جاوید هیچوقت فکر نمیکرد که روزی «نوکر خسر» شود. هیچوقت فکر نمیکرد که «بدترین» محفل عروسی روستایشان را داشته باشد و «بدبختترین داماد» قوم و قبیلهیشان شود. جاوید که دستهای استخوانیاش را به همدیگر میمالید، سرش را با اضطراب بهسوی آسمان بلند کرد، آهی سوزناکی از سینه بیرون داد و فریاد زد: «حاضرم هر رقم بدبختی را بکشم، [اما] به خدا قسم خسر ظالم را تحمل نمیتوانم.» صدایش، ناشی از احساسات عمیق اندوه میلرزید. وقتی صدایش میلرزید، سعی میکرد لرزش آن را پنهان کند. بعد، دست راستش را بلند کرد و با کف انگشتهای استخوانی تپتپ به پیشانیاش زد، و از غم درونش با لحن محزونی سخن گفت: «تُف به این تقدیر ما. صد روپه درآمد ندارم، کلش را خسر نامَردم از پیشم میگیرد.»
دیروز: در آرزوی ازدواج
جاوید وقتی با نام مستعار خودش را معرفی کرد، گفت وقتی نوزده سال داشت، ازدواج کرد. خیلی زود پشیمان بود. جاوید از شانزدهسالگی تصمیم ازدواج در سر داشت. اما روزگار اجازه نمیداد. شرایط مالی و هزینهی هنگفت ازدواج برای او دستوپاگیر بود. گاهی وقتی از وضع دشوار زندگی به ستوه میآمد، از روی ناچاری «تقدیر و قسمت» را ملامت میکرد. یا پدر درگذشته و برادر گریختهاش را به سرزنش میگرفت. تا پدر زنده بود، هر سال وعدهاش را در پیوند به «زن گرفتن» برای او به تعویق میانداخت. جاوید هر سال به پدرش میگفت باید به فکر آیندهاش باشد؛ اما «پدر بیچاره هم کاری نمیتوانست». پدر در پنجاهوچند سالگی دچار زوال عقل شد. پس از دو سال بیماری عصبی از دنیا رفت و جاوید و خواهرش را با جهانی از تنهایی رها کرد. مادر شانزده سال قبل از رفتن پدر، در زمان ولادت آخرین فرزند دخترش درگذشته بود.
جاوید بزرگشدهی کوهستان است. تا شانزدهسالگی در تخار زندگی کرد و بعد به شهر کابل آمد. اتاقی را همجوار با خانهی کاکای پدرش به کرایه گرفت. کاکای ریشسفیدش با زن پیر و دختر جوانش زندگی میکرد. جاوید که نگاهش به دختر او افتاد، «عاشق شد». عشقی که اولش آسان مینمود اما خیلی زود ریسمان گردن استخوانی او شد. جاوید برای ازدواج پولی کافی نداشت. تأمین هزینهی ازدواج برای اکثر جوانان افغانستان کمرشکن است. برای جاوید اما به قیمت آیندهاش هزینهبردار شد. وقتی مسألهی خواستگاری جاوید در حضور کاکای پدرش مطرح شد، قبول کرد. گفته بود اگر «پنج لک» دارد، خوش بیاید و اگر ندارد، او حاضر است جاوید را خانهداماد بپذیرد؛ به شرط آنکه تا آنان (خسر و خسرمادرش) زنده هستند، مخارج زندگیشان به دوش جاوید باشد. جاوید با جسارت عاشقانه، شرط خسر را به جان خرید. غافل از آنکه خسر بعد از عروسی «وعدهخلافی» میکند. به محض اینکه محفل نکاحخوانی تمام شد، خسرش با لحن خشن و آمرانه گفت: «از یک افغانی تا هزار افغانی هم اگر کار کنی، باید بیاریاش و به من بدهی. اگر نی روی دخترم را نمیبینی.» از همان لحظه جاوید «نوکر خسر» شد.
