نیکبخت آجه
واقعیت محوری بودن عنصر داستانی کشمکش که به نوعی بیانگر دوسویه چیرگیخواهی و رهاییطلبی، و یا هم بیانگر تفوقطلبی دوسویه (رقابت) است، معمولا اهمیت عنصر غیرداستانی «همکاری» را از چشمان مخاطب داستان پنهان نگه میدارد. بنابراین، وجود عنصر همکاری در داستان که غالبا در سایه رقابت شکل میگیرد، از منظر عناصر تعریفشدهی داستانی از این جهت اهمیت مییابد که به درک ابعاد رقابت کمک میکند. ولی اگر داستان را بهطور کلی بیانگر رابطههای انسانی در نظر بگیریم، در آنصورت باید جایگاه مستقلتری برای «همکاری» در نظر بگیریم. چرا که همکاری از منظر جامعهشناختی یکی از محوریترین ابعاد رابطههای انسانی است. این همکاری به لحاظ ماهیت میتواند سنجشگرانه، و تاکتیکی باشد، و یا همدلانه (فداکارانه) و استراتژیک. البته در عمل همکاریها غالبا ماهیت ترکیبی دارند. به لحاظ هدف، همکاری میتواند سودجویانه باشد و یا ارزشمدارانه، و به لحاظ روششناسی میتواند کنشگرانه باشد و یا واکنشی. همکاریهای واکنشی اگرچه معمولا تحت تأثیر یکراست فشار محیط پیرامون جهت مییابد، اما بیانگر خود فردیِ عامل واکنش است. در مقام مقایسه، همکاریهای کنشگرانه غالبا متأثر از فشار غیرمستقیم و تصعیدشدهی محیط پیرامون و در عین حال بازتاب خود اجتماعی فرد کنشگر است، و در هر دو صورت کمابیش در جهت تقویت سرمایه اجتماعی و خروج از انزوا شکل میگیرد.
صورتبندیهای این همکاریها در رمانهای مورد مطالعه از راه دوگانهانگاریهای زیر قابلیت فهم پیدا میکند؛ همکاریهای معاملهای-تاکتیکی مبتنی بر سنجش خردورزانه مثلا میان موسی و پولیس در دادوگرفت رشوه در برابر رهایی در رمان «سِفر خروج»، که آن را متفاوت میکند از مثلا همکاریهای فداکارانه میان میرجان و دوستدخترش مرجان در رمان «گمنامی»، و همکاری همدلانه در رمان «سرزمین جمیله» میان پرویز و همسرش تهمینه. یا همکاری کنشگرانه (تجاوزکارانه) در رمان «طلسمات» میان پیوند و دنگر اوغان در برابر همکاری واکنشی و دفاعی در حد انسجام فکری در مثلا رمان «آب و دانه» میان اهالی روستا برای دورماندن از سایه دولت. در بخش اول این گفتار، نمونههایی از شیوههای همکاری میان نقشآفرینان را در رمانهای «کاغذپرانباز»، «گمنامی» و «سفر خروج» مرور میکنیم.
«كاغذپرانباز»
همزمانی دلباختگی امیر به ثریا و احساس نیاز خانم طاهری به دامادی همچون امیر، زمینهی همکاری بین امیر و خانم طاهری را هموار میکند. امیر به حضور خانم طاهری نیاز دارد زیرا این حضور را ابزار مطمئنی برای خنثاسازی شایعاتی میپندارد که علیه رابطهی او و ثریا میتواند شکل بگیرد؛ «دلم میخواست خانم طاهری همیشه آنجا باشد، نه بهخاطر محبتهایش، بلکه ثریا با بودن مادرش راحتتر و پرحرفتر میشد. انگار که وجود او هرچه را که بین ما میگذشت موجه میکرد… همدم بودن خانم طاهری با ما، اگر شایعات را کاملا از بین نمیبرد، لااقل آنها را بیارزش میکرد» (حسینی، ۱۳۸۴، ص ۱۷۲).
