Photo: via BBC

ما و اسطوره‌ی ایمان

یادداشتی بر «مهر هفتم»، اثر اینگمار برگمان

عبدالکریم ارزگانی

اینگمار برگمان، فیلم‌ساز شناخته‌شده‌ی سوئدی در فیلم «مهر هفتم» (Seventh Seal, 1957) درباره‌ی یک موقعیت اخلاقی بسیار بنیادی سؤال می‌کند: سرنوشت انسانی که قادر به داشتن ایمان نیست چه خواهد شد؟ آیا او نیز همانند همه‌ی کسانی که ایمان نمی‌آورند مجازات می‌شود و به عقوبت می‌رسد؟ برگمان میان «نداشتنِ ایمان» و «ناتوانی از داشتن ایمان» تمایز می‌ماند هرچند که ظاهرا هر دو اصطلاح به فقدان ایمان اشاره می‌کند. یعنی هم فردی که ایمان ندارد و هم فردی که قادر نیست ایمان داشته باشد، دچار بی‌ایمانی و فقدان ایمان اند. با این‌حال تفاوت اساسی‌ میان این دو وجود دارد که نمی‌گذارد آن دو یکی خوانده شوند. فردی که ایمان ندارد پذیرنده‌ی ایمان نیست و فردی که قادر به داشتن ایمان نیست پذیرنده‌ی ایمان هست اما توان بدست آوردن آن را ندارد.

«مهر هفتم» درباره‌ی شوالیه‌ای است که بعد سال‌ها جنگ، سرزمین‌های طاعون‌زده‌ی قرون وسطی را به مقصد خانه زیر پا می‌ماند. در آغاز فیلم مرگ در یک بدن انسانی به سراغ شوالیه می‌آید و به او می‌گوید زمانش فرارسیده اما شوالیه از او دعوت می‌کند که با هم شطرنج بازی کنند، لذا نوعی معامله میان او و مرگ منعقد می‌شود که به شوالیه اجازه می‌دهد تا زمانی که بازی را به مرگ نباخته است به زندگی و راه خود ادامه دهد. شوالیه هرچند که خود را دوست‌دار مسیح و سرسپرده‌ی فرمان او می‌داند و سال‌ها برای او جنگیده، ناگهان در مواجهه با مرگ قلبش را تهی از ایمان می‌بیند. او -که در طول فیلم به شطرنج‌بازی با مرگ ادامه می‌دهد و شبح مرگ او را همه‌جا دنبال می‌کند- در برزخ تردید خود باقی می‌ماند. شوالیه در حجره‌ی کلیسا، زمانی که به نیایش مشغول است، این پرسش را پیش می‌کشد که کسانی که ایمان دارند رستگار می‌شوند و بی‌ایمان‌ها به عقوبت می‌رسند (همان‌طور که وعده شده)؛ اما تکلیف کسی که می‌خواهد ایمان بیاورد اما قادر به این کار نیست چه می‌شود؟ آیا ممکن است فردی که در اشتیاق داشتن ذره‌ای ایمان می‌سوزد اما قلبش همچنان سرد و تهی از ایمان است، مورد بخشش الهی قرار بگیرد و رستگار شود؟ یا او نیز مانند همه‌ی کسانی که ایمان نمی‌آورند پشت دروازه‌های رستگاری می‌ماند و در آتش جهنم مجازت می‌شود؟ شوالیه می‌خواهد خدا با او حرف بزند و به او اطمینان بدهد، مرگ اما با لحن سرد خود پاسخ می‌دهد که او پاسخی دریافت نخواهد کرد.

