ای کاش که جای آرمیدن بودی

زخم‌های فردی و ترامای جمعی در گفت‌وگوی اطلاعات روز با اسماعیل درمان

اسماعیل درمان: «در سال ۱۳۶۱ خورشیدی در محله‌ی کارته سخی شهر کابل به دنیا آمدم. در صنف ششم ابتدایی بودم که جنگ‌های داخلی شدت گرفتند و بالاجبار با خانواده به هرات برگشتیم و تا مهاجرت بعدی به این‌سوی آب، در هرات بود.»

هاتف: در افغانستان از آدم می‌پرسند «کدام رشته‌ی تحصیلی را انتخاب کردی؟» شما در افغانستان در رشته‌ی طب درس خواندید. چه‌قدرش انتخاب بود و چه‌قدرش محصول فضای خانوادگی و اجتماعی آن زمان؟

درمان: یک مقدارش بدون شک فضای خانوادگی و اجتماعی بود و دوست دارم به این باور باشم که یک مقدارش انتخاب خودم بود.

در سال‌های نخست زندگی‌ام، پدرم در کابل دواخانه داشت و برادرم و من بخش بزرگی از کودکی و نوجوانی را در آن دواخانه سر کردیم. وقتی درس مکتب تمام می‌شد، معمولا مستقیم به دواخانه می‌رفتم و کارخانگی‌ام را همان‌جا و گاهی تحت نظر پدر انجام می‌دادم و تا آخر شام که کارش تمام می‌شد همان‌جا می‌ماندم. کتاب‌خوانی را هم پدر و هم برادرم که چندین سال از من بزرگ‌تر است، تشویق می‌کردند و در همان سال‌ها با داستان کوتاه و داستان بلند آشنا شدم. در آن دوره چند داکتر حاذق و با ذوق نیز در کنار ما معاینه‌خانه داشتند و اغلب پس از دیدن مراجعان‌شان، وقت خود را در دواخانه صرف می‌کردند. معروض شدن به دوا، شنیدن گفت‌وگوهای آنان و کمک کردن به مشتریان بخش بزرگی از کودکی و آغاز نوجوانی‌ام بود که تأثیر ژرفی روی من گذاشت.

پس از فراغت از لیسه در دوره‌ی نخست طالبان، دانشکده‌های طب و انجنیری محبوب‌تر از بقیه بودند. من فقط طب را انتخاب کردم. یادم می‌آید یکی از ممیزهای امتحان کانکور وقتی انتخاب مرا دید، گفت: «بچیم، مالوم می‌شه از انتخاب خود بسیار مطمئن استی.» تبسمی کردم و گفتم: «بلی. و اگر نشد، سال دیگر باز هم همین.»

هاتف: سؤال قبلی در مورد «انتخاب» را از این رو پرسیدم که رابرت سپولسکی Robert Sapolsky)) -از محققانی که ما به کتاب‌هایش علاقه‌ی مشترک داریم- می‌گوید چیزی به‌نام اراده‌ی آزاد وجود ندارد. می‌گوید وقتی تمام عوامل تاریخی-بیولوژیک-محیطی را فهرست کنیم، دیگر جایی نمی‌ماند که در آن چیزی به‌نام «اراده‌ی آزاد» را بگنجانیم.

درمان: نخست شاید یک معرفی کوتاه از این محقق و دانشمند برای برخی از خوانندگان که با نامش آشنا نیستند، بد نباشد. رابرت سپولسکی یکی از زیست‌شناس‌های پُرکار امریکایی است که عمرش را صرف تحقیق روی پستانداران، به‌خصوص میمون‌ها کرده، بالاخص در مورد استرس و تأثیر آن بر رفتار و سلامتی. یکی از کتاب‌های مشهور او در این مورد تحت عنوان «چرا گوره‌خرها زخم معده نمی‌شوند؟» چاپ شده که کار خواندنی و محکمی است. تازه‌ترین کتابش همان‌طور که اشاره کردید در مورد اراده و اختیار است. موضوعی که قرن‌‌هاست در حلقات فلسفی و دینی مورد بحث و مناقشه بوده است. او مدعی است که چون انسان اراده‌ی آزاد ندارد،‌ برخورد صرفا اخلاقی، به‌خصوص در حوزه‌ی عدلی،‌ جنایی،‌ قضایی‌ و جزایی‌ کار درستی نیست. من هنوز کتاب جدیدش را تمام نکرده‌ام و نظر مستدلی در مورد تحقیق‌اش ندارم.

