Support Etilaatroz to Help Afghanistan’s Free Press Remain Alive
Photo: ALi Khara / Mehr

بحران شناخت

یاسین احمدی

پدیدار یا پدیده‌شناسی یکی از مهم‌ترین رویکردهای ممکن علمی در قرن بیستم به شمار می‌رود که اندیشه و تفکر انسان مدرن در درون آن محک می‌خورد. نخستین مفهوم پدیدارشناسی مراجعه به پدیده‌ها است، آن گونه که هستند و آنچنان که با هوش و هواس درک می‌شوند.

دانش پدیدارشناسی با اندیشه‌های آدموند هوسرل بارور شد. هرچند قبل از او رنه دکارت فرانسوی و عده‌ای دیگر از دانشمندان به این دانش توجه داشتند، اما باروری اصلی آن با ایده‌های هوسرل شکل گرفت. هوسرل پدیدارشناسی را ارائه‌ی روشی می‌دانست که بتوان توسط آن به ذات اشیاء و کنه‌ی پدیده‌ها پی برد. این روش هوسرل بعدا به جریان فکری فراگیر علمی تبدیل گردید.

فردریش هگل یکی دیگر از نظریه‌پردازان عرصه‌ای پدیدارشناسی به شمار می‌رود. او پدیدارشناسی را شناخت عالم در آگاهی می‌پنداشت. با تأثیر از جریان فکری پدیدارشناسی ادموند هوسرل، دانشمندان زیادی پایه‌ی نظری شناخت خود را براساس نظریه‌ی او بنا نهادند. مثلا مارتین هایدگر فلسفه‌ی وجودی خود را بر پایه‌ای پدیدارشناسی هوسرل بنیان نهاد. ژان پل سارتر معنای آزادی را با به‌کارگیری پدیدارشناسی هوسرل بارور ساخت. مرلوپونتی بحث ادراک را و پل ریکور و گادامر بحث هرمنوتیک را با تأثیر از پدیدارشناسی هوسرل بنیان نهاد. ژاک دریدا، فیلسوف فرانسوی نیز به‌گونه‌ای در پی‌ریزی ایده‌های ساختارشکنی خویش از پدیدارشناسی هوسرل سود می‌جست.

پدیدارشناسی، توجه و بازگشت به خود چیزها یا پدیده‌ها است. هدف اساسی دانش پدیدارشناسی شناخت بخش‌هایی از فنومن (پدیده‌ها یا پدیدارها) است که در هاله‌ای ابهام قرار گرفته و به‌گونه‌ای مستور شده و پیدایی ندارند؛ پدیدارشناسی دانشی است که در پی جستار به اعماق تاریک این پدیده‌های ناپیدا و مستور است.

پدیدارها نشانگر چیزی است که خود را می‌نمایاند. هرآنچه در سطح قرار دارد و قابل تجربه باشد -از اشیاء گرفته تا ادراک و احساسات و هرآنچه توسط شعور و فهم بی‌واسطه دریافت گردد- پدیدار گفته می‌شود. دانش پدیدارشناسی جدایی از امور عینی، موارد انتزاعی را نیز شامل می‌شود. پدیدارشناسی در صدد پاسخ‌دهی به این پرسش است که اندیشه‌ی آدمی تا چه حدی می‌تواند بر محقق شدن واقعیت نقش داشته باشد. از دیگاه هوسرل، بنیادی‌ترین اصل پدیدارشناسی ارجاع به خود پدیده است. این به معنای دریافت و شناخت پدیده از پشت حجاب و پرده نیز است. پدیدارشناسی از دید هوسرل یک روش و روش کار دقیق و فراگیر برای اندیشه و تفکر آدمی است. پدیدارشناسی هوسرل بررسی فلسفی و ادراک پدیده‌ها است که در نهایت منجر به خودشناسی می‌شود. او می‌گوید: به خویشتن بازگرد که حقیقت در درون آدمی است. به‌باور هوسرل، مضمون و جوهره‌ی اصلی پدیدارشناسی، بازگشت به‌سوی خود اشیاء و پدیده‌ها و رهیافتن به‌سوی ریشه‌ها و کنه‌ی پدیدارها است. هوسرل شناخت و درک اشیاء را زمانی میسر می‌داند که به ذات آن‌ها پی برده شود. این کار از راه تماس بی‌واسطه با اشیاء و شکافتن خطوط عمق هستی آن‌ها فراهم می‌گردد.