بر مبنای بینش ابراهیمی، ایمان اسباب و لازمه‌ی رستگاری بوده و فقدان آن به حتم به نابودی و هلاکت ختم می‌شود. چنانچه در قصص ادیان ابراهیمی افراد و اقوام بی‌شماری به‌دلیل عدم برخورداری از ایمان به هلاکت می‌رسند و خشم خداوند مانند گرز آهنین بر سر آنان فرود می‌آید. نابودی ناشی از فقدان ایمان در دو مرحله یا در دو ساحت اتفاق می‌افتد: روحانی و جسمانی. نخست، افراد بی‌ایمان به شرارت و پستی سقوط می‌کنند و به لحاظ اخلاقی-معنوی دچار فساد می‌شوند و سپس به‌دلیل بی‌ایمانی و ترکِ راه رستگاری به هلاکت می‌رسند یعنی جسما نابود می‌شوند. با این‌حال، ادیان ابراهیمی به‌دلیل باور به دوگانگی حیات (حیات زمینی و حیات ابدی) بیان می‌کند که نابودی و فساد افراد بی‌ایمان بر روی زمین، باعث نمی‌شود که آنان در حیات ابدی خود آسودگی حاصل کنند. نابودی و فساد تنها معلول‌های بی‌ایمانی اند و مکافات در دنیای پسین انجام می‌گیرد. برای نمونه قوم لوط، بر مبنای آنچه در ادیان ابراهیمی گفته شده، به‌دلیل سرپیچی از فرمان خداوند به فساد لجام‌گسیخته کشیده می‌شوند و سپس به‌وسیله‌ی توفانی مهیب نابود و تباه می‌شوند. با این‌حال نابودی قوم لوط به‌وسیله‌ی توفان عقوبت انگاشته نمی‌شود و باعث رهایی و معافیت‌شان از پس دادن مکافات اعمال‌شان در حیات ابدی نمی‌گردد. بلکه تباهی و شرارت صرفا پی‌آمدهای قطعی و حتمی بی‌ایمانی اند و نه عقوبت آن.

قوم لوط نمونه‌ی درشت یگانگی بی‌ایمانی، شرارت و تباهی است. وحدت حضور ایمان و رستگاری در برابر یگانگی کفر و شرارت قرار می‌گیرد و فقدان ایمان (کفر) خود نیز نوعی شرارت قلمداد می‌شود. بدین معنا که فقدان ایمان خودبه‌خود نوعی شرارت به‌حساب می‌آید و به‌نحوی آغاز تباهی‌ها است، چنانچه ایمان موجب کمال و رستگاری می‌شود. فرعون دعوای خدایی می‌کند و همین دعوا خود فسادی ا‌ست که می‌باید موسی به‌عنوان پیامبر و مظهر ایمان علیه آن به پا خیزد. درون جهان‌بینی ابراهیمی شخصیت و منش فرعون به‌گونه‌ی بنیادی و اساسی اهمیت خود را از دست می‌دهد و بی‌ایمانی او به مثابه‌ی شر بزرگ -که قادر است جهانی را به تباهی بکشاند- فوریت پیدا می‌کند. پس فقدان ایمان فی‌نفسه مرادف شر خوانده می‌شود و در حداقلی‌ترین حالت خود یکی از اسباب حتمی آن به حساب آمده و منجر به فساد و تباهی بنی‌آدم می‌گردد. برعکس، ایمان شرط اساسی خیر و سعادت بوده و می‌تواند موجب کمال و رستگاری گردد؛ رستگاری‌ای که چه در بعد جسمانی مثلا نامیرایی خضر پیامبر و چه به‌صورت معنوی مثلا پاداش‌های بهشتی می‌تواند اتفاق بیفتد.