متقابلا خانم طاهری نیز برای حضور و ابراز محبتهای خود نسبت به امیر دلایل محکمی دارد. یک دلیلش اینکه امیر به فهرست بلندبالای بیماریهای او گوش میدهد. فهرستی که از خیلی وقت پیش شوهر او جنرال طاهری، خودش را در قبال شنیدن آن به کری زده بود. اما دلیل اینکه امیر را دوست دارد فقط این نیست که شنوندهای برای شرح بیماریهایش هست؛ «من قاطعانه عقیده داشتم که اگر تفنگی بر میداشتم و وحشیانه دست به قتل و غارت میزدم، باز هم چیزی از محبت کورکورانهاش نسبت به من کم نمیشد. چون من قلبش را از شر وخیمترین مرض نجات داده بودم. من او را از عظیمترین ترسی که هر مادر افغانی دارد رهانیده بودم: هیچ خواستگار آبرومندی از دخترش خواستگاری نمیکرد. دخترش در تنهایی پیر میشد، بدون شوهر، بدون بچه. هر زنی سایه بالاسری میخوهد» (همان، ص ۲۰۳). این همکاری، گرچه با انجام تاکتیکهای سنجشگرانهی بهدامانداختن دیگری شروع میشود، اما به تدریج حالت عاطفی و فداکارانه به خود میگیرد و همسبتگی روانی عمیقتری را بازتاب میدهد.
مثال دیگر همکاری در «کاغذپرانباز»، همکاری امیر و رحیمخان است که بر کل ساختار داستان سایه افکنده است. مثلا زمانی که در نوجوانی، امیر اولین داستانش را نوشته و با اشتیاق میخواهد آن را برای پدرش بخواند اما واکنش سرد پدر، ذوق و شوقاش را دچار یخزدگی میکند، این رحیمخان است که یخ روانی او را آب میکند؛ «مثل همیشه رحیمخان بود که به دادم رسید. دستش را دراز کرد و با لبخندی که هیچ اثری از ساختگی بودن در آن نبود، مرا مورد لطف خودش قرار داد. “امیرجان، میشود بدهی به من. خیلی دوست دارم بخوانمش”» (همان، ص ۳۸). این لحن دلسوزانهی رحیمخان سبب میشود که امیر آرزو کند، کاش او پدرش میبود. رحیمخان، نه تنها داستان را میخواند که نوعی ادای احترام به امیر است، بلکه پس از مطالعهی داستان، یادداشت تشویقآمیزی برای امیر مینویسد كه سبب قوت قلب او میشود؛ «…داستانت را با گرامر صحیح و سبک جالب نوشتهای. اما تأثیرگذارترین نکتهی داستان تو، کنایهآمیزبودن آن است…» (همان، ص ۳۹). تأثیر این ستایش، در ذهن امیر نقش میبندد و سالها بعد (در سال ۱۹۸۸) و در امریکا وقتی امیر با چاپ اولین رمانش احساس میکند نویسندهی مطرحی شده، آن نقش از پستوی حافظهاش میبرآید؛ به رحیمخان فکر میکند و به یادداشت کوچکی که برای تشویق او، بعد از خواندن اولین داستاناش نوشته بود.
از روایت فوق برمیآید که همکاری میان رحیمخان و امیر در چارچوب قاعدهی کلاسیک داستان، با محور پرورش شخصیت اصلی یا قهرمان داستان سمتوسو مییابد. ویژگیای که آن را از مفهوم متعارف همکاری، یعنی همکاری متقابل، متفاوت میسازد. در همین راستا مهمترین اقدام رحیمخان تولید احساس گناه در امیر است. احساسی که انگیزهای میشود برای پذیرفتن ریسک سفر او به کابل و نبرد برای رهایی سهراب از چنگ طالبان و در نهایت بردن او به امریکا. درحالیکه امیر در غرب امریکا با خانمش زندگی آسودهای دارد، نامهی رحیمخان پای او را به پاکستان میکشاند. در آنجا ملاقات امیر با رحیمخان و روایت رحیمخان از گذشتهی امیر و پدرش، و همچنین از سرگذشت دردناک حسن –همبازی دوران کودکی او و پسر نوکر پدرش- و خانماش، عزم او را برای رفتن به کابل جزم میکند؛ «رحیمخان مرا اینجا احضار کرده تا نه تنها تقاص گناهان خودم، که مال بابا را هم پس بدهم… چیزهایی که رحیمخان برایم فاش کرد، پاک اوضاع را بههم ریخت. به من فهماند که خیلی قبل از زمستان ۱۹۷۵ از همان اول از وقتی که آن زن هزارهی ترانهخوان هنوز داشت از من پرستاری میکرد، زندگی من چرخهای از دروغها، خیانتها و رازها بوده» (همان، ص ۲۵۵ – ۲۵۶). بنابراین، به نظر میرسد که رحیمخان چه در شگوفایی استعداد نویسندگی امیر در دوران کودکی و نوجوانی و چه در تعالی روحی او با تولید احساس گناه و پیآمدهای رفتاری آن، مأموریت نسبتا موفقی در زمینهی همکاری با امیر داشته است.
