آیا از کار زن کسی خیر نمی‌بیند؟

نگاهی به جایگاه زن در سه رمان سرزمین جمیله، طلسمات و گمنامی ـ در پیوند به هشت مارچ

نیکبخت آجه

در این سه رمان که همگی در دو دهه‌ی اخیر خلق شده‌اند، به‌عنوان مخاطب با دو چهره‌ی زن روبه‌رو هستیم؛ یک) زنانی‌که نه تنها به واسطه‌ی باورها و رفتارهای مردان، بلکه همچنین توسط باورها و رفتارهای خود قربانی می‌شوند؛ ۲) زنانی‌که در برابر آسیب‌های جسمانی و روانی وارده از سوی مردان می‌ایستند و برای حفاظت از خودمختاری خود مجادله می‌کنند. جدال چهره‌ی دوم زن در رمان‌های طلسمات و سرزمین جمیله به شکل افسانه‌واری نتیجه می‌دهد اما در رمان گمنامی به ناپدیدشدن خود زن می‌انجامد؛ سرنوشتی که واقعیت این روزهای همگنانش را در افغانستان بهتر روایت می‌کند.

یک مثل هزاره‌ای می‌گوید: «از کار زن کس خیر نمی‌بینه». پیام آشکارا مردانه‌ی نهفته در این مثل، که از ریشه‌های عمیق فرهنگی و تاریخی آب می‌خورد، کارایی قاطعی در منزوی کردن زن از صحنه‌های برنامه‌ریزی و تصمیم‌گیری اجتماعی داشته است. به نظر می‌رسد که این دیدگاه نهفته در مثل یادشده که نباید وقت خود را به امید کار زن ضایع کرد، اشاره‌ی غیر مستقیم به کاری دارد که رشته تصمیم‌گیری آن در دست زن باشد، وگرنه در همان جامعه منبعِ این مثل، زنان از بام تا شام کار می‌کنند و لذت خیرش را همه اعضای خانواده و پیرامون می‌چشند. بنا بر این، مثل مذکور عمدتا در راستای طرد زنان از صحنه‌های مشوره‌دهی، برنامه‌ریزی، داوری و مانند آن کاربری می‌یابد. مصلحت خِرد جمعی مردانه در طرد زنان از صحنه‌های مذکور، به لگدمالی شرافت اجتماعی، سرکوب ظرفیت‌های بالقوه و ناپختگی قدرت تشخیص آنان انجامیده و در یک چرخه باطل، چنین وضعی سبب آن شده که تصمیم‌ها و مشوره‌های آنان در امور مهم ختم به خیر نشود. این چرخه باطل به مردان اجازه داده که با قواره حق به جانب به جای زنان در باره آن‌ها برنامه‌ریزی و تصمیم‌گیری کنند و مروج و توجیه‌گر رفتارهایی شوند که بعضا ماهیتی تجاوزکارانه نسبت به زنان دارد.

در رمان سرزمین جمیله از سیامک هروی، بهادرخان و حیدرخان قوماندانان یکی از روستاهای ولایت غور به نام قُتُس، عزیز را به حساب تاوان سیزده کیلو تریاک گم کرده در هنگام قاچاق از مرز افغانستان و ایران چنین مجازات می‌کنند که دخترش را به عقد یکی از سربازان خویش به نام شریف درمی‌آورند. دعوای سلیمان، یاور بهادرخان با عزیز بر سر دو کیلو تریاکش که همزمان با آن سیزده کیلو تریاک از دست عزیز گم شده نیز تقریبا چنین انجامی دارد؛ یعنی قتل عزیز و تصاحب زنش. ملاغوث هم بر اساس نقش سنتی‌اش، این تجاوز و تصاحب را پوشش شرعی می‌دهد و با وجود ناخشنودی صفورا دختر عزیز، نکاح او را با شریف بسته می‌کند. به این ترتیب صفورا و مادرش که هیچ نقشی در این معامله نداشته‌اند، گرفتار تصمیم‌هایی می‌شوند که باز هیچ نقشی در آن ندارند. دختر و مادر که دیرزمانی محل تخلیه غضب عزیز بوده‌اند و هر روز توسط او مشت و لگد و دشنام می‌خورده‌اند (ص ۱۳۲)، پس از قتل عزیز به محل تخلیه شهوت و چه بسا غضب مردان دیگر مبدل می‌شوند.