هاتف: شما مدیر یک مرکز صحی روان‌درمانی در امریکا هستید و با بیمارانی سروکار دارید که به نحوی دچار یکی از اختلالات روانی هستند. دو سؤال همبسته در این مورد دارم: اولی این است که چرا افراد به این اختلال‌ها دچار می‌شوند؟

درمان: یکی از رویکردها که می‌تواند توضیح کارآمدی در این باره باشد رویکرد زیستی-روانی-اجتماعی است. بنابر این رویکرد، بیماری‌های جسمی و اختلالات روانی ناشی از خلل در هر سه حوزه اند. به عبارتی، معمولا افرادی به اختلالات روانی دچار می‌شوند که آمادگی زیستی (ارثی-بیولوژیک) دارند، ساخت روانی‌شان طوری است که آسیب‌پذیری‌شان را بیشتر می‌کند و در محیط و اجتماعی قرار دارند که این دو آسیب‌پذیری را شعله‌ورتر می‌کند. فرد به اختلالی مانند اضطراب یا افسردگی یا هراس دچار می‌شود چون برخی ژن‌هایی که به ارث برده این را کمک می‌کنند، در کنار آن ساختار شخصیتی او طوری شکل گرفته که آسیب‌پذیری‌اش را بیشتر می‌کند (مثلا آدم حساس‌تر و زودرنج‌تر است)، و محیطی که در آن زندگی می‌کند به این آسیب دامن می‌زند (نبود تفاهم و درک و همدلی نابرابری،‌ ناامنی و جنگ و فقر و تبعیض…)

هاتف: سؤالی دیگر در این مورد این است: آیا کسی که دچار یکی از این مشکلات روانی شده، دیگر برای همیشه به درجاتی با این اختلال درگیر خواهد بود یا علاجی هست و یک فرد می‌تواند برای همیشه از چنگ بیماری رهایی پیدا کند؟

درمان: بستگی به این دارد که مشکل چیست. برخی مشکلات روانی گذرا و موقتی اند و پس از یک دوره‌ی کوتاه فرد را رها می‌کنند. مثلا واکنش حاد به استرس (پس از زلزله، سیلاب و از دست دادن فردی از خانواده) در اکثر موارد کوتاه‌مدت است. همین‌گونه است بسیاری از اضطراب‌ها و استرس‌های حاد دیگر. حتا اختلالی به‌نام جنون گذرا/موقتی وجود دارد که حداکثر یک ماه دوام می‌کند. این مجموعه از اختلالات و مشکلات حل می‌شوند. لیکن یک بخش بزرگی از اختلالات می‌توانند سیر دوامدار و مزمن داشته باشند، مثلا اسکیزوفرنیا (جنون) متأسفانه تا آخر عمر ادامه دارد، اما با تداوی‌های امروزی و معاصر‌ می‌توان تا حد قابل قبولی علایم و اعراض آن را مدیریت کرد.

اختلالات شخصیتی نیز نوع دیگری از مشکلات روانی اند که مادام‌العمر اند و جزئی از شخصیت فرد محسوب می‌شوند. به عبارتی، این اختلالات با شخصیت فرد درهم‌تنیده‌اند و هیچ زمانی به شکل ریشه‌ای از وجودش رخت بر نمی‌بندند.

