سر آنتونی هوپ هاوکینز معروف به آنتونی هوپ (۱۸۶۳-۱۹۳۳)، یکی از پرکارترین نویسندگان بریتانیایی است که ۳۲ اثر از خود بهجا گذاشته است؛ اما شهرت او بیشتر مدیون دو رمانش بهنامهای «زندانی زندا» و دنبالهی آن «روبرت اهل هنتزو» است.
هوپ فقط یک داستان کوتاه دارد بهنام «فیلسوف در باغ سیب».
هوای نرم و گوارایی داشت آنروز. خورشید از آنسوی باغ میدرخشید و زیر سایههای درختان خنک بود. نسیم ملایمی شاخچههای درخت سیب پیری را که فیلسوف زیر آن نشسته بود، بههم میزد. هیچ یک از این چیزها توجه فیلسوف را به خود جلب نمیکردند، مگر اینکه باد حجم بزرگی از برگها را روی زانوهایش بریزد و او مجبور شود دوباره خود را جمعوجور کند، برگها را کنار بزند تا صفحهی مورد نظرش را دریابد و به خواندنش ادامه دهد. کتاب روی دست او رسالهای بود در زمینهی هستی شناسی؛ نوشتهی یکی از دوستان فیلسوفِ این فیلسوف که پر از اشتباه بود. و فیلسوف داشت همهی آن اشتباهات را کشف و در پایان همهیشان را روی صفحات خالی اول و آخر کتاب یادداشت میکرد. قرار نبود او تمام کتاب را مرور کند (چنانچه برخیها احتمالا از روی عادت او حدس میزدند)، و یا حتا در آثار خودش به آن پاسخ بدهد. فقط این بود که او از برملا کردن اشتباهات و محکوم نمودن آنها لذت میبرد.
در این حال دختری با لباس سفید وارد باغ شد. سیبی از درخت کند، گاز گرفت و دید که پخته است. در همان حالی که سیب را در دست داشت بهسوی نقطهای رفت که فیلسوف آنجا نشسته بود. نگاهی به او انداخت. فیلسوف اما هیچ واکنشی نشان نداد. دختر دوباره سیب را گاز گرفت، قورتاش داد و دور انداخت. و از فیلسوف پرسید: «آقای جرنینگهام، بسیار مشغول هستید؟»
فیلسوف درحالیکه پنسلی در دست داشت، چشمش را از کتاب برداشت و به بالا نگاه کرد. گفت: «نه، خانم مِی، زیاد مشغول نیستم.» دختر گفت: «میخواستم نظر شما را بدانم.» فیلسوف با عذرخواهی گفت: «فقط یک لحظه.»
دوباره برگشت به صفحات خالی و آخرین اشتباهی را که یافته بود، به دقت یادداشت و روی صفحهای سنجاق کرد. دختر ابتدا با اشتیاق خوشحالکنندهای، بعد با اندکی اخم و ناراحتی و سرانجام با حسرت ناشی از پیشیمانی او را میپایید. با خود فکر کرد که این مرد بسیار پیرتر از سنوسالش است؛ بیشتر از سی سال عمر ندارد: موهایش پر پشت و موجدار است، چشمانی صاف و درخشان دارد، سیمایش هنوز نشانههای تراوت جوانی را از دست نداده.
فیلسوف درحالیکه نگاهش را به اشتباهات سنجاقشده دوخته بود، گفت: «خانم مِی، حالا در خدمتم.» و کتاب را درحالیکه روی زانوهایش قرار داشت، بست.
دختر مقابلش نشست. درحالیکه یک مشت علف را از روی چمن میکند، گفت: «چیزی را که میخواهم بپرسم بسیار مهم است، و بسیار دشوار؛ تو نباید آن را به کسی بگویی؛ حداقل من اینطور میخواهم. وقتی من از تو این را میپرسم، نباید به من نگاه کنی.» فیلسوف عذرخواهانه گفت: «فکر نمیکنم به شما نگاه کرده باشم، اما اگر چنین شده باشد من از شما عذرخواهی میکنم.»
دختر، دستهی علف را از زمین کند و با تمام نیرو به دور انداخت. و شروع کرد: «فرض کنید یک مرد، نه نشد، این درست نیست.» نگاهی به فیلسوف انداخت و گفت: «تو میتوانی هر فرضیهای را که دوست داری بپذیری، اما، البته، سپس باید آن را تأیید کنی. اوه، اجازه بده ادامه دهم. تصور کنید یک دختر، آقای جرنینگهام، کاش سرت را تکان نمیدادی.»
