Photo: via Pinterest

نسبت شعر با مردم

عبدالکریم ارزگانی

صحبت درباره‌ی رسالت و غایت شعر، بحثی بسیار دیرینه و پردامنه است. از آغاز خردورزی مکتوب که تلاش برای تعریف شعر و شناخت محدوده و ماهیت آن شروع شد، هدف و رسالت شعر نیز مورد گمانه‌زنی و تفکر قرار گرفت. چون ارائه‌ی هرگونه تعریف و تعیین حدود خودبه‌خود منجر به ایجاد نوعی چشم‌انداز برای شناخت هدفمندی و کارایی می‌شد. یعنی شناخت ماهیت به شناخت غایت ختم می‌شد و چنانچه می‌توانستیم به ماهیت واقعی یک پدیده اشراف پیدا کنیم، این شناخت و اشراف خودبه‌خود منجر به شناخت غایت آن پدیده می‌شد. پیشاسقراطی‌ها با همین آگاهی تلاش می‌کردند تا ماهیت جهان را بشناسند تا بدین طریق به غایت و معنای جهان دست یابند، پس از آن نیز، فیلسوفان می‌کوشیدند تا با پاسخ دادن به چیستی پدیده‌ها به چرایی آن‌ها دست پیدا کنند. ادبیات و شعر نیز، به محض ورود با ساحت اندیشه، مورد بررسی قرار گرفتند و هر تعریفی که بر آن‌ها عارض می‌شد در واقع چارچوبی بود که هدف و مسیر آن‌ها را تبیین می‌کرد.

با این‌حال مشکل، و احتمالا مزیتی که همواره فراراه شناخت شعر وجود داشته این بوده است که شعر یک پدیده‌ی بسیار سیال، فرار و پویا بوده است. یعنی به‌گونه‌ی متواتر عوض شده و از حدودهای معین خود فراتر رفته است. به همان میزان که شعرهای فرمال و زبانی پست‌مدرنیستی و نسل بیت ما را به التذاذ هنری می‌رساند، شعرهای واقع‌گرا و -به‌لحاظ فرم و زبان- ساده‌ی بوکوفسکی و اورهان ولی ما را در کامجویی‌های هنری‌مان یاری می‌رساند. و هر شعر تازه‌ای راهی به بیرون از آنچه هست می‌گشاید. ولی به همان میزان که شیوه‌ها، چارچوب‌ها، محدوده‌ها و ماهیت شعر برای ما محل تردید و سؤال می‌شود و ما در تعریف دقیق آن احساس ناتوانی می‌کنیم، از تعریف و شناخت هدف و غایت آن نیز دور می‌شویم. به همین خاطر، هدف و غایت شعر همواره محل تردید و اندیشه بوده و حتا باعث به میان آمدن باورهای ستیزه‌جویانه علیه آن گردیده. از طرفی، انواع رسالت‌ها و غایت‌ها به آن داده شده یا از آن سلب گردیده.

ژان پل سارتر در کتاب «ادبیات چیست» شعر را هم‌تراز پیکرتراشی و موسیقی می‌داند و آن را از التزام و تعهد آزاد می‌داند. به‌زعم سارتر، نویسنده کسی است که از کلمه بهره می‌برد ولی شاعر کسی است که کلمه را می‌زید و به کلمه بهره می‌رساند. و از آن‌جایی که شعر کلمه را همچون یک شیء استفاده می‌کند و نه همچون یک نشانه، نمی‌تواند التزام اجتماعی پیدا کند. بدین معنا که شعر از ورای جهان ما سخن می‌گوید و «شاعر جمله نمی‌سازد، شیء می‌آفریند». سارتر در ادامه‌ی همین بحث درباره‌ی ابیاتی از رمبو می‌نویسند: «این خیالی سخت باطل است که بپنداریم مقصود رمبو این بوده است که بگوید هرکس معایبی دارد. به‌قوب برتون در مورد سن‌پل رو؛ اگر معصود این بود همین را می‌گفت. ولی در عین حال مقصودش چیز دیگری هم نبوده است.» ابیات مورد نظر وی بدین گونه است:

«ای فصل‌ها! ای قصرها!

