photo by U.S. Navy Chief Mass Communication Specialist Craig P. Strawser

بی‌پناه‌تر از زنان

جمپر و شلوار خاکی‌رنگ را پوشید. کلاه پیک رنگ‌و‌رو رفته را طوری بر سر گذاشت که چشم‌هایش از روبه‌رو دیده نشود. دروازه را نیمه‌باز ‌کرد و به کوچه نگاهی انداخت. وضع کوچه را که عادی دید، دروازه را کامل باز کرد. دسته‌های آشنای کراچی در دست‌هایش جای گرفتند. حرکت کرد. مقصدش پیش فروشگاه بزرگی در لب سرک است. سر را پایین انداخت. طول کوچه را آرام‌آرام پیمود. به سر کوچه که رسید صدای آژیر موتر نظامی از نزدیک شنیده شد. هراس از نهانگاه جانش بالا جهید و سراپایش را فرا گرفت. سر را پایین‌تر انداخت و به سمت چپ ‌پیچید. تا دور شدن موتر نظامی، خود را سرگرم خواندن آگهی‌ای چسپیده در پایه‌ی‌ برق کرد. موتر نظامی دور و دورتر شد. هراس که در وجود او به طلاطم درآمده بود آرام و آرام‌تر شد. دوباره به راه افتاد. خود را در میان جمعیتی که بالا و پایین می‌رفتند گم کرد. نفس راحتی کشید. از این‌که در میان جمعیت هیچ چهره‌ی آشنایی نمی‌دید، نفسش راحت‌تر شد.

به‌سوی فروشگاه مورد نظر راه افتاد. چشمش که به پُمپ هوا خورد یادش آمد که فراموش کرده چرخ کراچی خود را در خانه با پمپ دستی هوا بزند. خود را سرزنش کرد که چرا این مورد مهم را فراموش کرده و چرا باید ده افغانی را به پمپ هوا بدهد. ده افغانی یک نان می‌شود. کنار پمپ هوا توقف کرد و چرخ کراچی خود را هوا داد. دست به جیب برد. ده افغانی درآورد به صاحب پمپ هوا داد. حرکت که کرد یادش آمد دختر شش‌ساله‌اش دیشب پنجاه افغانی خواست که کتابچه‌ی رسامی بخرد اما او دختر خود را ناامید کرد. نگاه ناامیدانه‌ی دخترش آتشی در دل او افروخت اما با آه سردی آن را خاموش کرد. اکنون آن آتش با قدرت مهارناپذیر دوباره در دلش زبانه کشید و سراپایش از تب خجالت عرق کرد. نتوانست سنگینی این سرافکندگی را تاب بیاورد. ذهن را مشغول فکر دیگری کرد. به زندگی لعنت فرستاد که پدران را پیش دختران‌شان سرافکنده می‌کند. برای آرام شدن به آخرین پناهگاه خود خزید: «شکر که سالم استی و می‌توانی کار کنی. خدا مهربان است. این روزها هم می‌گذرد.»

پیش فروشگاه بزرگ رسید. آن‌روز خوش‌شانس بود. یک خانم برنج و روغن خریده و دم دروازه‌ی فروشگاه منتظر یک کراچی‌ران بود تا آن‌ها را به خانه‌اش برساند. جمشید (نام مستعار) با شتاب خود را به خانم رساند و سلام کرد. بدون چانه‌زنی بر سر کرایه، برنج و روغن را بر کراچی بار کرد. آدرس خانه را از خانم پرسید و حرکت کرد. خانم پرسید: «کرایه‌ی تو چند می‌شود؟» جمشید گفت: «صد افغانی بدهید، خاله.» خانم فورا گفت: «به هفتاد افغانی اگر می‌بری خوب است. اگر نه سودا را پایین کن.» جمشید به لباس و وضع خانم که نگاه کرد، فهمید آدم پولداری است. اگر کمی عذر می‌کرد شاید به صد افغانی راضی می‌شد اما تسلیم غرور سربازی خود شد که تاهنوز در جانش باقی‌ مانده است. گفت: «خوب است خاله. برویم بخیر.»

بار را به زحمت از کوچه‌های خاکی ناهموار به مقصد رساند. خانم صد افغانی به جمشید داد و گفت: «کاکا، آدم خوبی معلوم می‌شوی. هفتاد افغانی‌اش کرایه‌ات. سی افغانی‌اش را از طرف من برای اولادهایت کدام چیز بگیر. باز هم که خرید کردم، می‌بینیم بخیر.» جمشید تشکر کرد و به‌سوی فروشگاه راه افتاد.