هوسرل باورمند است که بسیاری از اوقات ما به‌جای رویاروی با پدیده‌ی اصلی، با چیزی مشابه آن روبه‌روییم. در این‌صورت طبیعی است که راه‌حل‌ها و شناخت ارائه‌شده توسط ما، به‌جای تناسب به اصل پدیده با مشابه آن پدیده تناسب داشته باشد. او در پدیدارشناسی باورمند است که هر پدیده‌ای دارای یک نقطه‌ی ثقل است. ما برای رسیدن به نقطه‌ی ثقل این پدیده‌ها باید اطلاعات زیادی از اشکال گوناگون این پدیده بدست آوریم. گاهی برای رسیدن به چنین نقطه‌ی ثقلی، جدایی از عقل و تجربه، لازم است از عنصر خیال سود ببریم. به تعبیر هوسرل، همه چیز در چنگال عقل نیست، گاهی می‌رسد که خیال به انسان برای رسیدن به راه‌های شناخت پدیده‌ها کمک بسیاری نماید. به‌باور او، خیال منبعی است که حقایق ابدی آدمی از آن بدست می‌آید.

او باورمند بود که انسان باید همیشه در پی شناخت باطن پدیده‌ها باشد، و این امر فقط از راه رهایی از مجموعه‌ای پیش‌داوری‌ها در مورد پدیده‌ها بدست می‌آید. اگر انسان قبل از آغاز عمل شناخت در مورد پدیده، خودش را از پیش‌داوری‌های تاریخی، فرهنگی و اجتماعی رها نسازد، ممکن است این پیش‌فرض‌ها و تصورات ذهنی و خصوصیات فردی شناخت وی را تحت تأثیر قرار داده و به هدف غایی شناخت خود نرسد. به‌گونه‌ی مثال، اگر ما بخواهیم در مورد دموکراسی تحقیق نماییم بدیهی است که آگاهی و دانش ما نسبت به دموکراسی تابعی از قضاوت‌ها و پیش‌فرض‌های فرهنگی، تاریخی و اجتماعی مان خواهد بود و ما ابتدا باید از تمام دانش و علم خود به این پدیده عبور نماییم تا به‌گونه‌ی بی‌طرفانه ادراک کنیم که دموکراسی چگونه خود را منفک از دانش پیش‌فرض ما بازنمایی می‌کند.

ما باید در صدد یافتن اصل حقیقت موضع درباره‌ی دموکراسی باشیم نه آن چیزهایی که سنت، ایدئولوژی و آموزه‌های تاریخی مان قبلا و به‌گونه‌ای بر ما تحمیل نموده است. از این رو نخستین و لازمی‌ترین گام پدیدارشناسانه آن است که محقق از پیش‌داوری‌های موجود خودش را برهاند. رهیدن از دایره‌ی باورهای مذهبی و دینی و امور مقدس از برجسته‌ترین بخشی از رهایی‌هایی است که در نظام پدیدارشناسی مورد تأکید قرار گرفته است. البته این بند آخر نه تنها به معنای نفی دشمنی با عقیده و باورها است که هرگونه درخواست دشمنی و ضدیت با مذهب را نیز نفی می‌کند.

تقابل پارادایم‌های شناخت

امانوئل کانت، فیلسوف قرن هفدهم آلمان آغازگر نگرش نوین به شناخت پدیدارها بود (منظور این نیست که کانت آغازگر دانش یا علم پدیدارشناسی بوده). فلسفه‌ی معرفت‌شناسی کانت او را به نقطه‌ی عطفی در تاریخ فلسفه‌ی شناخت تبدیل ساخت. تا عصر حضور کانت دو تا مکتب در حوزه‌ی معرفت‌شناسی وجود داشتند: خردگرایی و تجربه‌گرایی. نماینده‌ی خردگرایی افلاطون دکارت و اسپیونزا بودند و نگرش دومی یا تجربه‌گرایی با نمایندگی جان لاک و عده‌ای دیگر مدیریت می‌شد. جریان خردگرایان باور داشت که تنها قالب شناخت انسان‌ها عقل او است و ابزار این شناخت نیز قیاس و استقرا می‌باشد. در این نگاه کاملا روشن است که تمامی ابزار و دستگاه شناخت فقط حالت ذهنی و فکری دارد و حس و ادراک و یا تجربه در این نگرش کاملا غایب است. چنانچه شک دکارتی معروف‌ترین شک تاریخ شناخت در حوزه‌ی فلسفه به شمار می‌رود که می‌گفت چون من شک می‌کنم پس هستم؛ این یعنی که در نگرش خردگرایی تنها ابزار شناخت به عقل خاتمه می‌یابد و دکارت با طرح این مسأله می‌خواهد بگوید که راه شناخت تنها از مسیر عقل و خرد می‌گذرد و تجربه هیچ نقشی در شناخت آدمی ندارد.