کدام روح است که بی‌عیب باشد؟»

همان‌طور که می‌بینیم سارتر کلمات رمبو را حاوی دلالت نمی‌داند، بلکه آن‌ها را اشیاء و به‌گفته‌ی خودش «استفهامی شیء‌شده» می‌بیند. به‌ همین خاطر او باور ندارد که شعر دارای التزامی بیرون از خود باشد، برخلاف نویسندگی و ادبیات که نویسنده از کلمات سود می‌برد تا حرفش را بزند. با این‌حال این پرسش که آیا کلمات شیء‌شده‌ی شاعر وابسته‌ی جهان مدلول‌ها و دلالت‌ها (جهانِ نویسنده) است یا از جهانی دیگر می‌آید؟ و سر جای خود باقی می‌ماند. به‌زعم او، شاعر ساکنِ «آن‌سوی جبر زندگی» است ولی این مسأله که اشیاء شاعر در آن‌سوی جبر زندگی باقی نمی‌مانند و وارد موقعیت ما می‌شوند، نیز اهمیت می‌یابد. چرا که آوایی که به‌وسیله‌ی شاعر از آن‌سوی جهان به ما می‌رسد چه بسا صرفا انعکاس صدای جهان ما باشد.  چون علی‌رغم قبول آرای سارتر که شاعر کلمه را بدل به شیء می‌کند، محل این تردید باقی می‌ماند که کلمات شیء‌شده‌ی شاعر همان زندگی شی‌ء‌شده‌ی ما باشد. و اگر به واقعیت چنین باشد، شاعر دارای التزام و تعهد خواهد بود هرچند که این التزام در نوعیت و ماهیت خود کاملا با التزام نویسنده متفاوت باشد.

شعر فارسی، از یک منظر ویژه تا پیش از نیما و شکل‌گیری جریان‌های ادبی مدرن فارسی، بسیار تحت تأثیر عرفان بوده و هیچ وقت دارای التزام اجتماعی نبوده است. عرفان تجربه‌ی اساسا فردی‌ است و شعر که به زبان آن سخن می‌گوید جنبه‌ی شهودی پیدا می‌کند و همان‌گونه که خودِ عارف تعهد اجتماعی ندارد زبان او نیز لزوما مطیع چنین هدف و التزامی نیست. ایده‌ی فطری بودن قریحه‌ی شاعری از همین جا می‌آید. شعر کلاسیک فارسی البته به‌جز استفاده‌ی هنری استفاده‌ی دیگری هم داشته است: وسیله‌ی بیان اندیشه. میزان این استفاده به اندازه‌ای بوده که باعث به‌وجود آمدن تفاوتی میان نظم و شعر گردیده و هرچند که در آغاز به‌نظر می‌رسد که نظم متنی است که به شعریت نمی‌رسد و لذا تفاوت میان نظم و شعر، در واقع تفاوتی است میان شعر و ناشعر؛ ولی با اندکی دقت می‌توانیم متوجه شویم که نظم اساسا متنی است، که علی‌رغم بهره‌گیری از شگردها و قواعد شعر، برای مقاصد هنری سروده نمی‌شود. این بیان از آن جهت ضروری است که مرز میان شعر و نظم تا حدودی برای فارسی‌زبان‌ها مخدوش باقی مانده و از آن‌جایی که هر دوی این‌ها به یاری کلمات به آفرینش می‌رسند، به‌سختی می‌توان میان استفاده‌ی هنری از فرم شعر و استفاده‌ی غیرهنری از آن مرز روشن و صریحی کشید. برای مثال، «مثنوی معنوی» علی‌رغم منظوم بودن خود غایت شاعرانه ندارد، مولوی  بدون آن‌که هدف هنری و شاعرانه داشته باشد از شگردهای شعر بهره می‌برد تا بیندیشد و بازگوید، ولی زبان فارسی به ‌دشواری قادر می‌شود که به نظم یا شعر بودن آن رأی بدهد.

شعر از هرنوع التزام بیرونی سر باز می‌زند و از آن سرپیچی می‌کند. نمی‌توان بر او الزام و تعهدی عارض کرد چرا که او همه‌ی چیزهای قبل خود را نفی می‌کند، به منتقدان می‌خندد و اندیشه‌ورزان را به سخره می‌گیرد. به ‌راستی، تفاوتی میان سفارش شاه و سفارش منتقد وجود ندارد و شعری که به سفارش منتقد تمکین می‌کند هم‌ارز شعری که به فرمایشات شاه کرنش می‌نماید زبون است. چرا که شعر هیچ اراده‌ی بیرونی را به ‌رسمیت نمی‌شناسد و می‌باید که این‌طور باشد. اما آیا شعر می‌تواند مردم را به رسمیت نشناسد و از سفارش مردم و زمانه‌ی خود نیز سرپیچی کند؟ سارتر هنگام بررسی شعر نیز بیشتر به الزام بیرونی شعر توجه می‌کند و به الزامی که در خود شعر نهفته و مهروموم شده بی‌توجه باقی می‌ماند. شاعر گرچه که کلمات را به‌مثابه‌ی رمزگان زبانی به‌کار نمی‌برد ولی همیشه پاسدار کلمه باقی می‌ماند. به یک بیان، قادر نیست به کلمه خیانت کند و یا حداقل توقع می‌رود که چنین خیانتی از وی سر نزند. کسی قادر نیست که شعر را ملزم به تعهد کند ولی آیا زمانه‌ی شعر نیز قادر نخواهد بود تا نوعی الزام درونی برای شاعر ایجاد کند تا او به کمک آن روح زمانه‌ی خود باشد؟