هاتف: به نظر می‌رسد ک مردم افغانستان وزن بیشتری برای درمان از طریق دوا قایل هستند (من این را بیشتر از روی مشاهده می‌گویم نه پژوهش). به بیانی دیگر، مدل مداوا و درمان غالبا دوامحور است. بسیاری از آسیب‌دیدگان روانی به مشاوره یا درمانگری از طریق تغییر فکر و رفتار به دیده‌ی تردید می‌نگرند. اولا، آیا این برداشت درست است؟ اگر بلی، چرا چنین است؟

درمان: در افغانستان و تعدادی از کشورهای در حال توسعه چنین است. یعنی تأکید روی تداوی صرفا با دوا است که این البته برای شروع بد نیست. در گذشته‌های نه‌چندان دور همین نیز مقدور نبود و مردم به اختلالات روانی باور نداشتند و دنبال تداوی دوایی نمی‌رفتند و بیماران‌شان را به حاشیه می‌راندند، افراد متأثر از جنون و شوک عصبی را در زیارت‌خانه‌ها رها می‌کردند، به زنجیر می‌بستند، یا به تعویذ و دم اکتفا می‌کردند. این وضعیت حالا اندکی بهتر شده است. لیکن آیا تداوی دوایی به تنهایی کافی ا‌ست؟‌ که پاسخ آن (در تداوی اغلب اختلالات) منفی‌ است. اتفاقا در برخی اختلالات استفاده از دوا چندان لازم نیست. مثلا در اضطراب‌های خفیف یا افسردگی خفیف تا متوسط معمولا روش‌های درمانی غیردوایی بهتر نتیجه می‌دهد. در اکثر موارد دیگر تداوی مختلط (مثلا مخلوطی از تداوی دوایی و روان‌درمانی) نتایج محکم‌تر و دوام‌دارتری دارد.

در افغانستان ما با دو مشکل عمده مواجه بوده‌ایم:‌ کمبود آگاهی در این حوزه و کمبود منابع. وقتی می‌گویم کمبود آگاهی منظورم سطح پایین یا فقدان معلومات درباره‌ی مشکلات روانی است. از سوی دیگر، تعداد داکتران اعصاب و روان، پرستارها، مشاورها و کارمندان اجتماعی در مقایسه با نیاز جمعی ناچیز، محدود و معدود است و سیستم صحی کشور توان چندانی ندارد. همین عوامل سبب می‌شوند مردم به دامن خرافه و عادت‌هایی پناه ببرند که در بهترین حالت فایده‌ای ندارند و در حالات دیگر، گرهی کار را پیچیده‌تر می‌کنند و بر رنج و سردرگمی می‌افزایند.

هاتف: من بسیار شنیده‌ام (از خود شهروندان افغانستان) که در این ملک کسی نیست که آسیب روانی ندیده باشد. دلیل‌شان این است که مردمی که بیش از نیم‌قرن در میانه‌ی جنگ و آشوب و ترس و خشونت زندگی کرده باشند، نمی‌توانند از آسیب‌های روانی برکنار مانده باشند. در غیاب داده‌های میدانی یا پژوهشی، آیا این حرف را می‌توان از روی نگاه کردن به عوامل آسیب‌رسان درست دانست؟

درمان: با توجه به حجم آسیب‌های ناشی از جنگ و آشوب و خشونت، پژوهش‌ها در این حوزه اندک اند. از یک منظر، این حرف درست است که شاید کسی نباشد که از آسیب روانی ناشی از این عوامل برکنار مانده باشد. به این نوع آسیب‌ها که در یک سطح کلان اجتماعی-محیطی اتفاق می‌افتند ترامای جمعی/گروهی collective trauma می‌گویند که به شکل گسترده اتفاق می‌افتد. مثلا جنگ سبب مرگ و معلولیت و بی‌خانمانی و مهاجرت یک فرد نه بلکه صدها و هزاران نفر می‌شود. حادثات طبیعی فراگیر چون زلزله و سیلاب و خشک‌سالی نیز کم یا زیاد چنین اثراتی دارند. لیکن در مجموع تأثیر حوادث و فجایع دست‌ساخته‌ی بشر (جنگ، خشونت، سرکوب و…) تأثیرات ویرانگر عمیق‌تری دارند.