طرف مقابل این نگرش، یعنی جریان تجربه‌گرایان باورمند بودند که تکیه بر عقل‌گرایی مطلق در امر شناخت سبب ایجاد محدودیت در امر شناخت می‌گردد. به‌گونه‌ی مثال، اگر فردی صدها سال درباره‌ی مفهوم درخت فکر کند و هیچ‌گاهی از راه حس بدان نرسیده باشد قطعا به هیچ نوع شناختی به جز یک تصویر مبهم از درخت نمی‌رسد. آنان استدلال دارند که انسان فقط از راه تجربه و ارتباط بدون واسطه با پدیده‌ها است که به شناخت می‌رسد. در گیرودار جدال فلسفی این دو نحله در امر شناخت، کانت اما باورمند است که انسان برای شناخت به دو چیز نیاز دارد که هردوی آن‌ها در دستگاه نظری این دو نحله‌ی فلسفی مدعی شناخت وجود دارند. اشیای مورد نظر کانت برای شناخت عبارت اند از: اول ماده‌ی شناخت و دوم قالبی برای تنظیم شناخت. به‌باور کانت، ماده‌ی شناخت، تجربه و ادراک حسی است و قالب شناخت نیز خرد و عقل. تا تجربه در قالب عقل ریخته نشود هیچ شناخت و درک روشنی از چیزی برای انسان رونما نمی‌گردد، و تا تصویر و تصور از حالت انتزاعی محض به محک تجربه سنجیده نشود هرگونه فهم ما از پدیدارها یا مخدوش است و یا کاملا ناقص. آنچه از انقلاب فلسفی کانت در امر شناخت پدیدارها دانسته می‌شود این است که وی آشوب و بحران را از حوزه‌ی ابزار شناخت در تفکر فلسفی خردگرایان وارد حوزه‌ی خود شناخت نمود، و از سوی دیگر فهم تجربه‌گرایان از شناخت را نیز زیر سؤال برده و با درهم‌آمیزی بنیان‌های تجربه‌گرایی و خردگرایی فصل نوینی را در حوزه‌ی شناخت باز کرد. کانت باورمند است که انسان به هر چیزی شناخت پیدا نمی‌کند. یکی از شرایط شناخت، تجربه و ادراک حسی است. اگر ادراک را از روند شناخت برگیریم تفکر تنها هیچ‌گاهی ما را به شناخت نمی‌رساند، زیرا در این بخش فرض ما این است که ما فقط بتوانیم از راه عقل به شناخت برسیم. آیا اگر ما میلیون‌ها سال دیگر به خدا و ذهنیات فکر کنیم و مسأله‌ی ادراک و تجربه را تحت هیچ عنوان در رابطه با شناخت دخیل ندانیم، آیا ممکن است ما به شناخت مورد نظر درباره‌ی چیزها و پدیدارها برسیم؟ از دید کانت، آنچه بسیار واضح است این است که مایه‌ی تفکر الزاما مایه‌ی شناخت نیست. او در کتاب «نقد خرد ناب» می‌گوید اندیشیدن به چیزی مستلزم شناخت واقعی از آن چیز نیست. ممکن است ما به چیزهایی به‌گونه‌ی دوامدار فکر کنیم اما تا وقتی نتوانیم از راه حس و ادراک بدان دست‌یابیم نمی‌توانیم به شناخت مورد نظر مان بدان چیز دست بیابیم. قبل از اندیشیدن به چیزی، مهم‌ترین پرسش این است که آیا به چیزی که می‌اندیشم مرا به شناختی از آن چیز هم می‌رساند یا نه؟

این همان تفکیک پدیدارها از پدیده است. یا به عبارت دیگر، قبل از همه از اندیشیدن به چیزی باید مطمئن شویم که آن چیزی را که می‌خواهیم در موردش بیاندیشیم در قلمرو فنومن‌ها قرار نداشته باشد. کانت باورمند است که انسان در قالب عقل و با ابزار حس و ادراک قادر به رسیدن به شناخت است، اما خود این حوزه‌ی شناخت قابلیت تفکیک‌پذیری شدیدی را دارا می‌باشد. شناخت پدیدارها هرچند در حد محدود ممکن است، زیرا در دسترس از حس و ادراک و سنجش خرد ما قرار دارد. از دید او، جهان نیز برای انسان قابل شناخت نیست، زیرا او معتقد است که رابطه‌ی انسان با جهان رابطه‌ی بدون واسطه نیست بلکه ما از راه عقل و دستگاه ادراک مان وارد تعامل با جهان می‌شویم. از برخورد ما با جهان آنچه واقعیت دارد این است که ما حقیقت جهان را نمی‌بینیم بلکه آنچه در معرض شناخت ما واقع شده است تصویر جهان توسط ادراک حسی مان بوده است که توسط عقل ما تفسیر شده است.