در این‌جا مطلب مهمی که دستگیر ما می‌شود این است که نظم در بر گیرنده‌ی همان التزامی است که نویسنده به‌زعم سارتر. چرا که ناظم از کلمات بهره می‌برد تا حرفش را بزند و مانند نویسنده یا ادبیات‌چی به ساختن متنی مشغول می‌شود که در آن کلمه یکسره همچون یک نشانه به کار برده می‌شود. به همین جهت یک اثر منظوم می‌باید متعهد به اندیشه باشد و از رسالت خویش چشم نپوشد، همان‌طور که یک طنز یا هجو منظوم به رسالت خویش پابند می‌ماند. ولی التزامی که شعر آن را با خود حمل می‌کند یک‌سره متفاوت خواهد بود. مسلما شاعر به شعر متعهد می‌ماند ولی اگر بپذیریم که شعر یک چیز مردمی است، آن‌طور که نیما نشان داد، در آن‌صورت شاعر مجبور می‌شود که به مردم نیز متعهد بماند. چون در این صورت ما مردم را یکی از عناصر جدایی‌ناپذیر شعر دانسته‌ایم. مایاکوفسکی در مقاله‌ی «چگونه شعر بسازیم» شعر را نه تنها صنعت که دشوارترین و پیچیده‌ترین صنعت‌ها می‌داند و همانند کارگری که آب و سیمان به هم می‌آمیزد و ملات درست می‌کند، شاعر آهنگ و کلمات و خطوط را در هم می‌آمیزد تا شعر بیافریند. برخلاف سارتر و عرفان فارسی که شعر را از جهان دیگر می‌داند، مایاکوفسکی بی‌گمان شعر را ماتریالیستی بازمی‌شناسد و این مسلما ما را به یاد نیما می‌اندازد که بیش از هرکسی در تاریخ شعر فارسی کوشید تا شعر فارسی با مردم آشتی کند و تبدیل به مردم شود. مایاکوفسکی در مقاله‌ی مذکور از اصطلاح «سفارش اجتماعی» استفاده می‌کند و آن را نخستین قاعده‌ی ساخت شعر می‌داند، «نخست: وجود مسأله‌ای در جامعه که حل آن جز با اثر شاعرانه ممکن نباشد، یعنی سفارش اجتماعی!» با این‌حال وی به‌صراحت توضیح نمی‌دهد که سفارش اجتماعی دقیقاً چه چیزی است و صرفاً می‌گوید: «لازم است بررسی خاصی صورت گیرد تا معلوم شود که سفارش عملی با سفارش اجتماعی رابطه‌ای ندارد.» در این‌جا به‌وضوح دیده می‌شود که مایاکوفسکی عمیقاً به دیکته (سفارش عملی) که آورنده‌ی نوعی الزام بیرونی بر شعر است، توجه دارد و آن را با آلزام مد نظر خودش (سفارش اجتماعی) متفاوت می‌بیند. شعر از تعهد دستوری سرکشی می‌کند و به الزام بیرونی، چه از سوی فرد یا نوعی اندیشه و ایدئولوژی صورت بگیرد، تن نمی‌دهد. به همین خاطر سفارش عملی که می‌خواهد نوعی خاصی از اندیشه و فرمایش مد نظر شعر قرار بگیرد مردود است؛ ولی سفارش اجتماعی هرگز به‌وسیله‌ی بینش خاصی صورت نمی‌گیرد و در واقع از دل زمانه‌ی شاعر بیرون می‌آید. کلمه نسبت شاعر با جهان است و سفارش اجتماعی نسبت و رابطه‌ای که او با مردم دارد. بدین طریق شعر، بدون آن‌که سیاسی شود، به سیاست مسلح می‌شود. همان‌طور که مایاکوفسکی می‌نویسد که برای درک عمیق‌تر سفارش اجتماعی شاعر می‌باید که زندگی واقعی را بشناسد… و افسانه‌ی هنر بی‌اعتنا به سیاست را ریزریز کند.» شاعر از کلمه شیء می‌سازد و آن شیء می‌باید زندگی باشد و از دل زمانه‌ی شاعر پدید آمده باشد. لذا، غایت شعر عصر ما نه اجتماعی شدن و سیاسی‌شدن بلکه سیاست کردن است.