چرخ خیاطی

معصومه لسانی

ریتم منظم چرخیدن چرخ‌های خیاطی میان گوش‌هایم طنین می‌اندازد؛ بلند، دوامدار و منظم. روال همیشگی در جریان است، چرخ‌های خیاطی همه کار می‌کنند، کودکی جیغ می‌کشد، صدای بخار اتو گه‌گاهی بلند می‌شود، آواز بلند آهنگ شاد محلی افغانی در فضای بزرگ دورمان پخش می‌شود و چهره‌هایی شاد و عبوس از دور درهم می‌آمیزند.

سوزن ماشین را به هر سمت لباس می‌برم. سعی می‌کنم با دقت و منظم انجامش دهم. بعد ماه‌ها زحمت کشیدن، از کندی اوایل دستم به مقدار اندکی کم شده است و راحت‌تر می‌توانم کار کنم. دوختن‌ لباس انرژی زیادی از من می‌گیرد. احساس خستگی می‌کنم اما برای شاهکار دیگرم در دوخت خوشحالم. نگاهی به ساعت دور مچ دستم می‌اندازم، عقربه‌ها عدد ۱۰ و ۱۵ دقیقه را نشانه رفته‌‌اند. از میان کلکین کنج اتاق، پرتوهای آفتاب داغ تابستانی به درون خزیده و روز گرم و آبی ا‌ست.

از جایم بلند می‌شوم، نگاه بعضی‌ها رویم می‌چرخد، احساس راحتی نمی‌کنم. خداحافظی‌ای کلی می‌گویم، نگاه‌ها به کار دیگری مشغول می‌شوند و من به طرف دروازه سریع گام برمی‌دارم. و حتا از دور صدای چرخ‌ها به گوش می‌رسد.

کوچه خلوت است. از قسمت سایه‌دار کوچه راه می‌روم. کمی از بدنم را پوشش می‌دهد. در ذهنم پایکوبی‌ای به راه است و فکرها و نگرانی‌های به وقت همیشگی صدا می‌کنند. با اوقات‌تلخی سعی دارم زودتر به خانه برسم. آفتاب همان‌طور داغ می‌تابد. بعد پانزده دقیقه روبه‌روی دروازه‌ی خانه‌ی مان می‌رسم. سعی می‌کنم توانم را جمع کنم. با انگشتانم بر آهن مقابلم ضرب می‌گیرم و از فاصله‌ای کمی دور، صدای نزدیک شدن قدم‌های مرتضی را تشخیص می‌دهم. دروازه را باز می‌کند. دست راستم را بر شانه‌اش می‌اندازم و می‌گویم: «چطوری برادر عزیز؟»

سری تکان می‌دهد. می‌گوید: «خوبم.» خودش را از چنگم آزاد می‌کند. طرف خانه می‌دود و از نظر ناپدید می‌شود.

شیر آب را باز می‌کنم. آب به طرز ملال‌آوری گرم است. آفتاب بر فرق سرم می‌تابد. دهانم خشک است. ظهر می‌شود. چیزی برای خوردن نیست و برای چندمین‌بار مطمئن می‌شوم که هیچ علاقه‌ای به آشپزی ندارم. الزاما اما چیزی برای غذای چاشت می‌پزم. غذا می‌خوریم. مریم بی‌میل می‌خورد، مرتضی فرقی برایش ندارد و مادرکلان با سکوت رعب‌انگیز خود همراهیِ‌مان می‌کند. در آرامی و سکوت همیشگی دسترخوان جمع می‎شود.

راه خسته‌کن کارگاه را دوباره طی می‌کنم. صدای چرخ‌ها، نور خزیده‌ به درون کارگاه و سلام کلی‌ام در یک بعدازظهر، همه در هم می‌آمیزند. کار شروع می‌شود.

***

«زینب، استاد کارت داره.» صدا از آدم کنار دستی‌ام بر می‌خیزد.

ساعت‌ها بدون خستگی کار کرده‌ام. عقربه‌ها ساعت پنج‌ را نشان می‌دهند. از جایم بلند می‌شوم و راه اتاق استاد را در پیش می‌گیرم. ته دلم مضطربم. به خودم امید می‌دهم که چیزی برای شکایت وجود نداشته باشد. از درگاه باز اتاقش، می‌بینم که عینکش بر چشمانش است و دوخت لباسش را تمام می‌کند. گوشواره‌هایش پاندول‌وار تکان می‌خورند. چشمانم خیره‌ی‌شان می‌شوند.

«مرا کار داشتین استاد؟»

دست از کار می‌کشد و سرش را بلند می‌کند. چشمان خسته‌اش از زیر قاب عینک‌هایش نمایان می‌شود و خنثا به طرفم می‌نگرد.