صورت بسیار آشنای داستان قربانی شدن زن در سرزمین جمیله، در رمان طلسمات جواد خاوری اندکی غریبانه‌تر است. مثلا فروکاست شأن زن توسط مرد به محل تخلیه غضب و شهوت در این رمان به این صورت است که «مردها که از ترشی دوغ، پیشانی شان گره می‌خورد، زن‌ها را زیر قمچین می‌گرفتند» که «ماچه خرها از بس ناپاک سر مشکوله نشسته‌اید، بیخی برکت را از قل گم کرده‌اید.» زن‌ها چیزی گفته نمی‌توانستند ولی فکر می‌کردند برکت را مردها گم کرده‌اند که در وقت نزدیکی، هوش از سرشان می‌رود و فراموش می‌کنند شیطان رجیم را لعنت کنند» (ص ۲۴۳). این زن‌ها اعتراضی ندارند به این‌که مردان شان، آن‌ها را قمچین‌کوب کنند یا از آن‌ها محل تخلیه شهوت بسازند. چیزی که دید آن‌ها را با مردان شان متفاوت می‌کند، در علت‌یابی بی‌برکتی است. آن‌ها علت را در عدم انجام یک فعالیت پیرامونی تخلیه شهوت یا نزدیکی می‌بینند؛ یعنی ترک بر زبان آوردن لعنت بر شیطان در هنگام نزدیکی. وگرنه برای این زنان طبیعی است که مرد وقتی ناراحت شود، باید خشمش را بر سر زن خالی کند. این نکته بخشی از دانستنی‌های عمومی زنانی مثل چمن و بیگم است (ص ۳۷). این نکته جزء دانستنی‌های مرد هم می‌باشد «وقتی ازش [استا نجف] می‌پرسیدند که چطور چهار سیاه سر، بین خود راست می‌روند، با غرور دستش را مشت می‌کرد می‌گفت: «سوته».» (ص ۴۷).

در طلسمات، زن همچنین منبع خلق فساد است؛ «دیگر شکی برایش [پیوند] نماند که خدا سیاسر را برای فساد خلق کرده است. بارها از زبان ملا یعقوب شنیده بود که اگر زن خلق نمی‌شد، آدمی زاد همچنان در بهشت می‌ماند» (ص ۴۷). فلسفه‌ی خلق همان سوال از استا نجف نیز، که چطور زنان بین خود راست می‌روند و جورآمد می‌کنند، به این پنداره مردانه بر می‌گردد که زن، منبع شر و فساد است. و لذا برای آرامی و زندگی باهمی آن‌ها باید علت یا علت‌های بیرونی جست‌وجو کرد. شروردانستن زن همچنین، مرد را به این نتیجه‌گیری ترکیبی سوق می‌دهد که نه تنها از خیر زن باید نومید بود، بلکه باید بر او کنترل کرد که تولید شر نکند. پس مرد باید نسبت به زن و کارهایش شکاک باشد و همین که شک کرد باید وارد عمل سرکوب شود، در غیر آن مردانگی‌اش زیر سوال می‌رود: «مردی که سر زنش شک نکند، بی‌غیرت است. نیکه پس از هر شکی زنش را شلاق می‌زد.» (ص ۹۹)

این شک مردانه در رمان گمنامی به غیرتی می‌انجامد که وحشیانه‌ترین شکل خشونت علیه زن را در سرزمین ارزگان می‌آفریند. سرزمینی که حفظ ناموس در آن به مراتب مهم‌تر از مراقبت‌های جسمی زنان است و الله بیشتر از همه جای عالم، مردان را مردتر و زنان را زن‌تر آفریده است (ص ۱۹). جایی‌که حتا مردن نیز انواع زنانه و مردانه دارد؛ دلیرترین مردان با آواز تفنگ به لقاءالله می‌پیوندند و زنان اغلب زیر لحاف می‌میرند. در چنین سرزمینی، زن شربت گل که متهم به زنا با گوربزخان شده است، در معرض دو نوع غضب قرار می‌گیرد؛ یکی غضب دینی است که پیامدش صدور دستور سنگسار بر او هست و دیگری غضب قبیله‌ای که بر جزایی خشن‌تر از سنگسار تاکید دارد. از منظر دوم، عمل زن، تنها زنای با نامحرم نیست، بلکه لکه‌دارکردن شرافت قبیله است. در کشاکش مولوی تورگل نماینده غضب شرعی و مندوخان نماینده غضب قبیله‌ای بر سر تعیین نوع جزا، در نهایت این مندوخان است که سخن‌اش را به کرسی می‌نشاند و بر اساس آن «در یک لحظه زن چهارپلاق در میانه‌ی اسپ‌ها بسته شد. تورگل رسما به چوپان‌های خان فرمان داد: «خدایا برای رضای ذات یگانه‌ی تو!» و اسپ‌ها را از چهار سو کشیدند. زن فریاد وحشتناکی برآورد. تا قبل از آن صورتش تقریبا بر روی خاک قرار داشت، اما به محض آن که اسپ‌ها به ضرب قمچین‌های خان به یک باره از جا جستند، بدن زن نیم متر از زمین بلند و هوایی شد… ناگهان اسپ و خان هردو در جای شان ثابت ماندند و صدای فریادهای شان فروکش کرد. نیمه‌ی بدن زن به دنبال دو اسپ دیگر تا فاصله‌ی ده گز به سوی تخته سنگ کشیده شد، در حالی که بازوی چپش از زیر بغل و شانه جدا شده و همچنان به اسپ خان بسته مانده بود. مردم همگی یک صدا فریاد کشیدند: «الله اکبر!»… [مولوی تورگل] خود را بالای سر زن رساند و با جاری ساختن کلمه‌ی طیبه ی شهادت آخرین نیک‌خواهی‌اش را از زن گنه‌کار دریغ نکرد» (صص ۸۰ ـ ۸۵).