او باورمند است که عقل انسان با توجه به محدودیت‌هایی که دارد هر چیزی را در قالب فضا-زمان خودش درک می‌نماید. فضا-زمان از دید کانت خاصیت خود ذهن انسان است نه خاصیت جهان بیرون از ذهن او. انسان پدیده‌ها را با سازکارهای علت معلولی درک می‌کند. مفهوم جهان از طریق ادراک حسی وارد ذهن انسان شده و تعامل مبتنی بر شناخت در ذهن انسان خلق می‌کند و سپس عقل او در قالب فضا-زمان اشیاء را درک کرده و در همین قالب بین آن‌ها ارتباط برقرار می‌کند.

براساس فهم ما از کارکرد دستگاه فکری کانت، نظام مدرن معرفت‌شناسی روزگار ما محصول تعامل تجربه و خرد در فرآیند شناخت است. در روزگار حاکمیت خردگرایی بر روند شناخت، ما استیلای سوژه بر تمام شئون هستی مان را به‌گونه‌ی دردباری تجربه کرده‌ایم. این همان عصری بود که فهم و تفسیر ما از جهان و هستی تابع کلان‌روایت‌ها بود و ما به‌عنوان رعیت این جریان هیچ‌گونه حق دخل‌وتصرفی در آن نداشتیم. شناخت ما در این عصر هیچ‌وقت از وضعیت کلیشه‌ای فراتر نرفت، زیرا معیارهای شناخت، قبل از آن‌که تابع اختیار ما باشد در انحصار فراروایت‌های موجود زمان خود بود. از روزگار درهم‌تنیدگی تجربه و خرد سیر جریان شناخت نیز دچار تحولات بزرگی شد. تمام ترقیات و  پیشرفت بشر امروز محصول دگرگونی در مقوله‌ی شناخت است.

ایدئولوژی و شناخت

در نظام‌های ایدئولوژیک اما شناخت یک امری از پیش تعریف‌شده است و انسان‌های ایدئولوژی‌زده برای شناخت پدیدارها همیشه به مرجع دینی شان رجوع می‌کند و مراجع دینی نیز شناخت خود را از سرچشمه‌های فراروایت‌ها دریافت می‌کنند. کنه‌ی تنها هیچ‌گونه منشأ انسانی ندارد، که حتا این حوزه‌ی مجال اندیشیدن و تفکر را نیز از آدم‌ها سلب می‌کند. تمامی فرامین و آموزه‌های این بخش از حوزه‌ی شناخت به جهان تابوها تعلیق می‌گردد که ورود هیچ‌کسی در آن برتافته نمی‌شود. در این روایت دین برای انسان‌ها نیست که انسان‌ها برای دین است. روی همین امر، تعامل ایدئولوژی‌ها با جهان یک تعامل خون‌بار و خشونت‌آمیز است. در نگاه ایدئولوژی، حقیقت هیچ امری بر واقعیت نگاه آن ارجحیت ندارد. از آن‌جایی که نظام معرفتی در نگاه دینی یک امر ایستا و ثابت است، نگرش انسان دین‌مدار نیز با متابعت از نگاه دینی‌اش باید جزم‌گرایانه و سختگیرانه باشد و این امر سبب خلق غیریت و تمایز میان جوامع بشری می‌شود، زیرا انسانی که نظم معرفتی‌اش از جهان را مدیون فراروایت‌ها است فکر می‌کند هرگونه نگاه مخالف عقیده‌ی او باید با شدیدترین وجه ممکن پاسخ داده شود چون او فکر می‌کند هر آنچه را از فراروایت متبوع خودش گرفته است، حقیقت ثابت است و هر آنچه را دیگران می‌دانند یک توطئه‌ی دهشتناک برای براندازی نظم‌باور وی است.