بدین طریق، در بینش ابراهیمی، نیکی نه تنها قرین دیانت می‌گردد که دیانت خود به مثابه‌ی چشمه‌ی نیکی بازنگریسته می‌شود. برعکس، در ادیان شرقی و اروپایی مسأله اساسا بدین طریق طرح نمی‌شود. مثلا بودیسم عملا حرفی درباره‌ی ایمان نمی‌زند و به همین خاطر بیشتر نوعی طریقت است تا دین. همین‌طور متون کهن یونانی به ‌ندرت نیکی را منوط به دیانت می‌داند و اسطوره‌های‌شان بسیار کم‌تر از مثلا یهوه طلب ایمان می‌کنند. حال آن‌که در بینش ابراهیمی، دیانت، که خود بر ایمان استوار شده، یگانه چشمه‌ی ابدی و جوشان نیکی خوانده می‌شود. بدین معنا که ایمان راه رستگاری‌ است و آنانی که ایمان در دل‌های‌شان می‌جوشد تنها در نیکی و برای نیکی وارد عمل می‌شوند.

اکنون، برگمان با طرح تمایز بنیادی میان «داشتن ایمان» و «ناتوانی از داشتن ایمان» این پرسش اساسی را پیش روی ما می‌ماند که آیا ممکن است جهان‌بینی ابراهیمی رابطه‌ی ایمان و نیکی را ساده انگاشته باشد؟

کسی که قادر نیست ایمان بیاورد و همه‌روزه قلب تهی خود را همچون سنگ سردی میان قفسه‌ی سینه‌اش احساس می‌کند، فقدان ایمان برایش به یک رنج همیشگی و چاره‌ناپذیر تبدیل می‌شود. چنین فردی اساسا شرور نیست و حتا در خلوت خود از این‌که چنین فاقد ایمان و اسیر برزخ تردید است، به وحشت می‌افتد. شوالیه‌ی برگمان نیز در چنین وضعیتی به‌سر می‌برد. او به‌خاطر فقدان ایمان، به‌خصوص اکنون که وارد بازی با مرگ شده وحشت‌زده است و مرگ نیز بدون آن‌که به پرسش‌های او درباره‌ی ایمان پاسخ دهد به بازی با او ادامه می‌دهد؛ تا پایان فیلم و آن صحنه‌ی نمادین که شخصیت‌ها دست‌دردست هم به‌دنبال مرگ کشیده می‌شوند.

بگذارید مسأله‌ی برگمان را با یک نویسنده‌ی بدنام فرانسوی توضیح دهیم. مارکی دوساد که در قرن هجدهم می‌زیست، به تکرار به مسأله‌ی ایمان مسیحی-ابراهیمی پرداخته و فی‌الواقع آثارش پر از شخصیت‌هایی اند که در عین زمان که مظهر دین هستند فوق‌العاده شرور و فاسد نیز هستند. کشیش‌ها، اسقف‌ها و راهبه‌هایی که همگی علی‌رغم ظاهر دینی و ایمان کمابیش استوارشان به‌گونه‌ی علاج‌ناپذیر فساد می‌کنند و به‌نحوی اعتیاد فسق دارند. هرچند که تأکید ساد روی تناقض و ناهمخوان بودن ایمان مسیحی با طبیعت یا ذات آدمی است، نکته‌ای که آثار او پیوسته بدان اشاره می‌کنند فاصله‌ای است که میان ایمان و نیکی وجود دارد. ساد به‌گونه‌ی ضمنی می‌آموزاند که ایمان نمی‌تواند چشمه‌ی نیکی باشد مگر این‌که ضروریات آن با نفس و طبیعت آدمی در تضاد نباشد، و از آن‌جایی که ایمان مسیحی فی‌نفسه بر سرکوب نفس قوام یافته و نه پرورش آن، نیکی هرگز از آن تراوش نخواهد کرد. لذا برگمان با توجه به همین شکاف می‌پرسد که تکلیف چه است؟ فردی که میان امر خیر و ایمان فاصله می‌بیند و به‌خاطر ناتوانی‌اش در داشتن ایمان متوحش است که مبادا همه‌ی زندگی او بر باد رفته باشد، چگونه در روز داوری اعمال توجیه می‌شود یا به عقوبت می‌رسد؟ چون بر مبنای بینش ابراهیمی ایمان همان نیکویی‌ است و نیکویی همان ایمان، لذا فردی که ناگهان متوجه رخنه‌ای میان آن‌ها می‌شود خودش را بر لبه‌ی تباهی می‌بیند.

