از خواب بیدار میشود. با حال گرفته و دل نگران. خستگی روحی مفریط را احساس میکند. اعتیاد به تلفون همراه باعث میشود سری به شبکههای اجتماعی بزند. صفحهی فیسبوک را باز میکند و چشمش به عنوان درشت خبر فوری میخورد: «طالبان طی اعلامیهای تعلیم و تحصیل دختران صنفهای بالاتر از ششم را ممنوع و تا اطلاع ثانی آنان را از رفتن به مکتب محروم کردهاند. این گروه از مسئولان معارف خواسته است که دروازههای مکاتب را بهروی دختران بالاتر صنف ششم ببندند و از ورود آنان جلوگیری کنند.» با خواندن این خبر گیج میشود و تصور میکند خانه دورش میچرخد.
زندگی پلواشه (اسم مستعار) حالا بیشتر از دو سال است که مثل سایر دختران و زنان افغانستان زیر سایهی سنگین استبداد حکومت طالبان میگذرد. او هرچند اکنون با سردی و سنگینی فضا و خاطرات بد و نازیبایی شرایط کنار آمده، اما سیاهروزی روی زندگی او و سایر دختران و زنان کشور بهصورت ادامهدار سایه انداخته است. برای او کوچه و خیابان و جامعه دیگر آن حال و روح سابق را ندارد. او ناچار است روزها زندگی تکراری را در چهاردیواری خانه بگذراند و لحظهها و ساعتهای متمادی را با حالت یأس و ناامیدی سپری نماید. او باید با دیدن افزایش محدودیت روی زندگی دختران و زنان بسازد و بسوزد. باید کابوس ببیند. باید رفتارهای ناپسند حاکم بر جامعه را تاب بیاورد. باید گاهی خطر کند تا در نهایت بتواند تصمیمی برای رفتن به بیرون از خانه بگیرد.
پلواشه هر جملهای که میگفت، احساس میکردم سینهاش سبکتر میشود. مثلی که یک زخم کهنه در دلش سر باز کرده بود. طوری با غصه حرف میزد که هر شنوندهای را متأثر میساخت. خودش را تکان میداد و حرف میزد و من بهتزده نگاهش میکردم. سرم پر از فکر بود و مشتاق شنیدن حکایت او شده بودم. بار سنگینی که خودش به تنهایی به دوش میکشید دلم را میسوزاند. راستش خودم هم گیج شده بودم و پر از فکر و خیال و ترس از آیندهای که جامعه پیش روی دختران و زنان افغانستان قرار داده است.
پلواشه اکنون شانزده سال سن دارد. در روزهای نزدیک عروسی خواهر بزرگش از سر ناگزیری تصمیم میگیرد برای خرید لباس به شهر برود. به طرف شهر با پدرش میرود. در مسیر راه، حضور پدرش سبب میشود تا هیچ نگرانیای را به دل راه ندهد. بعد از آنکه خرید را انجام میدهند، در برگشت، پلواشه تصمیم میگیرد تنها و با ملیبس برگردد تا پدرش کاری را که در نقطهی دیگر شهر دارد، انجام دهد. در برگشت به خانه پلواشه با اتفاقات وحشتناک و ناخوشایندی مواجه میشود.
پلواشه سرگذشت آن روز خود را از هنگام برگشتن به طرف خانه با ملیبس چنین بیان میکند: «هوا سرد بود. دستها و گونههایم را سرما ازیت میکرد. حس سردی عجیبی داخل ملیبس را پر کرده بود. جو وهمآلود همهی سرنشینان را احاطه نموده و باعث میشد از همدیگر دور باشند. کسی با دیگری حرف نمیزد. تمام فضا برایم غریبه بود. آدمها حس بیاعتمادی داشتند. نگاهشان پر از تنهایی و تحقیر بود. از صدای مهربانی خبری نبود. بیشتر دختران مثل من ماسک زده بودند و اکثریت زنان برقه داشتند. من مثل تعدادی دیگر از خانمها در راهرو ملیبس ایستاده بودم.»
پلواشه با ذهن رنجیده، پریشان و ساکت در ملیبس ایستاده و نگاهش را به وضع سخت و دلهرهآور بیرون متمرکز میکند. در هنگام عبور، نگاهش به چهرهی ترسناک دو سه طالب که تفنگشان را بیسلیقه به دوش انداختهاند، میافتد. در هر ایستگاه تعدادی سرنشین پایین میشوند و جای آنان را کسانی که تازه به ملیبس بالا میشوند، میگیرند.
از نظر پلواشه، در شهری که حکومت ظلمت و تاریکی است، همه چیز وهمآلود و خوفناک به نظر میرسد. ملیبسی که او سرنشین آن است، وقتی در ایستگاه بعدی توقف میکند، یک طالب جوان و مسلح وارد سوار میشود. چهرهی طالب نشان میداده که نزدیک بیستساله باشد؛ با موهای دراز و نگاه خوفناک. این اتفاق ترس و واهمهی سرنشینان را بیشتر میسازد. با ورود طالب مسلح، برای یک لحظه همهمهها فرو مینشیند و چشمهای تمام سرنشینان به همدیگر دوخته میشود. همه در ترس و نگرانی سکوت میکنند.