«گمنامی»
این سمتوسویابی همکاری در راستای پرورش شخصیت اصلی یا قهرمان داستان یعنی میرجان در رمان «گمنامی»، در دو مورد زیر بهگونهای شکل میگیرد که نقش میرجان در آن کمرنگ است. بیشتر به این دلیل که میرجان به پختگی فکری نرسیده است؛
1) دو مرد، مندوخان و پدر میرجان برای نجات او از خطر مرگ اقدام به همکاری میکنند که پیآمد غیرمستقیم آن زمینهسازی برای ترسیم راه نو برای زندگی میرجان میباشد؛ «مندوخان به درخت دولانهی پیر تكیه زد. ریشش را قبضه كرد و رو به پدرم گفت: “تورگل هیچ قناعت نكند. مندوخان رضایت دارد. بچهی تو بر پشت اسپ من تا مالستان خواهد رسید. یک چند دیر دور باشد، بهتر میشود”. راست میگفت. دیگر هیچ چاره نبود. تا آن دم چندین دهقان سوگند خورده بودند كه در اولین فرصت ممكن بچهی نجفبیگ را با بیل شان توته توته خواهند كرد» (بختیاری، ۱۳۹۱، ص ۹۴). به این ترتیب میرجان، بچهی نجفبیگ که راه برگشت ندارد، از مالستان راهی کشور ایران میشود و در آنجا با استقرار در مدرسهی علوم دینی، مسیر نوی در زندگیاش شکل میگیرد.
۲) دو پیرمرد هر کدام به طریقی و به شکل ناخواسته، همافزایی میکنند که میرجان از مسیری که خانواده و بهطور خاص پدرش برای او ترسیم کرده دور شود؛ یکی با کنش تجاوز جنسی و دیگری باکنش همدلی؛ «اكنون سالها است كه با خود فكر میكنم بهدلیل راهی كه رفتهام، باید از حاجی خدابندهلو، صاحب مغازهی بزرگ كتاب به اندازهی حاج سید ابراهیم اصفهانی مدرس، مدیون بوده باشم. همین دو پیرمرد در واقع با رفتارهای حیرتانگیزشان چشمان مرا از حدقه كشیدند و بر خودم و زندگی نوی كه به آن دستیافتهام، چسپاندند» (همان، ص ۱۵۱). هر دو رفتارهایشان را رنگ مذهبی میدهند؛ گرچه ماهیت رفتار یکی (حاج سید ابراهیم اصفهانی) در مدرسهی علوم دینی، به طرز وحشتناکی تجاوزکارانه است و ماهیت رفتار دیگری (حاجی خدابندهلو) در مغازهی کتابفروشی در خیابان ناصرخسرو تهران، عمیقا همدلانه است. لودگی خندهآوری هست که تجاوز را نوعی همکاری تلقی کرد، مگر اینکه از فلسفهای که در این ضربالمثل نهفته است، در توجیه این تلقی بهره برد؛ «شری بخیزد که به خیر آدم تمام شود». مضمونی که در ادای دین کنایهآمیز میرجان به دو پیرمرد نهفته است.