– این فقط بهخاطر آن بود که نشان بدهم حرفهای تو را دنبال میکنم.
– اوه، البته تو مرا دنبال میکنی؛ چنان که گفتی. فرض کن یک دختر دو عاشق داشته باشد -تو باز سرت را تکان دادی- میخواستم بگویم که فرض کن دو مرد ممکن عاشق یک دختر باشند…
– تنها دو؟ ببینید، ممکن است تعداد زیادی از مردان عاشق باشند.
خانم می ناگهان ناراحت شد و پاسخ داد: «اوه، بقیه را فراموش کن، مهم نیستند.»
– بسیار خوب، اگر آنان ربطی به موضوع ندارند، بگذاریدشان کنار.
– پس، فرض کن یکی از این مردان، اوه که بد رقم عاشق دختر است، به او پیشنهاد داده.
فیلسوف درحالیکه کتابچهای را باز میکرد، گفت: «یک لحظه! بگذار این را یادداشت کنم. پیشنهاد چه بود؟»
دختر درحالیکه خیره خیره نگاه میکرد، پاسخ داد: «چرا، پیشنهاد کرد که با او ازدواج کند. منِ ساده را ببین! چقدر احمقم! کاربرد خاص این واژه را فراموش کرده بودم. نه؟ دختر او را خیلی دوست دارد و اطرافیان دختر نیز تأییدش میکنند. این همه چیزی است که باید بدانی.»
فیلسوف با تکان دادن دوبارهی سر اظهار داشت: «این امر مشکل ما را ساده میکند.»
– میدانی؟ اما دختر عاشق او نیست؛ واقعا زیاد پروایش را ندارد، فهمیدی؟
– کاملا. این یک حالت طبیعی ذهن است.
– خوب، فرض کن اینجا یک مرد دیگر هم هست؛ چه مینویسی؟
فیلسوف درحالیکه فروتنانه کتابچهی یادداشت خود را نشان میداد، توضیح کرد که «من فقط (ب) نوشتم، اینطور».
دختر از سر درماندگی و خشم با پسزمینهای از یک لبخند، نگاهی به او انداخت.
فریاد زد: «اوه، تو واقعا درست میگویی، اما بگذار ادامه بدهم. آن مرد دیگر یکی از دوستان این دختر است؛ اوه که بسیار باهوش است، بیهیچ تردیدی و نسبتا خوشتیپ. تو نیاز نداری این را یادداشت کنی.»
فیلسوف روی واژهی خوشتیپ خط کشید و اعتراف کرد که «دقیقا این یک ارزش مادی نیست» و واژهی «باهوش» را به حال خودش رها کرد.
– و دختر بسیار بد رقم او را بهعنوان یک مرد فوقالعاده میشناسد؛ میدانی، دختر فکر میکند او بهترین مردی است که تا اکنون دیده.
دختر درنگ کرد.
فیلسوف درحالیکه پنسلاش را آماده کرده بود، گفت: «میشنوم.»
– دختر فکر میکند که اگر او برایش ارزشی قایل باشد بهتر از همهی دنیا است.
– یعنی میخواهی همسرش شوی؟
– خوب البته که میخواهم. حداقل به عملی شدنش فکر میکنم.
– حرفهایت کمی مبهم است.
دختر درحالیکه نگاهش را به فیلسوف دوخته بود پاسخ داد:
– خوب، بلی منظورم این است که میخواهم همسرش شوم.
– بلی، خو؟
دختر درحالیکه چشمانش به یک دستهی دیگری از علفها خیره مانده بود، ادامه داد: «اما او چندان به این چیزها فکر نمیکند. دختر را دوست دارد. فکر میکنم او را دوست دارد.»
فیلسوف اظهار داشت: «خوب، او از دختر بدش نمیآید؟ میشود که او را بیتفاوت بخوانیم؟»
– نمیدانم. بلی، نسبتا بیتفاوت است. میفهمی، اصلا نمیدانم دربارهاش فکر میکند یا نه؟ اما دختر زیبا است. نباید از او بگذری.
درحالیکه فیلسوف او را نظاره میکرد، گفت: «قصد این کار را نداشتم.»
– دختر فکر میکند زندگی با او مانند زندگی در بهشت خواهد بود؛ و فکر میکند که او را فوقالعاده خوشحال خواهد کرد. میفهمی، به او افتخار خواهد کرد.
– بلی، فهمیدم.
– و نمیدانم چگونه این مطلب را بیان کنم. دختر فکر میکند که اگر آن مرد در این باره فکر کند ممکن علاقهمند شود؛ بهخاطر اینکه او به کس دیگری علاقه ندارد.