از سوی دیگر، همه‌ی افرادی که این فجایع را از سر می‌گذرانند لزوما آسیب جدی نمی‌بینند یا آسیب کم‌تری می‌بینند. این هم برمی‌گردد به این‌که از نظر ارثی، جسمی و روانی چقدر مستعد آسیب‌پذیری اند. در این مورد پژوهش‌هایی انجام شده، چون محققان متوجه شدند که پس از هر فاجعه‌ای لزوما همه‌ی افراد یک منطقه دچار بحران روحی و روانی نمی‌شوند. یک مقدارش را نسبت می‌دهند به تاب‌آوری یا resilience  آدم‌ها. این خاصیت سبب می‌شود برخی افراد پس از وارد شدن تراما نه تنها به عقب نروند بلکه رشد کنند و قوی‌تر و پوست‌کلفت‌تر از گذشته به زندگی ادامه دهند. به این تجربه رشد پس از تراما یا post-traumatic growth می‌گویند. از نمونه‌های شاخص این تجربه، داکتر ویکتور فرانکل، روان‌پزشک مشهور یهودی است که در اردوگاه‌های نازی‌ها سال‌ها در بند کار اجباری بود و تقریبا تمام اعضای خانواده‌اش را از دست داد. به گمان من، از این مثال‌ها در کشور خود فراوان داریم.

هاتف: در فضای مجازی حتما دیده‌اید که افرادی (بدون تخصص در امور روان‌شناختی یا درمانی) در ویدیوها ظاهر می‌شوند و در هیأت رهنما-اندرزگو به مردم توصیه می‌کنند که چه‌گونه شاد باشند یا با مشکلات روانی و خانوادگی خود برخورد کنند. پرسش من این است که به نظر شما در این گونه موارد باید فقط به متخصصان این حوزه گوش داد یا جایی برای مبلغان یا یاریگرانی از این تیپ هم هست؟

درمان: این افراد ممکن است نیت نیک داشته باشند، لیکن توصیه‌های‌شان متأثر از خواندن کتاب‌های خودیاری (معمولا از نوع کم‌کیفیت و بازاری) یا شنیدن چنین مطالبی است که در چند دهه‌ی اخیر مروج شده. برخی هم ممکن است از این طریق، در کنار پندواندرز، دنبال شهرت نیز باشند. توصیه‌ی من این است که اگر فرد مشکلی دارد که سبب اختلال جدی در تمرکز، کار، بازدهی، روابط میان‌فردی و سلامتی جسمی و روانی او گردیده بهتر است حتی‌الامکان به افراد مسلکی مراجعه کند یا حداقل دنبال منابع (کتاب، ویدیو، مقاله، کتاب صوتی و…) قابل ‌اعتماد برود.

هاتف: حالا که این سؤال را پاسخ دادید، نظرتان درباره‌ی کتاب‌های خودیاری یا Self-Help چیست؟

درمان: یک بخش عمده‌ی آنچه ژانر خودیاری لقب گرفته هیچ پایه و اساس علمی و پژوهشی ندارد و فقط محصول تجربه‌ی شخصی یا ادعاهای نویسنده‌های این کتاب‌ها است. برای همین اعتبار چندانی ندارند. این کتاب‌ها در بازار غرب برای خود مدتی ا‌ست جای پایی باز کرده‌اند و برخی افراد در جوامع در حال توسعه، تحت تأثیر عظمت و شگوفایی غرب، فکر می‌کنند که این دسته از کتاب‌ها نیز باید معتبر باشند، که معمولا چنین نیست. مثلا نویسنده‌های چون رابرت گرین، اسپنسر جانسن، جان گری، باربارا دی‌ آنجلس و امثالهم که ممکن است زیبا و گیرا نیز بنویسند، کارهای‌شان پختگی و اعتبار علمی لازم را ندارد. در غرب با خوانندگانی زیادی ممکن است مواجه شوید که سال‌ها از یک کتاب به کتاب دیگر مراجعه می‌کنند اما نتیجه نمی‌گیرند.

