منبع: پارکوف میدیا
مهدی زرتشت
بخش دوم
قانون جنگ، خیلی سختگیرانه بود. خطر تکتیراندازانی که در خفا کمین میکردند، هر لحظه گوش ما را میخاراند. در صفوف «ارواح» مزدوران بیرحمی قرار داشتند و به این خاطر، ما همه تصمیم گرفته بودیم، مردن بهتر از این است که به دست آنها اسیر شویم. این موضوع اعصاب همهی ما را ناآرام کرده بود. علاوه براین، بچهها مدام در معرض کشته شدن قرار داشتند و ما فقط سعی میکردیم از دوستیهایمان بیشتر حرف بزنیم.
عملیات، وجوهات مختلفی داشت. در طول اجرای یکی از عملیات مهم، که مأموریت آن به عهدهی من بود، به من مدال «شجاعت» اهدا کردند.
در یکی از بزرگترین ولایتهای جنوبی افغانستان، یک انبار بزرگ سلاح وجود داشت. در این پایگاه مجاهدین انواع سلاحها، از جمله خمپارهها، نارنجک و… به مجاهدین عرضه میشدند تا آنها از این سلاحها علیه ما استفاده کنند. ما برای تصرف این پایگاه، منتظر دستور از سوی فرماندهمان بودیم. مشکل اینجا بود که این پایگاه در امتداد کوههای مرتفع قرار داشت. تصرف این پایگاه در اوقات بعدازظهر، غیرممکن بود و ما منتظر بودیم تا شب فرابرسد و بعداً با استفاده از تاریکی، تلاشمان را انجام دهیم. دوربینهای شببین به ما اجازه میدادند تا در تاریکی شب به عملیاتمان ادامه دهیم. ما با سلاحهای خوبی مجهز بودیم و همینطور تجهیزات دیگری نیز همراه خود داشتیم. اما یافتن مسیر در شب، آنهم در کوههای بلند شرقی، بسیار دشوار بود. حتا اگر شما مختصات دقیقی هم داشته باشید.
ما سرگردان دور و بر میچرخیدیم که متوجه شدیم ارواح، آتش روشن کردهاند و بوی دود آن به اطراف میپیچد. آن وقت بود که ما به کمک هوا، پیش رفتیم. ماشینهای جنگیمان را به کار انداختیم و اندکی پس از بمباران پایگاه، گرد و غبار در هوا بلند شد. به لطف همین گرد و غبار بود که ما پاورچین پاورچین به داخل پایگاه پیشروی کردیم. احتمال شکست وجود داشت. ما سه سرباز دستوری دریافت کردیم تا پایگاه را گلولهباران کنیم. اما وضعیت پیچیده شد: اطراف ما را موجی از سروصدا پر کرده بود و نارنجکها مدام میترکیدند و در همین زمان، من، ایگور و رومان با سرزنش یکدیگر، خود را پوشش میدادیم. ارواح جایی در پشت سنگها نشسته و از خفا تیراندازی میکردند. در هر صورت، پایگاه ویران شد و ما سخت در تلاش بودیم موقعیت دشمنان را پیدا کنیم. به خاطر اجرای همین مأموریت بود که همهی ما مستحق جایزه شدیم.
پس از پایان این مأموریت در سال 1986، من مرخص شدم. در خانه، همهی دوستانم منتظرم بودند و همزمان من، ایگور کروگلوف و بوریس سولتانوف، فراخوانده شدیم. آنها صبح زود مرا همراهشان به سرک بردند. ما دیدارهای دوستانهای داشتیم و همه خوشحال بودیم که زنده به خانه برگشتهایم. پدر و مادرم منتظرم بودند. آنها در مورد افغانستان، هیچ چیزی نمیدانستند. ولی ما اجازه نداشتیم که اطلاعات مربوط به حضورمان در جنگ را برای کسی تعریف کنیم.
پس از گذشت یک مدت زمان و زمانی که سرنوشت جنگ به تدریج در حال تغییر بود، ایدهی سازماندهی عمومی جانبازان جنگ معلوم شد. ایدههای کسانی که در نقطهی گرم جنگ قرار داشتند، یکسان شدند.
به تاریخ پانزدهم می همین سال [1986] من از طرف فرمانده پادگان برای انجام یک دیدار، رسما به بلاروس دعوت شدم. فکر میکنم، دیدارها و یادی از زمان جنگ فقط برای این است که بفهمیم کیها کشته شدند و کیها زنده ماندند. در مارینا گورکی [Марьиной Горке] در نزدیکی یک کلیسای کوچک، مادران و پدرانی که کشته داده بودند، یک قبرستان آماده میکردند. در این کلیسای کوچک میتوان برای شادی روح و گرامیداشت نام کشتهشدگان جنگ افغانستان، دعا کرد. برای آنانی که در راه انجام وظیفه، جانهایشان را از دست دادند.
***
ایگور نیکلایوویچ سنیژکوف در سالهای 1979 تا 1981 در جنگ افغانستان وارد خدمت سربازی شد. او خاطراتش را اینگونه نقل میکند: من در سال 1979 به خدمت سربازی در و.گ. پارکوف فراخوانده شدم. جایی که خانوادهام از سال 1965 بدینسو در آن زندگی میکنند. دورهی خدمت ما در واحد تخصص نظامی برای پیشآهنگی توپخانهها که نقطه به نقطه را شامل میشد، شروع شد. پس از یک دوره خدمت در کوروف، این بار در توور ادامه دادیم. از آنجایی که من به این منطقه نزدیک بودم، خوشحال بودم و فکر میکردم عملاً در خانه هستم.
ادامه دارد…