اما در دو مورد همکاری زیر، نقش میرجانی که حالا به پختگی فکری رسیده است، در شکل دادن به میکانیسم همکاری برجسته است؛ یکی در ایجاد همکاری میان خود و انجمن مطبوعات؛ در موقعیتی که میرجان با رفتن از تهران به پیشاور در انزوای تازهای قرار گرفته است، کتابهای همراهش امکان گشایش دروازهی همکاری را برای او میسر میسازد. به عبارت دیگر، سرمایه فرهنگی به میرجان در ایجاد سرمایه اجتماعی و خروج او از انزوا در یک فضای اجتماعی ناآشنا، سودمند واقع میشود؛ «سیوشش کارتن کتابم بیآنکه مقدمات آن را چیده باشم، در انجمن مطبوعات در تبعید گشوده شدند… پس از آنکه جلدهای زرکوب و عناوین درشت کتب، تاقچههای دفتر مرکزی انجمن را زینت داد، بلافاصله نامم در ردیف اعضای مؤسسان انجمن درج شد» (همان، ص ۱۶۷). همزمان سرمایه دیگر فرهنگی او یعنی دانش زبان عربی زمینهساز اقامت رایگان او را در یکی از حجرههایی فراهم میكند كه توسط یک عرب ثروتمند در این شهر كرایه شده است. این سهولتها به او فرصت میدهد كه زبان انگلیسی و مهارتهای خبرنگاری بیاموزد و در نهایت با استقرار نظام جمهوری در افغانستان به كابل برگردد، و كار با یک رسانه را شروع كند.
اما فداکارانهترین شکل همکاری میرجان، میان او و مرجان روی میدهد. میرجان بعد از تجربهی همکاریهای مردانه، این بار همکاری متفاوتی را تجربه میکند (همکاری مرد-زن) و آن را از هر لحاظ ایدهآل مییابد. همکاری که در آن مرجان بیدریغانه و همزمان، زمینهی کسب سرشار پول و محبت را برای او فراهم میکند و در او حس همذاتپنداری ایجاد میکند؛ «ناگهان احساس کردم در سایه یک برابری غریب، من و او چقدر به هم شبیه شدهایم» حسی که به او جرأت میدهد دو دستش را روی دستهای مرجان بگذارد و بگوید: «خیلی زیاد متشکرم مرجان!» (همان، ص ۲۳۰). پیوند هماندیشی با دلباختگی، همکاری میان میرجان و مرجان را متعالی و ارزشمدار میسازد.
مبدأ آشنایی و همکاری میرجان و مرجان این تیتر خبری در کارزارهای اولین انتخابات پارلمانی بعد از سقوط حاکمیت امارت و پدیداری نظام جمهوریت راجع به ارزگان است؛ «تنها ولایتی که در نخستین انتخابات سرتاسری هیچ نامزد زن نداشت». دیدن این تیتر راجع به سرزمینی که هردو دلبستگی ویژهای نسبت به آن دارند، منجر به تماس تلفونی مرجان به میرجان -کسی که این تیتر را برای گزارشاش انتخاب کرده- و بعد ملاقات حضوری آن دو میشود. ملاقاتی که در آن مرجان دست دوستی بهسوی میرجان دراز میکند و چند ثانیه بعد میرجان دست راستش را در میان «دستهای گرم و گوشتی مرجان» مییابد و بحث انتخابات در میان مباحث دیگر گم میشود.
مرجان که شغلاش ترجمهی متنهای پروژهای هست به میرجانِ خبرنگار پیشنهاد میدهد که در اوقات فراغتاش، ترجمه کند و پول خوبی کمایی کند. میرجان قبول میکند و بهزودی و با دریافت اولین دستمزد درمییابد که درآمدش چنان بالا هست که میارز عطای خبرنگاری را به لقایش ببخشد. این همکاری و بعد همدمی ایدهآل، جانی تازه به شخصیت پرابلمساز میرجان میبخشد و جسارت اختیارطلبانهاش به جایی میرسد که در نهایت اسباب صدور حکم اعدامش را فراهم میکند. اگرچه این حکم در نظام آلوده به فساد با پرداخت رشوه به بانیان صدور آن، قابلیت این را دارد که نادیده گرفته شود.