در عین زمان، بخشی هرچند کوچک تحت همین ژانر حاوی کتاب‌های مفید و ارزنده است. کار نویسندگانی چون پیتر لوین، گبور مته، برنی برون، دبرا تنن،‌ جان گاتمن، پال بلوم، شارلوت کاسل، ریچارد کارلسن و مؤلفان دیگر از این دست در این جمله اند.

هاتف: در گذشته، در ملک ما واژه‌ی «دیوانه» به‌مثابه‌ی یک چتر کلان برای توصیف تمام افرادی به کار می‌رفت که به نحوی نشانه‌های شدید اختلال را بروز می‌دادند. می‌گفتند «فلانی دیوانه است». این کلمه طبعا باری تحقیرآمیز هم داشت. امروز وضعیت آگاهی عمومی در مورد این اختلال‌ها چه‌گونه است؟

درمان: در گذشته وضعیت بدون شک تعریفی نداشت لیکن حالا در مجموع اندکی بهتر است. حدود ۱۵-۱۶ سال قبل که من دنبال این رشته رفتم، حتا در حلقات پزشکی، داکترها و پرستارها همکاران خود را که در رشته‌های روان‌پزشکی و روان‌درمانی کار می‌کردند، تلویحا و از مسیر طنز و شوخی، گاهی به تمسخر می‌گرفتند. رشته‌ی روان‌پزشکی نیز تا چند دهه قبل در جهان غرب نیز زیاد جدی گرفته نمی‌شد چون رشته‌های دیگر طب روان‌پزشکی را طبابت صددرصد نمی‌دانستند. لیکن با اختراع و معرفی داروهای بهتر، رشد تکنولوژی پزشکی، بالا رفتن سطح آگاهی مردم، پذیرش و محبوبیت این رشته‌ها بیشتر شد. امروز شهروندان راحت‌تر دنبال مشاوره و تداوی می‌روند. سال‌هایی که من روی سایت «روان آنلاین» کار می‌کردم، روزانه ده‌ها پیام دریافت می‌کردم. در هرات و کابل در این سال‌ها، در کنار معاینه‌خانه‌های داکتران اعصاب و روان، دفاتر روان‌درمانی نیز باز شده‌اند. این نشانه‌ی خوب و امیدوارکننده است. با وجود آن، به کار مستمر و تلاش‌های بیشتر هنوز نیاز است، به‌خصوص در روستاها و مناطق دوردست.

یادم می‌آید یکی از مراجعان من در هرات از منطقه‌ی نسبتا دوردستی آمده بود. پس از معاینه و مصاحبه، مشخص شد که بیماری صرع دارد. او چوپان بود و در یکی از حملات صرع که او بیهوش شده و از حال رفته بود، کسی چند بز و گوسفند او را دزدیده بود. وقتی نزدیکان چنین بیمارانی آگاهی بیشتری کسب می‌کنند، معمولا بیمار را تنها نمی‌گذارند. مراجعان زیاد دیگری نیز داشتیم که معمولا دچار اختلال تجزیه dissociation بودند و در برخی موارد، این اختلال همراه است با بی‌حسی و فلج موقتی دست‌، پا یا بیهوشی قسمی، لیکن اطرافیان‌شان به این باور بودند که این‌ها تمارض می‌کنند یا «دیوانه» شده‌اند و یا دچار جن‌گرفتگی اند.

هاتف: کتاب. من اطلاع دارم که شما خارج از رشته‌ی تخصصی خود هم زیاد کتاب می‌خرید و کتاب می‌خوانید. جدا از جاذبه‌های ذوقی، آیا روان‌شناسان به‌صورت خاص نیاز به مطالعات وسیع در حوزه‌های دیگر دارند؟

