی تروریستان و فرومایگان نظام پیشین گردیدهاند.
من و دیگری را در واژه واژهی این جستارها میشود فهمید. من و دیگری یعنی جدال زندگی در هلمند. این تنها در هلمند نیست، بلکه در تمام افغانستان است. فکر ما، جهان را به من و دیگری بدل کرده و از زندگی جان میگیرد. شدت جنایت طالبان در برابر شهروندان مصداق واقعی از من و دیگری است: چگونگی مرگ عصمتالله در جستار «کین»، یکی از نمونههایی است که جنایت و سادیستی طالبان را گره زده است. همزمان با این، جستار اخیر با یادآوری از مرگ الیاس داعی تمام میشود. داعی از جنایت طالبان پرده بر میداشت، در جامعهی بستهی هلمند آگاهی خلق میکرد، اما طالبان خون او را مثل آب جاری ساختند.
در عین حال، جستار «سیفالله» نشان میدهد که بستر فرهنگی چگونه میتواند شخصیت بسازد. سیفالله از هلمند به کابل فرار میکند و در نتیجهی سعی و تلاش برای خود دارایی فرهنگی کمایی میکند.
نقد و نظر
ظرافت و زیبایی کتاب این است که به زبان بسیار ساده و سلیس نوشته شده و به راحتی مخاطب را جذب میکند. ادبیات نوشتاری آن چنان جذاب و گویا است که آدم میتواند درون جستارها، تصاویری از وضعیت را به درستی ببیند. همچنین، در بسیاری از جاهها پدیدهی مرگ با استعارهها و مُجازهای متعارف جامعه شبیهسازی شده که هم واژهها را متعارف ساخته و هم روایت را. صادقانه، برای من این گونهای از روایتگری حداقل در چند سال پسین بیپیشینه بود.
با این حال، هرچند نویسنده سعی کرده جاههایی از فرهنگ و سیاست را مورد نقد قرار بدهد، اما نتوانسته خودش را از روحِ هلمند، جایی که خاستگاه او است بیرون بکشد. انتظار میرفت در جایگاه یک جستارنویس، با وجودی که شاهد این حجمی از خون و تراژدی بوده و اطلاعاتی که در دست داشته، به بخشی از ارزشهای ناپسند حاکم در هلمند -که در واقع ارزشهای حاکم جامعهی افغانستان است- نقادانه بپردازد. نویسنده باید سعی میکرد در وسعت جستارها، به نادرستی ارزشهای فرهنگی در هلمند خُرده بگیرد. انتظار میرفت مردسالاری، قومسالاری و نقض مکرر حقوق بشری که توسط شهروندان هلمند صورت گرفته را به چالش و بنبست بکشاند. و به نگر من، بهتر بود هر جستار با چندتا پرسش محکم که اعتبار کلانروایتها را در هلمند زیر سؤال میبرد، خاتمه مییافت.
پرسش من این است، اکنون که طالبان بر تمامی قلمرو هلمند سیطره دارند، مرگ چه چهرههای دیگری خواهد داشت؟