– این را قبلا نیز گفتی.
– اوه، عزیزم، به جرأت باید بگویم که بلی گفتم. و بیشتر مردان به یک کسی علاقه دارند، همینطور نیست؟ منظورم به برخی از دختران.
– بلی، بسیاری از مردان.
دختر درحالیکه گونههایش سرخ شده بود، با شتاب گفت:
– خوب، پس او باید چه کار کند؟ مگر این یک واقعیت نیست آقای جرنینگهام. چیزی است که من در یک رمان میخواندم.
– عزیر من! این یک مورد بسیار جالب است. سؤال این است که آیا دختر در پذیرفتن پیشنهاد مردی که او را بسیار دوست دارد، اما خودش نسبت به او یک علاقهی متوسطی را تجربه میکند، عاقلانه رفتار کرده است؟
– بلی، صرفا یک دوست داشتن؛ او فقط یک دوست است.
– دقیقا همینطور است. یا ازدواج با آن دیگری که دختر او را بسیار دوست دارد.
– نه، اینگونه نیست. چگونه ممکن است با او ازدواج کند؟ با کسی که به او پیشنهاد نداده، میفهمی.
– درست. من فراموش کردم. بگذار فرض کنیم که او به دختر پیشنهاد داده. حالا باید ببینیم که کدام ازدواج احتمالا مفید و مؤثر خواهد بود.
– اوه، نیازی نیست ارزیابیاش کنی.
– اما به نظر میرسد که این منطقیترین کار است. در اینصورت ما مجبور نخواهیم بود به یک معادلهی مجهول هزینه بپردازیم.
– اوه، نه. من اینگونه نمیخواستم. من کاملا این را میدانم که اگر آن مرد دیگر به او پیشنهاد کند، این کار را خواهد کرد.
– تو این را فهمیدی.
– به آنچه من فهمیدم توجه نکن؛ فقط به چیزی فکر کن که من میگویم.
– بسیار خوب. «الف» به او پیشنهاد داده، «ب» نداده.
– بلی.
– میتوانم اینگونه بفهمم که برای رهایی از تأثیر «ب»، «الف» یک کاندید مطلوب است؟
– بلی، فکر میکنم همینطور است.
– بنابراین، اگر او با «الف» ازدواج کند، مطمئن هستی که خوشبخت خواهد شد؟
– بلی، اما طوری که میدانی، بهدلیل موجودیت «ب» کاملا خوشبخت نخواهد بود.
– خیلی خوب، خیلی خوب؛ اما هنوز میزان مناسبی از خوشبختی هست، اینطور نیست؟
– خوب، نمیدانم، شاید.
– از جانبی، اگر «ب» به او پیشنهاد کند، ما انتظار میزان بالایی از خوشبختی را از او خواهیم داشت؟
– بلی، آقای جرنینگهام، بسیار بالاتر.
– برای هردویشان؟
– برای خانم. بیخیال آقا.
– بسیار خوب. این امر بازهم مشکل را ساده میسازد. اما آیا پیشنهاد او فقط یک امر اتفاقی است؟
– بلی، همینطور است.
فیلسوف دستانش را باز کرد و گفت: «عزیرم، خانم جوان، اینجا پرسشی بهمیان میآید که این امر چهقدر ممکن است و چهقدر ناممکن؟
– نمیدانم، خیلی محتمل نیست، مگر اینکه…
– خوب؟
– مگر اینکه او متوجه شده باشد.
– آه بلی. ما فرض را بر این گذاشتیم که اگر او متوجه این موضوع شده باشد، احتمالش وجود دارد که حداقل گام مورد نظر را خواهد برداشت. آیا خانم این علاقهمندی را به او نشان داده است؟
– نه، شاید سعی کند. او نمیتوانست چیزی بیشتر از این انجام دهد.
– ببین، او به چنین چیزهایی فکر نمیکند.
– دقیقا فهمیدم. و به نظر میرسد خانم می که ما حقایق زیادی را برای یک راهحل یافتهایم.
دختر پرسید: «واقعا یافتیم؟»
– من اینطور فکر میکنم. او ظاهرا تمایل طبیعی نسبت به خانم ندارد، شاید برای ازدواج قطعا نه. هرگونه احساسی که در او برانگیخته شود، الزاما سطحی و به مقیاسی ساختگی و تمام پیوندهایش موقتی خواهد بود. علاوه بر آن، اگر خانم گامی در جهت جلب توجه او بردارد، یکی از دو چیز اتفاق خواهد افتاد. به حرفهایم گوش میکنی؟
– بلی، آقای جرنینگهام.