جاوید خاطرهای را چنین تعریف کرد: «بعد از عقد نکاح، خسرم اجازه نداد زنم به اتاقم بیاید. با عصبانیت گفت اول برو کار کن، باز بیا گپ میزنیم. در همان روزها از بدبختی من، کراچی دستی خراب شده بود و هیچ پیسه هم نداشتم تا آن را جور کنم. روزها میرفتم سر چوک اما هیچ کاری گیرم نمیآمد. شبها وقتی به خسرم میگفتم، پدر و مادر گفته دَو میزد و از اتاقش خارجم میکرد. فریاد میزد او بچه پدرلعنت دروغ نگو. به خدا قسم تا یک ماه روی زنم را ندیدم. بلاخره خدا رحم کرد و کار پیدا کردم. یک هفته بعد هزار افغانی به خسرم دادم و اجازه داد زنم را ببینیم. تا امروز همان یک ماه بارها و بارها تکرار شده است.»
امروز: گریزان از ازدواج
جاوید از دَرَک سگرتفروشی گذران زندگی میکند. چهار-پنج سال میشود که مشغول سگرتفروشی است. البته شغلی نیست که به دل او باشد، اما «زندگی است دیگر». چرخ روزگار با همین کراچی دستی میچرخد و لقمهنانی را برای او فراهم میکند. زمستان را تابستان و تابستان را به زمستان میرساند و از اینکه دستش پیش مردم دراز نیست، شکرگزار است. جاوید میگوید که او سگرت میفروشد اما هیچوقت سگرت نمیکشد. هیچگاه به این درک نرسیده که چرا جوانان، با سگرت کشیدن به خودشان ضرر میرسانند؛ بهجای ورزش و تفریحهای سالم، با پوکزدنهای سیگار جوانیشان را دود میکنند. روزانه با وجودی که با همان دستهای استخوانی نخهای سیگار را به مشتریهایش میفروشد، هیچوقت با همان دستها سیگاری را روشن نکرده است. او از این بابت بالایش افتخار میکند.
جاوید هرچه کار میکند، به جیب خسرش میرود. چهار سال از ازدواجش میگذرد. اصلا راضی نیست. با خشم تمام، ازدواج و خسر و خسرمادرش را نفرین میکند. زنش هم البته از ازدواجشان راضی نبود. دختر از اول راضی نبود. چند روزی با غذا نخوردن، نارضایتیاش را به پدر پیرش فهمانده بود، اما سرنوشت او و جاوید به هم گره خورده بود؛ گره کوری که گردن جاوید را هر روز میفشارد و نفسهای آزادش را خفه میکند. جاوید صاحب هیچ فرزندی نشده. این مسأله نه به خسر و نه به خسرمادرش اهمیتی دارد. به خسرش فقط گرفتن پول مهم است. فرقی نمیکند که چطور بدست آمده. این مسأله جاوید را بیش از پیش از او متنفر میسازد. جاوید وقتی خروسخوان از خانه میبرآید، با هر چرخ خوردن تیر کراچیاش دعا میکند تا دست خالی وقت ملاآذان شام به خانه برنگردد. اگر چیزی کار نکرده باشد، باید خودش را برای دشنامهای زشت و تحقیرآمیز آماده کند. گاهی هم خسر ظالمش جثهی لاغر و نحیف او را زیر ضربات عصاچوبش میگیرد. جاوید شب و روز دعا میکند تا خدا کند خسرش زود بمیرد و او از شرش خلاص شود.
یکی از چالشهای مزمن فراروی جوانان افغانستان هزینهی کمرشکن ازدواج است. مسألهای که ریشهی عمیق در سنتهای ناپسند دارد. بیشتر از سوی خانوادهی دختر به خانوادهی خواستگار اعمال میشود. این مشکل اجتماعی و فرهنگی نه تنها در روستاها بلکه در شهرها نیز حضور وحشتناکی دارد. با وجودی که هرازگاهی ازدواجهای دستهجمعی راهاندازی میشود، اما بازهم اکثر جوانان اقدام به ازدواج نمیتوانند.