اما زن در این سه رمان ـ چنان که در مقدمه اشاره شد ـ چهره‌ی دیگری هم دارد: تسلیم‌ناپذیری. در رمان سرزمین جمیله، تهمینه چنین شخصیتی دارد. او با تمام فشارهایی که از سوی قوماندان منصورخان و قوماندان بهادرخان می‌بیند و حتا یکبار گردنش توسط منصورخان کبود می‌شود، همچنان سرکش و تسلیم‌ناپذیر می‌ماند. تهمینه بر خودمختاری در تعیین شریک زندگی‌اش پابرجا می‌ماند و در این کار موفق هم می‌شود. زن سرکش رمان طلسمات جواد خاوری، بلقیس نام دارد. مقاومت جانسوز و جانانه بلقیس در برابر نیکه، در نهایت به تسلیم‌پذیری نیکه می‌انجامد؛ «وقتی نیکه از احساس او [بلقیس] در باره عشق دیگران پرسید، او بدون پرده‌پوشی گفت، به عشق همه احترام می‌گذارد. این سخن که نیکه انتظارش را نداشت، او را از پا درآورد. با وجود عشق سوزانی که به او داشت و حاضر بود از گل نازکت‌ر به او بگوید، چنان با قمچین چهارباف او را زد که جای سفیدی در بدنش نماند. بلقیس چند روز از نشست و برخاست ماند، اما خم به ابرو نیاورد. وقتی نیکه دوباره از عشق دیگران به او پرسید، بلقیس سر قهر گفت: «خوب می‌کنند!» این طور بود که نیکه تسلیم شد. دریافت که از مهار عشق بلقیس عاجز است» (ص ۲۴۲).

در رمان گمنامی این مرجان است که سر تسلیم ندارد. او که با ترجمانی در موسسات خارجی مقیم کابل، نوع دیگری از زندگی را تجربه کرده، به شرم و گوشه‌نشینی مروج یک زن در جامعه افغانستانی پشت پا زده و زندگی‌اش را به خواست و پشتکار خودش ترسیم کرده. او حتا در برقراری رابطه‌ی دوستی با همکارش میرجان به نحو غیرمعمول در جامعه‌ی افغانستان پیش قدم می‌شود؛ «[مرجان] از من خواست راحت باشم و خود بی آنکه ذره‌ای تردید کند به گپ زدن شروع کرد» (ص ۲۱۶). دوستی مرجان و میرجان که بیشتر با هنجارشکنی مرجان شکل گرفته، به عشق‌بازی و برقراری رابطه جنسی می‌انجامد.

این رابطه‌ی ناهنجار از دید جامعه منجمد و مردسالار افغانستان، وقتی خطرناک‌تر می‌شود که دهن‌کجی به یک سنت آیینی تعبیر شود. مرجان در شب عاشورا در غرب کابل در حالی که چراغ‌ها به خاطر شام غریبان خاموش است به یاری میرجان در اتاق مسافری شان شمع می‌افروزد و هم‌بستر می‌شوند. جمعیت عزادار که به شکل مرموزی پی به این عمل می‌برند، هجوم می‌آورند و هردو را به‌گونه‌ی دردناکی عذاب می‌دهند: «دستی از پشت شیشه دوید. در بر پشت ما باز شد و تا به خود بجنبیم هر یکی از سه صد و شصت عدد شمع، زیر پای مردان زنجیرزن و مسافران هوتل ارزگان لِه شده بود. سراشیب زینه را تا وسط کوچه بر نوک پاهای مردان کشیده شدم. به خیالم که پیرمرد صاحب هوتل مرجان را دردم شناخته بود. زیرا در همان گیرودار اول شنیدم که پیرمرد، مرجان را به نامی آشناتر صدا زد و دیگر او را ندیدم» (ص ۲۴۱).