– یا خانم با مقدمهچینیهای خود او را از خود میراند (باید بپذیری که ناممکن نیست) و در اینصورت موقعیت ناخوشایند و حتا تحقیرآمیزی پیش خواهد آمد. و یا از طریق یک احساس کاذب جوانمردانه…
– از چه طریقی؟
– از طریق یک تصور اشتباهآمیز و رعایت آداب معاشرت، یا هم از سر لطف و مهربانی وارد رابطهای شود که به آن هیچ علاقهی واقعی ندارد. با من موافق هستی که یکی از این موارد محتمل خواهد بود؟
– بلی، من هم فکر میکنم یکی از این موارد اتفاق خواهد افتاد، حداقل خانم توجه او را بهسوی خود جلب خواهد کرد.
– آه، تو باز به آن فرضیه برگشتی. فکر میکنم این نظر تو بسیار خیالپردازانه است. نه. آن خانم نیاز ندارد که با «الف» ازدواج کند، اما او باید «ب» را به حال خودش بگذارد.
فیلسوف کتابش را بست، عینکاش را پاک کرد و آن را عوض نمود و به تنهی درخت سیب تکیه داد. خانم جوان یک قاصدک را از جا کند و پس از سکوتی طولانی پرسید:
– فکر میکنی احساس «ب» هرگز تغییر نخواهد کرد؟
– این بستگی به تیپ آن مرد دارد. اما اگر این مرد کسی باشد با توانایی همراه با دلچسپیهای فکری که او را در خود غرق نموده (مردی که مسیر زندگی خود را انتخاب کرده)، مردی که جامعهی زنان برای او مهم نیست…
خانم جوان درحالیکه گل زردی را از ساقهاش جدا میکرد، پاسخ داد: «دقیقا او همینطور است.»
فیلسوف ادامه داد: «پس من دلیلی برای تغییر در احساسات او نمیبینم.»
– و تو هم به آن خانم توصیه میکنی که با «الف» ازدواج کند؟
– خوب، در کل من باید چنین توصیه کنم. «الف» انسان خوبی است (فکر کن ما از «الف» یک انسان خوب ساختیم): او یک گزینهی مناسب و عشقاش نسبت به آن خانم واقعی و اصیل است.
– فوقالعاده است!
– بلی، و خیلی فوقالعاده. او آن خانم را دوست دارد. تمام دلایل نشان میدهد که این عشق به یک رابطهی پایدار و بهطور کافی عمیقا رشد خواهد کرد. به این ترتیب آن خانم از شر حماقت «ب» خلاصی یافته و یک همسر خوب برای «الف» خواهد بود. خانم می! اگر من نویسندهی این داستان بودم، میگذاشتم آن خانم با آقای «الف» ازدواج کند، و آن را یک پایان خوش مینامیدم.
اندک سکوتی برقرار شد و سپس فیلسوف این سکوت را شکست.
او درحالیکه انگشتانش را لای ورقهای رسالهی هستی شناسی گذاشته بود از خانم میپرسید:
– آیا این همهی آنچیزی بود که نظر مرا دربارهاش میخواستی؟
– فکر میکنم بلی، امیدوارم باعث خستگیات نشده باشم.
– من از این بحث فوقالعاده لذت بردم. نمیدانستم که رمانها یک چنین نکات جالب روانشناختی را مطرح میکنند. باید فرصت پیدا کنم تا یکی از این رمانها را بخوانم.
تا این زمان خانم موقعیت خود را تغییر داده بود، بهجای صورت کامل نیمرخ خود را بهسوی فیلسوف چرخاند؛ نگاهش را روی علفزارهای باغ سیب که زیر پرتو آفتاب میدرخشیدند دوخت و درحالیکه دامن پیراهن خود را پیچوتاب میداد با صدایی نرم پرسید:
– فکر نمیکنی که آقای «ب» پس از مدتی (وقتی آن خانم با «الف» ازدواج کند) دریابد که او را بسیار بسیار دوست داشته، اندکی پشیمان شود؟
– اگر آقای «ب» یک آدم هشیار باشد، عمیقا پشیمان خواهد شد.
– البته، از این رفتار خود و اینکه او را از خود رانده است، پشیمان خواهد شد. میفهمی؟
به نظر میرسید که فیلسوف در حال مراقبه است. گفت: «بسیار ممکن است که او پشیمان شود. من میتوانم تصور کنم.»