پلواشه میگوید: «هیچکس نمیدانست که در دل آن طالب مسلح چه میگذرد و به چه هدفی وارد ملیبس شده است. همان طور که هیچکس نمیدانست آن روز سرد آبستن چه حوادثی بود. تصور میشد بین او و همه کسانی که سرنشین ملیبس بودند دیوار رفیع و بلند کشیده شده و هیچکسی او را با آن چهرهی زشت و وحشتآفرینش نمیخواستند که آنجا باشد.»
در همان لحظه است که خانمی توجه پلواشه را جلب میکند که روبهرویش ایستاده است. آن خانم ماسک نداشته است. پلواشه میبیند که آن خانم با عجله صورتش را با چادر خود تا نزدیک چشمانش میپوشاند. پلواشه وقتی متوجه اندوه شگرفت و سکوت هولانگیز آن زن و همه میشود که به همدیگر نگاه بیمناک و هراسزده دارند، او هم وحشتزده میشود و مثل سایر سرنشینان چشمش را پایین میاندازد.
اینجا است که پلواشه چند لحظه خودش را جای زنانی تصور میکند که برقه بر سر دارند. در آن حالت حس میکند انگار نفسش بالا نمیآید. دیگر شوقی برای دم و بازدم نفس در وجودش نیست. صدای دیگران را هم نمیتواند درست بشنود. بیرون برایش فضایی نیمهتاریک دیده میشود و پر از سایههای سرد است. دنیا پیش چشمانش تاریک شده است. نمیتواند نفس بکشد. خود را تحقیرشدهتر از زنان ماسکدار اطرافش مییابد. حس عجیبی برایش دست میدهد.
پلواشه از تجربه و احساس آن لحظهی خود چنین میگوید: «وقتی طالب مسلح وارد ملیبس شد، ترس و نفرتی زیر پوستم دوید. رنگ چهرهام پریده بود. قلبم بهشدت میزد. با خود فکر کردم بیجهت نیست که مردم از طالب به این اندازه وحشت دارند. با خود فکر کردم که میان دیدن واقعیتها و شنیدن آن خیلی تفاوت وجود دارد. التهاب چون موج بزرگ سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود و هرچه زمان میگذشت تمامی نداشت.»
اندوه عبث و سکوت کشندهی داخل ملیبس را طالب مسلح با صدای تند و تعصبآلودش میشکند. به موترران و تمام سرنشینان هشدار میدهد که همه باید «حجاب اسلامی» را رعایت کنند. این را میگوید و از ملیبس پایین میشود. با دور شدن طالب مسلح، ملیبس حرکت میکند و همهی سرنشینها به شکلی احساس راحتی میکنند. فضا و حال تمام سرنیشنان طوری تغییر شکل پیدا میکند که انگار همه از چنگ بلای نفرتانگیز رهایی پیدا کردهاند.
از نظر پلواشه، گروه طالبان باور به چیزهایی دارد که به زحمت آثاری از آن را در آداب و رسوم مردم میتوان یافت. طالبان و گروههای افراطی مثل آن دنیای پرآشوب خود را به عالم خارج نسبت میدهند.
بهباور پلواشه، وقتی این گروه وحشیترین و عقب افتادهترین رفتار و اعمال را مرتکب میشود، این یعنی هویت و سنخیتی به مردمان بدوی و دوران جهالت خیلی نزدیکتر است تا با مردمی با کیفیت زندگی امروزی.
پلواشه وقتی به کوچهی نزدیک خانهیشان میرسد، از ملیبس پایین میشود. باد سرد به صورتش میزند و همزمان در ذهنش ترس، سیاهی، خفگی، کتک و تحقیر متجلی میگردد. ته گلویش از شدت اضطراب تلخ شده و به سختی نفس میکشد که حاکی از فروافتادن در منجلاب ناامیدی و تاریکی است. ترس و بیم را زیر پوستش حس میکند. خیلی طول نمیکشد که خود را به کوچهی خلوت و بیسروصدای خانهیشان میرساند.
پلواشه آن وقتی که در حاشیهی باریک آفتابی کنار دیوار کوچه مسیر نزدیک خانه را طی میکند، گرمی ملایم آفتاب صورتش را نوازش میکند. آن فاصلهی کم تا رسیدن به خانه، بهترین زمانی بوده که پلواشه آن روز میتوانسته حس خوب داشته باشد. گامهایش را آهستهتر میکند و کندتر راه میرود. با آنچه که در ملیبس، در شهر و خیابان با آن روبهرو بوده، کاملا فرق داشته است. بیم و ترس برای پلواشه حالا رنگ باخته و احساس آزادی میکند؛ آنجایی که زندگانی رنگ خاص خویش را دارد. پلواشه با خیال راحت ماسک را از صورتش برمیدارد. با انگشت چند تار موی را که روی شقیقهاش آمده پس میزند و روی موهایش دست میکشد.
پلواشه درد دل و حرفهایش را از سیر سعودی مشکلات در جامعه پایان میدهد. بهباور او، امروز فشار زندگی برای دختران و زنان افغانستان با گذشت هر روز بیشتر و بار مسئولیت زندگی شرافتمندانه سنگینتر شده است. پلواشه هنوز امید و رویایی دارد اما هر زمانی که شوق و علاقهی رفتن به مکتب یادش میآید، چیزی از ته دلش کنده میشود و در گلویش گره میخورد. او فکر میکند اگر نتواند در یکی دو سال آینده درس بخواند، طولی نخواهد کشید که زمان و فرصت درس خواندن را بهطور دائم از دست بدهد.