«کار امروز خود را چه‌کار کردی؟‌‌‌‌» اولین سؤالش، با ردی از خستگی که حتا در لحنش پیدا است.

«کم مانده تمام شود.» لبانم را داخل دهانم برده‌ام و معذب ایستاده منتظرم تا حرف اصلی‌اش را بزند.

«اهم، خوب است. از همان روز اول کارت خوب بود زینب. سنت کمه، ولی هنر مادرت را تو هم داری. اگر زیادتر کار کنی، مطمئن باش بیشتر از این‌ها می‌توانی پیشرفت کنی. می‌دانم که به خیاطی خیلی علاقه داری زینب و این جای خوشحالی داره. راه درازی در پیش داری.»

حرف‌هایش را آرام و جدی بیان می‌کند با یک لبخند کوچک. از درون برای شنیدن این حرف‌ها شاد می‌شوم.

«تشکر و تمام سعی خود را می‌کنم استاد.» نمی‌دانم کلماتم کافی بود یا نه، اما با لبخند بیانش کردم.

«مادرت یکی از بهترین دوست‌هایم بود زینب. و یک خیاط ماهر. جای خالی‌اش همیشه در این کارگاه حس می‌شه. هر وقت طرف تو می‌بینم یادش میفتم.» آه می‌کشد. سرد، سنگین و عمیق. حالا اما لبخندی ندارد، نه او و نه من. چشمانم خیره به کف اتاقش است.

«مطمئنم تنهایی با همه چیز مقابله کردن برایت سخته زینب. ولی تو این‌قدر دیر از پسش بر آمدی و از خواهر و برادرت هم به خوبی مراقبت کردی و از این به بعد هم مطمئنا به خوبی می‌کنی. مسئولیت بزرگیه و این بار تحمیل‌شده بر زندگی‌ات سنگینه. اما تو از پسش بر می‌آیی.» احساس می‌کنم حرف‌هایش را خالصانه بیان می‌کند. لبخند کوچکی می‌زنم؛ کوچک و پر حزن. چیزی درونم چنگ می‌زند.

«نمی‌خواستم با حرف‌هایم ناراحتت کنم زینب. اگر کردم، ببخشی.» لبخند کم‌رنگی بر لبانش می‌نشاند.

«نه.» با همان لبخند آرام جواب می‌دهم.

«می‌خواستم برایت یک خبر را بدهم. یک مؤسسه‌ی خارجی برای دخترایی که در کابل هستند و خیاطی می‌کنند یک دوره‌ی آموزشی برگزار کرده. کارشان ای ‌رقم است که باید خیاط‌ها هفته‌وار لباس کودکانه برای کودک‌های بدون سرپرست بدوزند و از تخیل خود برای دیزاین اونا استفاده کنن. و شما خودتان هم مکلفید که او لباس‌ها را به او کودکا بدین. محدودیت سنی‌اش از ۱۴ شروع می‌شه که فکر کنم تو ۱۵ باشی، درسته؟»

– بله. درسته!

– نظرت چیه؟

نمی‌دانم چه جوابی بدهم. مستأصلم. فکر می‌کنم استاد می‌فهمد که می‌گوید تا فردا زمان دارم نظرم را بگویم.

لحظه‌ی آخر حرف‌های تلنگروارانه‌ای می‌زند؛ سنگین و تکان‌دهنده.

از اتاقش حیران بیرون می‌شوم. نیم‌ساعتی را در اتاقش بوده‌ام. زمان رفتن است. یک خداحافظی کلی دیگر از دهانم خارج می‌شود و بیرون می‌شوم.

مثل همیشه صدای چرخ‌های خیاطی هنوز به گوش می‌رسد. فکرها معلق اند.

از ناکجاآباد ذهنم شعری یادم می‌آید. استاد دری مکتب‌مان بیشتر اوقات برای ما تکرارش می‌کرد. یکی دو بیت. زیر لب می‌خوانم‌اش.

«دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من

گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من

نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته دل به کس من

چو تخته پاره بر موج، رها، رها، رها من»

 سمت خانه روانم و صدایی چون وزوز از من بلند است. یک شعر زیرلبیِ اندوهناک به وسعت تنهایی شاعر. «چو تخته پاره بر موج، رها، رها، رها من.»

به نظر فرصت خوبی‌ است. به پیشنهاد استاد فکر می‌کنم و به حرفی که زد. حس می‌کنم می‌داند قبول خواهم کرد.