ما حداقل در تاریخ اسلام به‌خوبی می‌دانیم که بیشترین کشتار و خون‌ریزی از جانب کسانی صورت گرفته است که بیشترین تصور نزدیکی را با آموزه‌های اصیل دینی داشته است، زیرا در نگاه انسان دینی ظرف (شریعت) دارای ماهیت ثابت و لایتغیر است و آنچه باید دارای انعطاف باشد مظروف (زمان) است. گذر قرن‌های متمادی بر احکام و شریعت اسلامی هرگز نتوانسته است تحولی در آن بیافریند بلکه تمام تلاش سردمداران دینی این بوده است تا بتواند زمان را با فشار و کشتار بی‌رحمانه مطابق شریعت اصلاح سازد. به نظر می‌رسد بخش بزرگی از درگیری‌ها در جهان اسلام محصول همین نگاه به جهان هستی باشد. ما هر آنچه را می‌دانیم با هر آنچه می‌بینیم در یک تناقض وحشتناک قرار دارد. برای هم‌سازی فهم و نگاه مان از هستی و پدیدارها، خواهان رجوع به منابع جدید می‌شویم و این امر را نگاه دینی ما برنمی‌تابد و نتیجه‌ی این وضع متناقض چیزی است که ما در دنیای امروز شاهد آن هستیم.

گرانیگاه حضور پدیدارشناسی

پرسش اصلی در نظام پدیده‌شناختی این است که آیا میان آنچه بر ما آشکار است و آنچه در واقع امر موجودیت دارد تفاوتی است یا نه؟ در فصل پدیده‌شناختی، در اکثر موارد «نمود» به‌جای «بود» در معرض داوری و شناخت ما قرار می‌گیرد. به‌گونه‌ی مثال، گاهی ما یک قضیه‌ی صادق را کاذب و گاهی یک قضیه‌ی کاذب را صادق می‌پنداریم و ما براساس همین تصدیق و تکذیب تصوری پیش‌رفته و برای باور و درک مان از وضعیت در هر دو صورتش شاخ‌وبرگ می‌سازیم. مثلا یک وقتی تصور می‌کنیم که موبایل مان گم شده است. این تصور دقیقا تبعات رنج‌آوری از صدق قضیه را بر ما تحمیل می‌کند. این‌جا باور به قضیه‌ی صادق تعلق نمی‌گیرد بلکه باور ما تعلق گرفته است به یک قضیه‌ی کاذب که ذهن ما را مشغول داشته است، اما صادق به نظر می‌رسد. ولی یک‌بار دیگر موبایل مان واقعا گم شده است ولی ما اصلا تصوری از گم‌شدن آن را نداریم. این‌جا علی‌رغم گم‌شدن یک چیزی از ما، عملا هیچ کمبود و یا دردی را احساس نمی‌کنیم، زیرا در این‌جا باور مان هنوز به قضیه‌ی صادقی که در واقع امر اتفاق هم افتاده است تعلق نگرفته و برای همین رنج ناشی از وقوع یک حادثه‌ی صادق برای ما قابل ادراک نیست. در واقع امر داوری‌های ما اکثرا تابع آن چیزی است که خود را می‌نمایاند نه آن چیزی که در واقعیت امر به‌وقوع پیوسته است. پدیدارشناسی دقیق روی همین موضوع اشاره دارد. دید ما چیزی را به ما می‌نمایاند که دوست داریم ببینیم و وظیفه‌ی پدیدارشناسی است که الازمات یک اصل را به اصل دیگر سرایت ندهد. باید توجه داشته باشیم که به‌ قول تامس کوهن، هر گزاره‌ای در درون یک پارادایم مشخصی دارای صدق یا کذب است. و کدهای اخلاقی و نگرشی نیز در زمان‌های مختلف دارای بارهای متفاوت خویش اند و ارزش‌های هر دوره‌ای نیز متفاوت از دوره‌ای قبل.

وظیفه‌ی پدیدارشناسی این نیست که به یک گزاره و یا مفهوم، در خارج از زمان و مکان خودش بارهای معنایی و مفهومی بدهد. پدیدارشناسی در صدد عبور از مجموعه‌ای از پیش‌فرض‌ها است تا به ریشه‌یابی دقیق و شناخت ناب از یک پدیده -آن‌گونه که هست نه آن‌گونه که باید باشد- دست یابد. زیرا در بخش اول، یعنی نمایاندن یک پدیده آن‌گونه که هست پیش‌داوری و ذهنیت انسانی محقق دخالت ندارد، اما در بخش دوم یا نمایاندن پدیده‌ها، آن‌گونه که باید باشد ممکن است دید محقق و نگرش او نسبت به شناخت و شناسایی یک پدیده دخالت مؤثر داشته باشد. بدیهی است که ما توان شناخت غیر آنچه خودمان می‌خواهیم را نداریم و هیچ‌گاه حاضر نیستیم از روی رد پای باورها و پیش‌فرض‌های مان به راحتی عبور کنیم. برای همین است که پیوندهای ما با پدیده‌ها و واقعیت‌ها به شکل وحشتناکی دچار گسست و انقطاع شده است. در واقع پدیدارشناسی وظیفه‌ی خود می‌داند تا برای کشف حقیقت یک پدیده، از خود و پس‌زمینه‌های شکل‌گرفته‌ی فکری درباره‌ی آن پدیده عبور کنیم؛ هرچند این عبور دردناک است اما در نهایت شیرینی شناخت پدیده‌ها، تلخی عبور را تحمل‌پذیر می‌سازد.