درمان: به نظر من صددرصد. روان‌شناسی بیشتر از آن‌که مدیون دواهای جدید و متعارف باشد (که متمرکز بر رویکرد صرفا زیستی به مشکلات روانی اند)، وامدار فلسفه، ادبیات، اسطوره‌شناسی، جامعه‌شناسی و تاریخ است. نظریه‌پردازان بزرگ این حوزه نیز (از فروید و یونگ گرفته تا ابراهام مازلو، ویکتور فرانکل، اروین یالوم و…) نه تنها به فلسفه و ادبیات علاقه‌مند بودند بلکه بسیاری از روش‌های درمانی خود را کم یا زیاد از این دهلیزها عبور داده‌اند. مثلا اروین یالوم متأثر از فیلسوف‌های اگزیستانسیل (وجودشناختی) است و روش درمانی خود را روان‌درمانی وجودشناختی نام نهاده است. فروید و یونگ از فلسفه‌های دوران خود سود برده‌اند و از اسطوره‌شناسی برای طرح و رشد و پختگی نظریه‌های خود به فراوانی وام گرفته‌اند. این روزها فلسفه‌ی رواقیان که برای چند قرن به حاشیه رانده شده بود، دوباره جان تازه‌ای گرفته است.

در کنار این‌ها، ادبیات نقش ارزنده‌ای دارد. با وارد شدن به دنیای ادبیات، ما به سادگی به افکار، احساسات، عواطف، هیجانات، نگرانی‌ها و دغدغه‌های نویسندگان و شخصیت‌هایی که خلق کرده‌اند راه می‌بریم. یکی از مهم‌ترین کارهایی که ادبیات و به‌خصوص داستان و قصه می‌کند این است که خواننده را وارد جهان شخصیت داستان می‌کند و از این مسیر همدلی empathy خلق می‌کند. یکی از تکنیک‌های رایج و مهم در روان‌درمانی نیز ایجاد و به کار بردن همدلی است.

تاریخ نیز از این نظر کمک‌کننده است که خواننده (در این‌جا مشاور/روان‌درمانگر) متوجه می‌شود اگرچه انسان معاصر از نظر تکنولوژی و سهولت‌های زندگی پیشرفت چشم‌گیری داشته است، لیکن دغدغه‌ها و نگرانی‌ها و چالش‌های زندگی روزمره در مقایسه با انسان‌های هزار یا دو هزار یا پنج هزار سال پیش لزوما تفاوت عمیقی نکرده‌اند. انسان معاصر نیز هنوز با ناامنی درونی، حسادت، بخل، چشم و هم‌چشمی، زیاده‌روی، افراط و تفریط، خشونت، سوءرفتار و… درگیر است، همان‌طور که انسان دوران امپراتوری فارس یا عباسی یا سلجوقی یا رم و اندلس و مغول و… درگیر بوده. بی‌خود نیست وقتی دیوان حافظ یا مولانا را باز می‌کنیم به سادگی و راحتی با شاعر ارتباط برقرار می‌کنیم و حرف دل خود را از زبان او می‌شنویم و بیان می‌کنیم.

هاتف: یکی از حوزه‌های مطالعات شخصی شما اسطوره است. چه چیزی در عالم اساطیر برای شما جذاب است؟ اسطوره‌ها چه چیزی از سرگذشت فکری، عاطفی و روانی انسان به ما می‌گویند؟

درمان: در واژه‌شناسی آمده است که اسطوره واژه‌ی معرب است که از واژه‌ی یونانی هیستوریا (historia)  به معنای «جست‌وجو»، «آگاهی» و «داستان» گرفته شده است. به نظر من، اسطوره تلاشی بوده برای فهم و شناخت جهان و توضیح پدیده‌ها در نبود داده‌های علمی. به عبارت دیگر، اسطوره داستان و شرح عمل یا عقیده است. و چون اسطوره قدمت بسیار طولانی دارد و با فرهنگ و سنت و دین و مناسک پیوندی عمیق، جذابیتش بیشتر می‌شود و نقشش نیز مهم‌تر. در کنار تلاش برای توضیح پدیده‌ها، انسان‌های قدیم کوشش می‌کردند در برخورد با پدیده‌هایی که از توان‌شان خارج بود، به یک موجود بالاتر و قوی‌تر پناه ببرند. مثلا به خدای توفان، یا خدای رعدوبرق، یا خدای دریا، یا خدای خورشید و… مرور تاریخ نشان می‌دهد که احتمالا همه‌ی تمدن‌های قدیم صاحب اسطوره بودند. مورد دیگر، اسطوره‌ی خلقت است که در ادیان مختلف به انواع گوناگون وجود دارد و در ادیان ابراهیمی (یهودیت، مسیحیت و اسلام) تقریبا مشترک است و از آدم و حوا آغاز می‌گردد.