چند ساعتی می‌گذرد که از کارگاه برگشته‌ام. همه مشغول کار خود هستند. از دروازه‌ی خانه بیرون می‌شوم. هوا گرم است و نسیم ملایم شبانگاه آرام‌آرام وزیدن می‌گیرد. ماه بزرگ و زیبا در دل آسمان تاریک می‌درخشد و ستاره‌ها نوبتی چشمک می‌زنند.

چشمانم به یک سمت مانده‌اند، به اتاق کوچک کنج حویلی‌مان. قدم‌هایم به سمت آن اتاق جوابم را مشخص می‌کرد. مقابلش می‌رسم و کلید را بیرون می‌آورم. هنوز هم خیلی مطمئن نیستم اما آهسته دروازه را باز می‌کنم. درونش تاریک است. کلید برق را می‌زنم و اتاق روشن می‌شود. همه‌چیز سر جای خود قرار دارد. درست شبیه به شش ماه پیش. هیچ‌چیزی از جایش تکان نخورده و فقط لایه‌های تیره‌ی خاک بر وسایل نشسته است. بعد آن اتفاق دروازه‌اش را قفل زدم و تا به امشب دیگر بازش نکردم. هنوز هم آن صحنه را به خوبی به خاطر دارم. یادآوری‌اش باعث می‌شود احساساتم به غلیان در‌آیند. پیشنهاد استاد و حرفش باعث شدند بیشتر فکر کنم و حالا درون اتاقی که از خاطراتش فراری بودم، قرار دارم. خاطراتی که گاهی فکر می‌کنم راه نفسم را بند می‌کنند.

اتاق را کلی می‌نگرم. دیوارهایش رنگ سفید دارد. روی میز پر از خرده‌ریزهای تکه‌های رنگارنگ است. تار سیاه طرفی افتاده و اتاق پر از وسایل مخصوص خیاطی‌ است. پشت میز سفیدرنگ می‌نشینم. ردی از او در هیچ‌ جای اتاق نمی‌بینم جز وسایلی که روزی برای او بودند. چند دقیقه‌ای را همان‌طور بدون هیچ کنش و واکنشی همان‌جا می‌نشینم و خاطرات سراغم می‌آیند.

درست یادم می‌آید که شنبه‌شب بود و خوشحال از روز خوبی که داشتم می‌خندیدم. با شادی می‌دویدم و روان بودم تا مادرم را صدا کنم که غذا بخوریم. در اتاق خیاطی‌اش بود. می‌خواست دوختن لباس‌های سفارشی را تمام کند. دروازه را باز کردم. سرش را روی میز مقابلش بر دستانش گذاشته بود. به نظرم دوباره سردرد شده بود. آهسته جلو رفتم و تکانش دادم. می‌گفتم مادر بیا غذا بخوریم. واکنشی نشان نداد. فکر کردم خوابیده. دوباره تکانش دادم ولی هیچ صدایی از او برنخاست. دستانش را گرفتم. سرد بود. خیلی سرد. من هم سردم شد. ترسیدم. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم و رفتم مادرکلانم را صدا زدم. با عجله آمد. او هم هرچه تکانش داد، بازهم هیچ واکنشی نشان نداد. مادرکلان هم درست مثل من ترسیده بود. نمی‌دانم اما حدس می‌زدم مادرکلان می‌دانست چه شده. قلبم سریع می‌زد. چیزی نمانده بود که گریه را شروع کنم. مادرکلان سر مادرم را از روی میز بلند کرد. چشمانش بسته بود و صورتش سفید گشته بود. یک سفیدی مات. مادرکلان می‌گفت نفس نمی‌کشد. ترس در تمام وجودم خانه کرده بود. شوکه و مبهوت بودم و چشمانم بزرگ شده بودند. کم‌کم شروع به سوختن کردند و چیزی وجودم را چنگ می‌زد. غیرقابل باور بود. گریه می‌کردم و برای تنهایی خودمان و او و جای خالی‌اش بسیار ناراحت و اندوهگین بودم. اندوهی عمیق که تا لایه‌لایه‌ی وجودی ماهیچه‌ی قلبم می‌رسید. بعد از آن همه چیز و تمام تصاویر یا مات و محو بودند یا تاریک و سیاه. می‌گفتند سکته‌ی قلبی. گاهی می‌دیدم که می‌گفت قلبش درد می‌کند اما هیچ‌ وقت آن درد جدی معلوم نمی‌شد. بیشتر شبیه به سردردی ساده و گذرا بود.