برای روشن شدن این موضوع که ما برای شناخت پدیده‌ها، مدام در چنبره‌ای تصورات و داشته‌های تاریخی خود اسیر هستیم و به راحتی حاضر به از دست دادن آن‌ها نیستیم، به یک مثال توجه کنید. شاید تا حال دیده باشید که حیوانی مانند اسب یا الاغ و یا حتا گوسفندی از تمامی سنگلاخ‌ها و کوره‌راه‌ها به راحتی  و بدون مشکل عبور می‌کند اما وقتی بخواهیم آن‌ها را از آب عبور دهیم کار ساده‌ای نیست. حیوان با تمام قدرت تلاش می‌کند تا وارد آب نشود. این لجبازی او برای خاطر ترس از آب نیست بلکه برای آن است که حیوان عکسش را در آب می‌بیند و به هیچ عنوان حاضر نیست پا روی خودش بگذارد. این ماجرا تا زمانی حل نمی‌شود که چشم حیوان را ببندیم و یا آب را گل‌آلود سازیم تا تصویر او از روی آب محو گردد و حیوان خودش را در آب نبیند و این تصورش را از دست بدهد که این‌جا پای روی خودش می‌گذارد. در مورد دیگر وارد نمودن یک حیوان در محیط تازه است. هیچ حیوانی حاضر نیست در محیط نو به راحتی و آرامی وارد شود، زیرا از محیط تازه هیچ نمایی در ضمیر ناخودآگاه خودش ندارد و هیچ‌وقت خودش را در آن‌جا ندیده است. او در صورتی وارد جایی خواهد شد که ذهنیتش توان شناخت آن‌جا را داشته باشد و نیز بتواند وجودش را در آن مکان نو تعریف نماید. شناخت منهای پدیدارشناسی شناخت مبتنی بر پیش‌فرض‌ها و دانش پس‌زمینه‌ای از پدیده‌ها است که در صورت رسیدن به شناخت نمی‌تواند شناخت باشد که واقعیت امر وجودی یک پدیده آن را ایجاب می‌کند.

غرب و پدیدارها

غرب تعامل درستی با پدیدارها داشته است. صدها سال برای رسیدن به شناخت از دریچه‌ی ابزارهای علمی آن کار کرده است. ده‌ها دانش اصلی و کمکی به‌منظور تحقق شناخت مطمئن شکل گرفته است. به عبارت دیگر، غرب از شناخت مبتنی بر روایت و نقل محض فاصله‌ی زیادی گرفته است. غرب از شناخت با خرد منهای تجربه چنان فاصله گرفته است که از تجربه بدون خرد.

جهان شرق، خصوصا جوامع مسلمان ضمن آن‌که هیچ دغدغه‌ای برای شناخت ندارد، هنوز هم منبع اصلی شناخت شان را روایت‌های سنتی شکل می‎دهد. چنانچه قبلا یادآوری شد که در قرن هفدهم کانت همان آشوب و بحرانی که از عصر افلاطون و ارسطو در حوزه‌ی ابزار شناخت به میراث مانده بود را وارد قلمرو خود شناخت نمود. نگاه رمزآلود کانت به پدیدارها هرچند راهگشای شناخت در عصر خودش نبود اما حصارهای تاریخی و اتوریته‌های پایداری را از راه شناخت برداشت. در نگاه کانت، بشر برای شناخت پدیدارها ابزار لازم را دارد که خرد او است، اما برای شناخت پدیده یا نومن‌ها نیازمند ابزار دیگری است که بشر بدان دست نیافته است. بعدها اما لودویک ویتگنشتاین با پیرایش زبان به‌گونه‌ای پیام کانت را در گزاره‌های منطقی خویش روشنی بیشتر داد.