در راه بازگشت به فروشگاه جمله‌های خانم در گوش جمشید تکرار شد. از خود پرسید: «مرا کاکا خطاب کرد؟» خنده‌اش گرفت: «او حداقل بیست سال بزرگ‌تر از من است.» چیز خاصی نبود. جمشید خواست آن را فراموش کند اما کلمه‌ی «کاکا» او را به زادگاهش در بغلان پرتاب کرد. بعد از سقوط جمهوریت، روزی که جمشید به خانه آمد، کاکایش با وارخطایی از راه رسیده و گفته بود: «همین امشب به طرف ایران برو. سر عفو عمومی طالبان اعتبار نیست.» جمشید دقیقا همان شب وطن را از راه قاچاق به مقصد ایران ترک کرد. اما بعد از پنج ماه کار در سنگبری به دست نیروهای پولیس ایران افتاد و رد مرز شد. به خانه که بازگشت همه چیز تغییر کرده بود. می‌گوید: «پنج ماه کار کردم اما حتا یک ریال هم دست‌مزد نگرفتم. می‌ترسیدم که اگر برای دست‌مزد اصرار کنم، از سنگ‌بری اخراج شوم. سنگ‌بری مثل پناهگاه برایم بود. بیرون از آن‌جا می‌ترسیدم که به دست پولیس ایران نیفتم. اما بدبختانه یک‌ شب پولیس ایران به کارخانه هجوم آورد و کسانی را که اسناد اقامت نداشتیم دستگیر و رد مرز کرد. به وطن که آمدم متوجه شدم رفتار همه با من فرق کرده است. حتا اقارب و خویشاوندانم از من دوری می‌کردند. حق هم داشتند، به‌خاطری که جان من در خطر است. امکان داشت آنان به‌خاطر قرابت خانوادگی و خویشاوندی با من به درد سر بیفتند. بنابراین، کم‌کم متقاعد شدم که از زادگاه خود کوچ کنم.» جمشید وقتی متوجه شد که از سوی مردم کم‌کم طرد می‌شود، تصمیم به ترک زادگاه گرفت.

روزی وارخطا به خانه آمد و به خانم خود گفت: «همه‌ی وسایل را جمع کنیم. شب موتر می‌آید. از این‌جا می‌رویم بخیر.» خانمش کمی مهلت خواست اما جمشید نگران‌تر از آن بود که صبر کند. گرچه به‌خاطر طرد شدن از سوی خویشاوندان و اقارب و نیز برای نجات جان خود تصمیم گرفته بود زادگاه خود را ترک کند، اما روزی به‌صورت ناگهانی به این تصمیم عمل کرد که متوجه شد خطر در بیخ گوش او است. می‌گوید: «یک روز در یک ختم قرآن بودم. مردم بیشتر درباره‌ی طالبان گپ می‌زدند. یک آدم که روبه‌رویم نشسته بود از رفتار طالبان ابراز رضایت می‌کرد. در میان گپ‌های خود گفت که با یک عضو استخبارات دوست است و در همین هنگام نگاهی معناداری به من انداخت. گرچه بدی من به آن آدم نرسیده اما همان گپ و نگاهش مرا ترساند. از همین خاطر، فورا به خانه آمدم و همان شب زادگاه خود را ترک کردم. هیچ‌کس از روستای ما نمی‌داند من در کجا زندگی می‌کنم. در این‌ شهر هم کسی مرا نمی‌شناسد. این‌طوری کمی احساس امنیت می‌کنم اما باز هم نگرانم. به‌خاطری که من عضو کماندوهای افغانستان بودم و می‌دانم که اگر شناسایی شوم یک روز دیگر هم زنده نمی‌مانم.»

جمشید با کراچی خود هر روز پیش یک فروشگاه بزرگ می‌نشیند تا اجناسی را که مردم خریداری می‌کنند به خانه‌های‌شان برساند. بعضی روزها صد افغانی، بعضی روزها ‌صدوپنجاه افغانی، بعضی روزها فقط پنجاه افغانی بدست می‌آورد و بعضی روزها دست خالی به خانه برمی‌گردد. درحالی‌که در این شهر کسی نمی‌داند او چه‌کاره بوده اما احساس ناامنی مثل سایه در همه‌جا او را دنبال می‌کند. خودش می‌گوید: «گرچه فقر و بیکاری خیلی آزارم می‌دهد، اما بیشتر از آن، احساس ناامنی اذیتم می‌کند. هیچ‌کسی به داد نیروهای امنیتی نمی‌رسد. ما بی‌پناه‌تر از زنان افغانستان هستیم. گرچه زنان تحت سرکوب قرار دارند اما حداقل جامعه‌ی جهانی به سرنوشت شان توجه نشان می‌دهند. ما حتا از سوی خویشاوندان و اقارب خود رانده می‌شویم.»