در جهان معاصر نیز کشور-ملت‌ها فارغ از این‌که دیندار یا سکولار اند، هم از اسطوره‌های قدیم کار می‌گیرند و هم به اسطوره‌های جدید شکل و قوام می‌دهند.

نگریستن از این زاویه به اسطوره نشان می‌دهد که نقش آن نه تنها در قدیم بلکه امروز نیز پررنگ است و برای فهم بهتر ارزش‌های فرهنگی، اجتماعی و معنوی فرد و جامعه، و توضیح بهتر رفتار و دغدغه‌های‌شان، شناخت اسطوره و به کارگیری ادبیات مرتبط به آن کارآمد و ارزشمند است.

هاتف: مرتبط با سؤال قبلی، رابطه‌ی شخصی شما با دین و مشخصا دین اسلام چه‌گونه است؟ اصلا اگر ممکن است شرح کوتاهی از تاریخچه‌ی شخصی این پیوند و فرازوفرودش بدهید.

درمان: من در خانواده‌ی بزرگی شدم که به اسلام سنتی باور داشت. در دوران کودکی در مسجد قرائت قرآن و ادا کردن نماز را آموختم. پدرم مرد آرام و دور از سیاست بود و هرگز نمازش قضا نمی‌شد و ما را نیز همیشه تشویق به حیا و ادب می‌کرد. در نوجوانی در ماه رمضان تلاش می‌کردم به نماز جماعت بیشتر حاضر شوم و روزه‌ام هیچ زمانی قضا نمی‌شد. در دوران دانشگاه و پس از معروض شدن با چند کتاب از سید قطب، مرتضی مطهری، مالک بن نبی و… و آشنایی با چند شخصیت فعال، چند سالی به اسلام سیاسی علاقه‌مند شدم و در آن حوزه زیاد مطالعه کردم. اکثر آثار سردمداران این حوزه (حسن البنا،‌ سید قطب، ابوالاعلی مودودی و…) را در آن دوره خواندم. با دوستان و آشنایانی که به اسلام سیاسی باورمند بودند نشست و برخاست داشتم و از آنان نیز زیاد آموختم. آن زمان به این باور بودم که راه‌حل تمام مشکلات جوامع اسلامی و به‌خصوص افغانستان، تطبیق اسلام سیاسی است. لیکن بعدها و با مطالعات بیشتر و مرور تاریخ ناکام و نقایص غیرقابل‌انکار، از اسلام سیاسی بریدم و دیگر با هیچ نوع ایدئولوژی -چه دینی و چه غیر آن- دمخور نشدم. حالا فکر می‌کنم ایدئولوژی، که برای مشکلات غامض و پیچیده نسخه‌های ساده و سطحی می‌پیچد و آدم را به تصلب فکری دچار می‌کند،‌ بیشتر مشکل‌زا و فاجعه‌آفرین است تا رهگشا و حلال‌ مشکلات.

هاتف: یک کلیشه‌ داریم به‌نام «موسیقی غذای روح است». اول، آیا روح همان روان است؟ اصلا به چه چیزی روان می‌گوییم؟ دوم، آیا در این سخن که موسیقی غذای روح است، حقیقتی هست؟

درمان: اگر به پرسش اول پاسخ کوتاهی بدهم،‌ بلی. آنچه ما «روح» می‌نامیم، در غرب تا حد زیادی به آن «روان» می‌گویند که البته تعریف واحدی ندارد. در ساده‌ترین توصیف می‌شود بگوییم که روان محصول کارکرد مغز است و روان‌شناسی مطالعه‌ی این کارکرد. به‌ عبارت ‌دیگر، می‌توان عصب‌شناسی را مطالعه‌ی سخت‌افزار مغز و روان‌شناسی را مطالعه‌ی نرم‌افزار مغز محسوب کرد. افرادی که در حوزه‌ی روان‌شناسی و روان‌پزشکی و رشته‌های مشابه کار می‌کنند روی دو چیز بیشتر تمرکز دارند:‌ افکار آدمی و احساسات/عواطف/هیجانات او.

امروز مشخص شده که موسیقی، به‌خصوص شنیدن نوعی از موسیقی که برای فرد از دوران کودکی آشناتر است تأثیرات گوناگونی را به همراه دارد. مثلا افزایش میانجی عصبی دوپامین (که در ایجاد حس لذت نقش دارد)، کاهش افسردگی و اضطراب،‌ بهتر کردن سیستم ایمنی بدن، بهبود تمرکز و کاهش استرس.

هاتف: یکی از پرسش‌هایی که احتمالا در ذهن خوانندگان هم باشد، این است که تکنولوژی ارتباطی مدرن (چیزهایی نظیر اینترنت، تلفون همراه و دیگر ابزارهای امروزی) با ذهن و روان ما چه خواهد کرد؟ آیا از چیزی به‌نام «اعتیاد» در این زمینه می‌توان سخن گفت؟

درمان: اعتیاد به یک تعبیر ضعف در کنترل عملی‌ است که در مجموع برای سلامتی فرد ضرر دارد و فرد قادر نیست از تکرار آن جلوگیری کند و این سبب اختلال جدی در کار، سلامتی، ارتباطات و وضعیت مالی او گردد. با آن‌که در سال‌های اخیر نگرانی‌های زیادی در مورد اعتیاد به این ابزارها مطرح شده، هنوز اندکی زود است تا بتوان با قاطعیت گفت که این‌ها سبب اختلال در مدارهای عصبی مرتبط با حافظه، انگیزش و نظام در مغز می‌شوند. شاید گذر زمان و دسترسی به اطلاعات بیشتر موضع ما را در این مورد مشخص‌تر کند.

هاتف: اگر کسی از شما بخواهد که یک فهرست ساده از چند تدبیر پیشگیرانه برای حفظ سلامت روان به او بدهید، چه چیزهایی را، به شکل توصیه‌های کوتاه، در این فهرست شامل می‌کنید؟

درمان: با توجه به خاص بودن مشکل هر فرد، من معمولا از توصیه‌ کردن پرهیز می‌کنم. چون هر فردی با توجه به تفاوت‌های جسمی، فرهنگی، روانی‌ و اجتماعی که با افراد دیگر دارد، مشکل او نیز از نظر کیفی و شدت می‌تواند متفاوت باشد. بگذریم از این‌که حل عوامل بزرگی چون فقر و بی‌امنیتی و خشونت و… بالاتر از توان فردی اند. بنابراین، آنچه در این‌جا پیشنهاد می‌کنم بسیار کلی اند:

– تمرین تنفس عمیق حداقل یک‌بار در روز برای ۵ تا ۱۰ دقیقه؛

– مراقبه (مدیتیشن)‌ برای ۵ تا ۱۰ دقیقه حداقل یک‌بار در روز؛

– تمرین‌های شناختی چون مطالعه؛

– قدم‌زدن برای حداقل نیم‌ساعت در روز؛

– شناختن نشانه‌های استرس، اضطراب و افسردگی و رسیدگی به موقع به آن‌ها؛

– تکرار فعالیت‌هایی که ذهن و بدن را آرام می‌کند (این ممکن است برای هر فرد نظر به عادت متفاوت باشد. مثلا یکی با شنیدن موسیقی آرام‌تر می‌شود و یکی با ورزش، آب‌بازی، داستان‌خوانی، شعرخوانی، کمک به دیگران، گفت‌وگو با دوستان و…)؛

– تلاش برای شناخت خود (نقاط قوت، نقاط ضعف، یافتن یا داشتن معنا در زندگی، پرورش توانایی برای مدیریت عواطف منفی چون خشم، حسادت، اضطراب، ترس، حس تقصیر و گناه و…)

هاتف: سپاس‌گزارم از وقتی که گذاشتید.