جالب و عجیب می‌نمود. روزی بسیار شاد بود، غذایی خوشمزه که بویش خانه را گرفته بود و آن‌طرف‌تر او، با تنی سرد سر بر دستانش گذاشته و روحش کالبدش را ترک کرده است. در تمام لحظه‌ها حضور داشتم و شاید هم نداشتم. حویلی مان بیروبار بود. همه و یا شاید فقط ما در وحشتی خوفناک به‌سر می‌بردیم. در روشنایی صبح کالبدش را در اعماق خاک سرد رها کردند. و ما با حقیقت تلخ و غیرقابل‌باور خبر مرگش روزمان را شب کردیم و همان‌طور کم‌کم با حقیقت عیانش کنار آمدیم.

از آن پس‌ همیشه فکر می‌کردم هر خنده‌ام مصیبتی به همراه خواهد آورد. با هر لبخندی که می‌زنم غمی آن‌طرف‌تر انتظارم را می‌کشد. پس خنده‌هایم پر اضطراب بودند، از لحظات بعد می‌ترسیدم و ذهنم هنوز وحشت‌زده باقی بود. زندگی‌مان بدون وجودش و بدون صدای چرخ خیاطی‌اش بسیار خالی می‌نمود. مثل یک کویر، سرد و تاریک.

بدون او زندگی بیشتر شبیه به یک بار سنگین بوده و هنوز هست. همان‌قدر سنگین که مجبور شدم از آنچه مربوط به خودم می‌شود کم کنم. کم‌تر خندیدم، کم‌تر به خودم فکر کردم و تمام ذهنم محافظت از خانواده‌ی سه‌نفره‌ام بود. از خواهر و برادر کوچکم. پر از نگرانی برای لحظه‌هایی که نیامده‌ بودند و این‌که چطور با همه‌ی قضاوت‌ها و حرف و حدیث‌های آدم‌های اطرافم راهی برای ادامه دادن پیدا کنم. مجبور شدم بزرگ‌تر بشوم. برای مقابله با آنچه که چند برابر جثه‌ی من بود و تحمل باری که راهی جز زندگی با آن نداشتم. و تمام آن اتفاقات باعث شد از کسی که بودم دور شوم. بسیار دور؛ به اندازه‌ی تمام خلاهایی که شبانگاه در وجودم سرسختانه بیداد می‌کردند.

با یادآوری همه‌ی آن جزئیات چشمانم می‌سوزند. پاهایم سست می‌شوند و سعی می‌کنم سرسختانه سرپا بایستم.

از آن اتفاق به بعد، دیگر پا درون این اتاق نگذاشتم. این اتاق فقط یادآور خاطره‌ای تلخ بود که هنوز طعمش را فراموش نکرده‌ام.

درون همان اتاقم و پشت همان میز نشسته‌ام و به حرف و پیشنهاد استادم فکر می‌کنم. به آرزوهایی که برای دیزاینر بودن داشتم و کودکانی که می‌توانم کمک‌شان کنم. حرف استاد دوباره در ذهنم اکو می‌شود. بلند و رسا.

«زینب هیچ آدمی از رنج نبودن آدم دیگر نمی‌تواند گذر کند. چرا که گاه و ناگاه، خواسته و ناخواسته برای‌شان دلتنگ می‌شویم، برای فقدان وجودشان در زندگیِ‌مان. یاد خاطرات‌شان می‌افتیم و می‌بینیم حتا اگر سال‌ها هم بگذرد ما همیشه برای کسی که رفته دلتنگ خواهیم ماند. و فقط یاد می‌گیریم با این رنج جامانده از یک سفر ابدی زندگی کنیم.

یادت باشه زینب که زندگی پر از لحظه‌های خوب و بده، پر از شادی و غم. اما روزها؛ خوب و بد می‌گذرند. هیچ چیز ابدی نیست. و تو با تصمیم‌هایت لحظه‌های خود را می‌سازی. چرا که هر لحظه‌ای از زندگی‌ات و هر بخشی از وجودت، محصول تصمیم‌هایی هست که تو گرفته‌ای و می‌گیری. پس درست تصمیم بگیر.

و یادت بمانه که لحظه‌ها کوتاه‌تر از آنی است که بخواهی به غم و غصه و نگرانی برای روزهایی که هنوز نرسیده سپری‌شان کنی. و تو قوی‌ترین ۱۵ساله‌ای هستی که من می‌شناسم.»

خاطرات هنوز پایکوبی می‌کنند. جای خالی هنوز حقیقت است. حرف‌های استاد بلند‌بلند در سرم اکو می‌شود و پاهایم که بر سر پدال فشار می‌آورد، چرخ را به چرخیدن و ماشین را به صدا در می‌آورد. خانه دیگر همچون کویر خالی نیست.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *