با وصف سه بار ناکامی در کانکور، برای رسیدن به آرزوهایم تلاش می‌کنم

ژاله

دختر وقتی جوان می‌شود، همه‌ی اقوام و فامیلش به فکر شوهر کردنش می‌شوند. چون مردم همه به این باور اند که هیچ چیزی برای يک دختر مهم‌تر از نام نیک به خانه‌ی بخت رفتن نیست. ولی برای من موضوع فرق می‌کرد. برای من مهم‌ترین موضوع ادامه‌ی تحصیل بود. من آن‌قدر علاقه‌ی شدید به تحصیلات داشتم که فکر می‌کردم تحصیلات مهم‌تر و حیاتی‌تر از ازدواج و یا هر چیزی دیگر است. چون به این درک رسیده بودم که فقط با تحصیل می‌توانم به آزادی، شعور و آرزوهایم برسم.

یادم است وقتی برای بار دوم در آزمون کانکور بی‌نتیجه ماندم، به مادرم گفتم: «برایم مهم نیست چند بار زمین می‌خورم، من دوباره ایستاده می‌شوم و به راهم ادامه می‌دهم. من می‌خواهم بازم به آزمون کانکور اشتراک کنم و چانسم را برای آخرین بار در کانکور بیازمایم. اگر این بار هم کامیاب نشدم، به دانشگاه شخصی مراجعه می‌کنم و به‌واسطه‌ی پول به تحصیلم ادامه خواهم داد.» آن زمان مادرم تا این حرف‌ها را شنید، ابروهایش به هم پیوستند، چشمانش از حدقه بیرون زد و درحالی‌که از چهره‌اش نمایان بود که شوکه شده است، گیلاس چایش را به زمین گذاشت و به من گفت: «لازم نیست این‌قدر درس‌درس کنی. بخیر به همین زودی‌ها به شوهرت می‌دهیم و پس بخت می‌شوی. چه بهتر از این‌که دختر پس بختش برود و با شوهرش خوش باشد. همین‌قدر که درس خوانده‌ای کافی است. اصلا تو نباید درس می‌خواندی. ببین هربار ناکام می‌شوی. معلوم‌‍دار است که استعداد نداری. پس شوق بی‌جا را کنار بگذار و به فکر بخت و آینده‌ات باش.»

حرف‌های مادرم هنوز درست تمام نشده بود که از جایم برخاستم و به اتاق پهلو رفتم. گلویم را بغض گرفته بود، نمی‌خواستم به حرف‌هایش گوش بدهم. چون ناراحت و ناامیدم می‌کرد. دوست داشتم فامیلم درک کند که ادامه دادن به تحصیل و تلاش در راه ساختن یک زندگی بهتر، هدفی بود که از آن گذشتنی نبودم. اما ادامه دادن به این تلاش زمانی برایم دشوارتر شد که بار سوم در آزمون کانکور بی‌نتیجه ماندم. وقتی برای بار سوم نتیجه‌ام در آزمون کانکور اعلام شد و دیدم که با وجود گرفتن نمره‌ی خیلی خوب، بی‌نتیجه مانده‌ام و به هیچ یکی از انتخاب‌هایم کامیاب نشده‌ام، احساس شکستگی و ناامیدی کردم.

در دلم ترس داشتم. ترسی که از حرف‌های تندوتیز مردم و فامیلم سرچشمه می‌گرفت. اما کوشش می‌کردم با تمام توان مقابله کنم و تسلیم نشوم. بارها با خودم می‌گفتم: «حالا مادرم چه واکنشی نشان خواهد داد؟ فامیلم چه خواهد گفت؟ چگونه به تحصیلاتم ادامه بدهم؟ تحصیل در دانشگاه‌ها و مؤسسات  خصوصی پول می‌خواهد. حالا پولش را از کجا پیدا کنم و از که بخواهم؟ ایکاش بی‌نتیجه نمی‌شدم.» می‌دانستم که فامیلم هرگز مرا در این راه حمایت و کمک نمی‌کند. حالا دیگر آنان بهانه‌ی محکم‌تر و بهتری برای نامزد کردنم پیدا کرده بودند. با خود می‌گفتم: «حالا باید چه کنم؟»

هزاران دلهره در دل داشتم و می‌اندیشیدم تا چاره‌ای پیدا کنم. زمانی که فامیلم باخبر شدند، هیچ کدام ناراحت نشدند. اصلا تعجب هم نکرده بودند. همه عادی رفتار می‌کردند. فقط مادرم آن زمان که برایش گفتم بی‌نتیجه مانده‌ام پوزخندی به من زد و سرش را به نشانه‌ی افسوس تکان داد. گویا مرا از اول لایق کامیابی نمی‌دانست. آنان به من باور نداشتند. ولی من به اراده‌ی خودم باور داشتم و خواهان موفقیت بودم. چند ماهی همین‌گونه گذشت تا این‌که یک روز مادرم از آمدن خواستگار جدید یادآور شد و به من گفت حالا که نه درس دارم و نه مصروفیت خاصی، باید شوهر کنم.

آن وقت فهمیدم که حتا اگر بخواهم ادامه‌ی تحصیل دهم، باید شوهر کنم. چون فامیلم حاضر به پرداخت هزینه‌ی تحصیلم نبودند و خودم نیز که پولی در بساط نداشتم. پس باید شوهر کنم تا او هزینه‌های تحصیلم را پرداخت کند. شرایط داشت با گذشت زمان برایم دشوارتر و چالش‌های زندگی‌ام بیشتر می‌شد. پول نداشتم، حامی نداشتم و حتا فرصت تحصیل در دانشگاه دولتی را نیز نداشتم. اما نمی‌خواستم محتاج کمک و پول دیگران باشم. آنچه من می‌خواستم استقلالیت و ایستاده شدن به پاهای خود بود. برای همين تصمیم گرفتم تا کار کنم و خودم مخارج دانشگاهم را بپردازم. من توانایی کار کردن داشتم پس با تمام ضدیت در مقابل فامیلم ایستاده شدم و برای آنان گفتم که قصد ازدواج ندارم.

هرچند بعد از شنيدن این موضوع با من برخورد خوبی نداشتند، اما مجبور شدند تا به حرفم گوش کنند و تن به خواسته‌ام بدهند. پس از کنارآمدن با فامیلم، به آموزش آرایشگری شروع کردم. آرایشگری را از همان آوان نوجوانی دوست داشتم، برای همين مدت شش ماه به آموزش آن پرداختم، مدتی کار کردم و بعد از آن سالن زیبایی‌ام را باز کردم. با مرور زمان، کارم رونق گرفت و مشتریانم روزبه‌روز بیشتر از قبل شدند. دیگر از این‌که می‌توانستم کار کنم خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم. فامیلم نیز به این باور رسیده بودند که من یک دختر مستقل هستم. برای همین از دخالت کردن در امور زندگی‌ام و فرمان دادن به من دست کشیدند.

پس از هشت ماه کار توانستم که مقداری پول جور کنم و با همان پول تحصیلم را در رشته‌ی انجنیری در دانشگاه آریا شهر مزار شریف آغاز کردم. بعد از اتمام دانشگاه صاحب وظیفه شدم و توانستم برای خودم خانه بخرم. من از تلاش‌هایم خوشحالم، هرچند بعد از آمدن طالبان زندگی‌ام دگرگون شده است. از حقوق خود محروم شده‌ام، پوشش اجباری بر من تحميل شده است و حتا وظیفه‌ام را از دست داده‌ام.