شوالیه‌ی برگمان، بر سرزمینی گام برمی‌دارد که تباه شده و در آن نشانه‌ای از خدا وجود ندارد. جهانی که او قادر نیست در آن مؤمن بماند. فی‌الواقع، انسان معاصر چنین سرنوشتی دارد و قادر نیست در عصر طاعون‌زده‌ی حاضر مهر تأییدی بر ایمان خود بدست بیاورد. همان‌طور که مرگ در پاسخ به سؤال شوالیه ساکت می‌ماند و حتا او را می‌فریبد تا به شگرد بازی او واقف گردد. راهی که شوالیه در آن قدم می‌نهد سرشار از بلا و بلاهت است، اما این بلاهت که با طاعون همراه شده ناشی از ایمان کور و دیوانه‌وار مردم آن سرزمین است. آنان درباره‌ی پایان دنیا حرف می‌زنند، دیوانه‌ها و ساحره‌ها را می‌سوزانند و به تمسخر می‌گیرند، ستم می‌کنند، ضجه می‌زنند و ایمان‌شان تبدیل به خرافه شده است. در میان چنین مردمی مهر تأییدی به بر نیکی و ایمان وجود ندارد. شوالیه چون می‌نگرد که چگونه جهان مسیحی در ایمان خود پوسیده و به شرارت آلوده شده قادر نیست که به ایمان بدون شبهه و عمیق برسد. او درباره‌ی نیکی و ایمان تردید می‌کند و هرچه پیشتر می‌رود به این تردید دردناک افزوده می‌شود.

در دنیای قرون وسطایی «مهر هفتم» هرکسی تلاش می‌کند جُل خودش را از آب بکشد، آنان به هم ستم می‌کنند، مشرکان و ساحران را می‌سوزانند، همدیگر را می‌فریبند و در آن جهان طاعون‌زده‌ به‌خاطر مسیح و ایمان‌شان مویه می‌کنند. تردید شوالیه نیز به‌دنبال این پرسش می‌آید که چگونه یک جهان با ایمان چنین در شرارت و تباهی سقوط می‌کند؟ یکی دانستن ایمان و نیکی ممکن است به توجیه شرارت کمک کند. بگذارید مثال واضح‌تری بدهیم؛ «سعید حنایی»، قاتل سریالی که در مشهد ده‌ها زن را به قتل رساند و بعدها چنین فیلم و مستندی نیز درباره‌ی او ساخته شد، نمونه‌ی امروزی چنین ایمانی است. او در اوایل دهه‌ی هشتاد ده‌ها زن را به ظن کارگریِ جنسی به قتل رساند و پس از دستگیری با افتخار زیاد عنوان کرد که عمل او در راه رضای خدا و پالودن حرم امام رضا از فساد بوده و حتما بابت فداکاری‌های خود پاداش می‌گیرد. زمانی که ایمان از رمق می‌افتد و خرد در آن خاموش می‌شود، تبدیل به خرافه گردیده و این توهم به میان می‌آید که ایمان و عمل در راه ایمان همان نیکی‌ است و نیکی‌ بیرون از این دایره‌ وجود ندارد. بدین طریق عملی که از سر ایمان انجام می‌شود هرقدر هولناک باشد باز هم نیک و تهی از شرارت خواهد بود. ایمانِ خرافی خودش حق و یگانه حق کامل معرفی می‌کند. نمونه‌های چنین ایمانی در جامعه‌ی ما بسیار بوده و طاعون‌های بسیاری نیز با خود آورده. و همین کافی‌ است که دختری زنده-زنده به آتش کشیده می‌شود و جلو چشمان صدها نفر ذره‌ذره در شعله‌های ایمان خرافی جان می‌دهد.