خانم جوان درحالیکه به سبزهزارهای درخشان خیره مانده بود، گفت: «شاید هرگز کسی را که مثل او دوستاش داشته باشد پیدا نکند.»
فیلسوف موافقت کرد که «شاید هرگز پیدا نکند.»
– و… و بیشتر مردم میخواهند که دوست داشته شوند، اینطور نیست؟
– هوس عشق تقریبا یک غریزهی جهانی است، خانم می.
خانم می با لبخندی آمیخته با دلتنگی گفت:
– بلی تقریبا. میبینی، او پیر خواهد شد و کسی نخواهد بود تا ازش مواظبت کند.
– بلی، و خانهای نخواهد داشت.
فیلسوف با لبخندی تصحیح کرد: «خوب، به یک معنا بلی، هیچکس، اما شما مرا میترسانید خانم می، میدانید که من هم یک مجرد هستم.»
خانم می با خود زمزمهای کرد؛ بهگونهای که قابل شنیدن بود: «همهی ترسهای شما را میدانیم، مگر اینکه…»
فیلسوف با لبخندی محتاطانه گفت: «اوه، ما به این “مگر اینکه” نیاز نداریم. اینجا اگر مگری در کار نیست، خانم می.»
دختر از جایش برخاست؛ لحظهای به فیلسوف نگاهی اندخت. لبهایش جنبیدند، انگار میخواست چیزی بگوید. برای گفتن چیزی که در نوک زبانش بود، گونههایش سرخ شدند. فیلسوف اما به او خیره شد و درحالیکه نگاه متفکرانهاش روی علفزارهای درخشان چمن لغزیده بود، از کنارش رد شد.
گفت: «پرتو آفتاب، مطمئنا زیبا است.»
سرخی گونههای خانم به رنگپریدگی مبدل شدند؛ لبانش را بست. بدون اینکه حرفی بزند برگشت، سرش را پایین انداخت و آهسته از آنجا دور شد. فیلسوف صدای خشخش برخورد دامن بلند او را روی علفزارها شنید؛ برای چند لحظه او را تماشا کرد. لبخند زد و گفت: «یک موجود زیبا و برازنده.» سپس کتابش را باز کرد، پنسلاش را برداشت تا با احتیاط روی صفحات خالی یادداشت کند.
پیش از اینکه او کتابش را تمام کند، خورشید از اوج افتاده و به غروب در سمت غرب تمایل داشت؛ برای رفع ماندگی دستهایش را بالا برد و به ساعتاش نگاه کرد.
با خود گفت: «اوه، ساعت دو شده! برای نان چاشت دیر میرسم.» از جایش بلند شد. برای نان چاشت بسیار دیر شده بود.
میزبان گفت: «همه چیز سرد شده. شما کجا بودید آقای جرنینگهام؟»
– در باغ سیب بودم، برای مطالعه.
– و شما خانم می را از دست دادید.
– خانم می را از دست دادم؟ یعنی چه؟ همین امروز صبح یک گفتوگوی بسیار طولانی و جالب با او داشتم.
– اما اینجا نبودید که با او خداحافظی میکردید. حالا، نگویید که فراموش کردید او با قطار ساعت دو باید اینجا را ترک میکرد.
فیلسوف با سرافگندگی گفت: «عزیزم! فکر کنم فراموشش کردم.»
– او به من گفت که به شما بگویم خداحافظ.
– او بسیار مهربان بود، من خود را نخواهم بخشید.
– مهماندار لحظهای به او نگاه کرد؛ و سپس آهی کشید و لبخند زد و دوباره آه کشید.
– این چیزها برایت کافی است؟
او درحالیکه مقابل ظرف پنیر نشسته بود و کتابش را کنار توتهی نان جابهجا میکرد (فکر میکرد آخرین فصل کتاب را اکنون تمام خواهد کرد)، گفت: «ممنون، همه چیز هست؛ همهی آنچیزهایی را که در جهان میخواهم، تشکر.»
مهماندار به او نگفت که وقتی خانم از باغ سیب برگشت، با عجله از پلهها بالا رفت تا مبادا دوستاش آنچه را که در چشمانش دیده به او نگوید. تا دوستاش نفهمد که او به فیلسوف پیشنهاد ازدواج داده و پاسخ رد شنیده. او وقتی مصروف مطالعه باشد، به چیزی از این دست توجه نمیکند.
فیلسوف فریاد زد: «من واقعا متأسفم، از اینکه خانم می را از دست دادم. این یک مورد جالبی بود. اما آن خانم باید با گزینهی “الف” ازدواج میکرد. و خانم می همین کار را کرد.»