رابطه‌ی ما و پدیدارها

امروزه عظیم‌ترین بحران در جوامع بشری و به‌گونه‌ی روشن‌تر در جوامع اسلامی، بحران شناخت و بحران گسست و بیگانگی ما با پدیده‌ها است. انسان مسلمان به‌دلیل بازتاب تصویرش در آیینه‌ی تاریخ گذشته، حاضر به گزار به‌سوی وضعیت مدرن نیست و به‌دلیل بیگانگی با اصول شناخت امور، فکر می‌کند عبور از گذشته به‌مثابه‌ی پا گذاشتن روی خویشتن خویش است. غرب طی صدها سال به دانش‌های مدرنی برای دست‌یابی به حقیقت پدیده‌ها و امور دست یافت، و این تلاش‌ها سبب خلق آثار بزرگ علمی و تجربی شد که توانست این خطه را بر حوزه‌های زیست‌محیطی جهان مسلط سازد. در عوض، واکنش مسلمانان به این پیشرفت فزاینده دشمنی و عناد فزاینده بود. به نظر می‌رسد اصرار بر بازگشت به عصر سلف صالح یک ایده‌ی خون‌باری است که ریشه در گسست از شناخت ما از جهان هستی دارد. اولین جنبش مؤثر بازگشت توسط محمد ابن تیمیه تا حد زیادی تحت تأثیر پیشرفت‌های غرب شکل گرفت و پس از جنبش ابن تیمیه هرگاه ما خود را عقب کاروان دانش و علم غربی یافته‌ایم پاسخ ما شکل‌دهی جنبش‌های سلفی و بازگشت بوده است.

سلفیت در چنبره‌ی فلسفی‌اش چیزی جز مقاومت در برابر دانش و فهم مدرن از جهان نیست. سلفیت با ایمان کامل به روایت‌هایی که مجال آزمونش وجود ندارد، به‌گونه‌ی دوامدار برای گریزندگان از مرکزیت این گفتمان نسخه‌های کشتار و تکفیر می‌پیچد. آنان می‌داند که فهم و تفسیر جهان مدرن با ابزار کهن ممکن نیست اما راه‌حل انقیاد انسان‌ها را در چرخه‌ی گیوتن و طناب دار تکفیر می‌جوید.

نگاه سلفیت به جهان و هستی نگاه جزم‌گرایانه‌ی خنثا است. فقر تئوریک سلفیت در رابطه با مدیریت سیاسی و تعامل با جهان توانسته است از این نحله فقط کوه عظیمی از عقده و نفرت نسبت به جهان بیافریند.

چنانچه در ابتدا گفتیم که دانش پدیدارشناسی از دانش‌های محوری قرن بیستم است که تفکرات انسان مدرن از رهگذر همین دانش می‌گذرد. از اصول آن نیز یادآور شدیم که الزامات یک اصل را نباید بر اصل دیگر انتقال دهیم. همچنین صدق و کذب هر گزاره‌ای را باید در متن پارادایمی که این گزاره‌ها در آن آفریده شده‌اند، مورد قضاوت قرار دهیم. از دیگر اصول پدیدارشناسی اپوخه‌ی مطلق یا رهایی از کلیه پیش‌فرض‌ها و آموزه‌های مذهبی، فرهنگی و تاریخی بود. پرسش اما این‌جا است که آیا ذهنیت آزادی‌خواه بشر امروز توان برتافتن گزاره‌هایی را دارد که قرن‌ها پیش دارای صدق بوده است اینک اما با مصادیق اکنون و روح زمان همخوانی ندارد؟ آیا زمان همانند ذهنیت ما ایستا و راکد است یا به سیالیت و حرکت افقی خویش ادامه داده است؟ و آیا نیازها و خواسته و آرزوهای ما همان‌هایی است که قرن‌ها پیش داشتیم؟ به نظر ما چرا گزاره‌ها و مفاهیم و یا حتا پدیدارها طی زمان‌های متمادی تحت شرایط تغییرات زمان دچار تطور نمی‌شوند؟

طالبان و شناخت

 به نظر می‌رسد بحران‌هایی که امروزه دامنگیر مجموعه‌ی کشورهای اسلامی شده است، بحران بیگانگی با مفاهیمی است که طی زمان‌های زیادی دچار دگرگونی مفهومی شده‌اند. این بحران ناشی از جهل دانشمندان است که در پی تطبیق الزامات قرن‌ها پیش بر نسل امروز هستند که نیازهای این دو دوره هیچ سنخیتی با هم ندارند. اگر بر تطبیق احکام دینی بدون تفسیر و پیوند آن‌ها با روح زمان بر انسان امروز پای بفشاریم برآیندی چنین عمل دقیق حکومت طالبان خواهد بود که هیچ نسبتی با جهان بیرون از ذهنیت یک ملا ندارد. این‌گونه حاکمیت‌ها عملا توان تعیین نسبت با جوامع بشری را از دست می‌دهد. این مصداق حرف هایدگر است که زبان خانه‌ی وجود است. یعنی فقط با زبان است که ما با دنیای اطراف مان تعیین نسبت می‌نماییم. اگر زبانِ زمان و ابزار شناخت زمان در دسترس ما نباشد جز راه بازگشت به سنت گذشته برای ما باقی نمی‌ماند و این نمی‌تواند بقای ما را در میدان هستی تضمین نماید.