زنان تسلیم‌ناپذیر و سرکش در هر سه رمان مذکور سزای سرکشی خود را می‌پردازند، اما بر خلاف دو رمان دیگر که عاقبت تلخی، تا حدی شیرین است، در گمنامی، زن سرکش عاقبت نامعلوم و به گمان غالب دردناکی دارد. تقی بختیاری، گمنامی را یازده سال پیش منتشر کرد و پس از مواجهه با موج خشونت بنیادگرایان دینی به دلیل نوشتن و نشر این رمان تابوشکنانه، ناگزیر شد ابتدا خود را ناپدید کند. مثل مرجان که در پایان گمنامی، ناپدید می‌شود و میرجانِ در آستانه اعدام، خبری از او ندارد. بختیاری بعدا با ترک وطن، نقطه پایان به زندگی‌اش در افغانستان گذاشت اما پایان زندگی مرجان همچنان معلق و باز ماند. میرجان نیز وقتی سرگذشت‌اش را روایت می‌کند، در آستانه اعدام قرار دارد. به عبارتی حکم اعدام او صادر شده اما شاهد اعدام او نیستیم. مثل اغلب میرجان‌ها و مرجان‌های امروز کشور ما. اغلب میرجان‌های امروز همچون میرجان گمنامی در خطر اعدام و نابودی قرار دارند و مرجان‌های امروز نیز مثل مرجان گمنامی از صحنه ناپدید شده‌اند. در حالی که جامعه در راستای توسعه‌ی پایدار به شدت به وجود و حضور هردو نیازمند است، به نظر می‌رسد که به هردو پشت کرده است ـ و حداقل همدلی نشان نمی‌دهد نسبت به مردانی که با زنان تسلیم‌ناپذیر و اختیارطلب همسویی دارند و نسبت به زنانی که می‌خواهند نقشه زندگی خویش را خود ترسیم نمایند.

جامعه و حاکمیت مردسالار به پررنگ کردن راهکارها و رسومی می‌پردازد که در آن زنان، بی خیر و شرور ترسیم شده‌اند، و سزاوار کنترل و در صورت لزوم سرکوب هستند. این حاکمیت دوستدار زنانی است که تا حد زیادی آماده‌ی پذیرش شهوت و غضب مردان باشد، نه مثل مرجان سرکش و خومختار در کار و زندگی. چیزی که مرجان را بیش از همه متفاوت کرده، کیفیت آگاهی او از خود و جهان پیرامون است. مرجان با آمدن به کابل و کار با مردمان متنوع در یک سازمان بین‌المللی، فرصت پیدا کرده که با گسترش دایره آگاهی‌اش، به جهان‌بینیِ دست یابد که به او حق خودمختاری می‌دهد، در حالی که زنانی مثل چمن و بیگم و صفورا و همچنین زن شربت گل به دلیل تجربه زیست تسلیم‌پذیرانه و عاطفی، تنها قادر است نقش قربانی را خوب بازی کند. حاکمیت مردسالار فعلی، تسلط بر این گونه زنان را کم دردسر می‌داند و احتمالا به همین دلیل دروازه‌های مکاتب، دانشگاه‌ها و کار در فضای خارج از کنترل مردان خانواده‌ی‌شان را بر روی هم‌جنسان او بسته است. بازتولید زنان از نوع صفورا و چمن و… به مردان اجازه می‌دهد که همچنان به راحتی و با قواره حق به جانب از این مثل استفاده کنند که «از کار زن کس خیر نمی‌بینه». در حالی که بازشدن چنان دروازه‌هایی باعث می‌شود که زنانی با چهره‌ی مرجان بازتولید شوند که با آزادمنشی، اعتماد به نفس و چون و چراهای خود در قبال داوری‌ها و برنامه‌های مردانه، می‌توانند آن مثل را بی‌معنا، و فلسفه و ستون‌های حاکمیت مردانه را ناپایدار نمایند.

منابع:

۱- بختیاری، محمد جان تقی (۱۳۹۱)، گم نامی، کابل، انتشارات تاک.

۸- سیامک هروی، احمد ضیا (۱۳۹۱)، سرزمین جمیله، کابل، مطبعه طباعتی شبیر.

۹- خاوری، محمد جواد (۱۳۹۵)، طلسمات، کابل، انتشارات تاک.