 کشورهای اسلامی از بالی تا مالی را در نظر بگیرید که دارای بیشترین ثروت‌های طبیعی اند ولی درآمد ناخالص ملی شان چیزی حدود ۶۰۰ میلیارد دالر، یعنی کم‌تر از درآمد ناخالص ملی اسپانیا است و میزان انتشارات کتاب این ۲۲ کشور اسلامی کم‌تر از انتشارات کتاب در کشور یونان است. جدایی از بحران‌هایی که دامنگیر اقتصاد و آگاهی مان شده است، چه اتفاقی در این حوزه‌ی دینی افتاده است که تمامی مرزهای‌شان خونین و تمام بناهای‌شان ویرانه است؟ آیا دلیلی غیر از این دارد که ما نقش زمان را در تطور احکام و مفاهیم نادیده انگاشته و با پدیده‌های نیاز زمانه‌ی خویش با تفکر قرن‌ها پیش تعامل می‌کنیم؟ این یعنی چشم‌پوشی بر ناهمخوانی ظرف زمان با مظروف نیاز و ترقی جامعه.

متأسفانه به‌دلیل عدم درک روح زمان، و اصل بیگانگی با نگرش‌ها و نیازهای زمانی انسان‌ها، کشورهای اسلامی جدایی از عقب‌افتادن از کاروان مدنیت بشری، در عرصه‌ی اقتصاد حتا در ابعاد صددرصد طبیعی آن هم وضعیت بسی دردباری را تجربه می‌کنند. سهم کشورهای اسلامی از صادرات و تولیدات مدرن،  بیشتر از این چند قلم نکبت‌بار چیزی دیگری نبوده است. این اقلام عبارت اند از تروریسم، نفت و پناهندگی. می‌توان اقلامی از تولیدات طبیعی و سنتی مانند میوه‌ی خشک و فرش را نیز به این صادرات اضافه نمود. به راستی این الگوی تباه هستی معلول چه عواملی بوده است؟

شاید اولین پاسخ برای این پرسش همان مواردی باشد که در بالا اشاره رفت، یعنی بیگانگی ما با سازوکار شناخت در حوزه‌ی پدیدارها و اصرار بر کامل بودن و تغییرناپذیر بودن دانش ما که مبتنی بر دانش دینی و نقلی مطلق بدون پیوند آن با دانش مدرن و روح زمان است. شاید یکی دیگر از عوامل نگونبختی ما گرایش مفرط به نظام دینمداری غیرمنعطف است، نظامی که به هیچ چیز به‌عنوان یک اصالت وجودی نمی‌نگرد که نگاهش به همه چیز نگاه جزم‌گرایانه‌ی فراانسانی است. اصلی‌ترین ناهنجاری در نظام‌های دینی این است که اعتقاد جای خرد و تقلید جای فلسفه را می‌گیرد. زمانی که ایمان دینی، آن‌هم با برداشت‌های غیرتخصصی و مغرضانه جای خرد انسانی را بگیرد، انسان‌ها در کلیه موارد مجبور هستند به‌جای مراجعه به خرد انسانی، به‌سوی مرجع فراانسانی رجوع نموده و راه‌حل تمامی مشکلات را از مذاهبی بخواهد که آلوده به سلیقه‌ی حکام و سیاست شده است و با تمام پدیده‌های غیرمذهبی با دید مذهبی رفتار نماید. در کشورهای اسلامی حتا اگر دموکراسی وجود داشته باشد ما آن را با پسوندهای دموکراسی اسلامی، آزادی اسلامی، هستی‌شناسی اسلامی و پدیدارشناسی اسلامی رنگ و صبغه‌ی دینی داده‌ایم و این موضوع سبب می‌شود تا تمامی دانش‌ها و نظام معنایی بشری به غبار پیش‌داوری‌های فراانسانی آلوده گردد.

هر امر اجتماعی که نتواند خود را در راستای تحول مدنی قرار دهد رو به زوال خواهد رفت. چنانچه اندیشه‌ی دینداری از نوع طالبی با پای‌کوبی بر سنت کهن، جایگاهش را در جوامع انسانی از دست داده است و دیگر راهی جز ترویج جهل عمومی و کشتار مردم برای تداوم حیات خود ندارد.