«سِفر خروج»
هم الگوی همدلانه و فداکارانه و هم الگوی سودجویانه و تاکتیکی مصداقهایی در رمان «سفر خروج» دارد. مثل همکاری مرد جوان که در نقش قاچاقبر، موسا را در قبال دریافت پنجاه هزار تومان از قم به تهران میرساند. معاملهای که در عالم ناشناسی بسته میشود و لذا سرشار از بیاعتمادی است؛ «موسا گفته بود: “رساندی تهران بهت میدم.”
مرد گفته بود: “به او نشانی که در تهران داری میرسونمت.”
-من هیچ کس را در تهران ندارم و نشانی بی نشانی».
موسا بلافاصله دچار هراس میشود که نکند اینها بگویند که این آدم بیکس است و بلایی سرش بیاورند. اما زود به خود دلداری میدهد که؛ «من هم که بچهی کابل هستم. ده تا پادشاهگردشی را تیر کردیم… از چنگ طالبان که توانستم بگریزم… از پولیس ایران هم نترس» (سلطانزاده، ۲۰۱۰، ص ۱۸). اما ترس حالتی نیست که در اختیار انسان باشد. ترس علیرغم میل انسان میآید و پیآمدهایش را تحمیل میکند. این است که رجزخوانی موسا با خودش، بیاثر میشود وقتی «پولیس راه» از راه میرسد.
پولیس که داخل اتوبوس میشود، مرد قاچاقبر به موسا اشاره میکند که دست در جیب کند و صددالری را در لای پاسپورت ویزای ایران ناخوردهاش بگذارد و به پولیس پیش کند. موسا بیچونوچرا این کار را انجام میدهد. پولیس به آرامی صددالری را در جیبش میلغزاند و پاسپورت را به موسا پس میدهد. به این ترتیب موسا به تهران میرسد، مرد قاچاقبر به پنجاه هزار تومان و پولیس هم به صد دالر. معاملهای در چارچوب یک همکاری تاکتیکی، ناشرافتمندانه و تا جایی که به موسا بر میگردد از روی ناگزیری- که عمیقا سودمحور و خالی از هرگونه ارزش همدلانه است.
در مقابل آن همکاری دیگری داریم که همدلانه و دارای ارزش آزادیطلبی و برابریخواهی است. همدلی میان موسا با نیروهای اعتراضی و دگرباش در مقابل پولیسهایی که موسا را به یاد عسکرهای «بچه جمعگر» برای عسکری در کابل میاندازد. این همدلی به موسا انگیزه میدهد که دروازهی خانهی متروکهای را که در آن پناه گرفته بهروی یکی از مردان گریخته از گیر پولیس باز کند و سپس به او کمک کند که دهن و دماغش را بشوید. به او نان میدهد و با آنکه واهمه دارد از افشاشدن محل بودوباشش که مبادا پولیس خبر شود و او را بگیرد و پس به افغانستان رد مرز کند، به آن مرد پناهجو که دخترگون است و فرشید نام دارد اما دوست دارد فریده صدایش کنند، اجازه میدهد که شب پهلویش بماند.
جوان دخترگون که پی میبرد موسا اهل افغانستان است، اینگونه همدلی نشان میدهد: «تو هم انگار مثل امثال من عصبانی هستی. هستیم. باید باشیم. وقتی ناامن هست شرایط مون. مگه نه؟ شماها رو هم میگیرن. همینجا میگیرن. همین مردم خیابون مزاحم شماها میشن… بارها دیدهام. هُل تون میدن بهسوی ماشین نیروی انتظامی. جاشون رو انگار تنگ کرده باشیم». از لبخند مرد دخترگون، دل موسا فرو میریزد. و باز میپرسد که؛ «دردت آمد وقتی زدندت؟» و زمانی که صدای تأییدیهی «هوم» را از او میشنود، خشم در درونش زبانه میکشد. این است که میگوید: «دگه نمیگذارم دست شان به تو برسه. همینجا بمان. از یک شب تا صد شب» (همان، ص ۱۴۱). این همکاری واکنشی در راستای دفع شر انجام شده است و نه در قالب برنامهی خاص برای گسترش خیر. البته اگر خیر را بهعنوان یک هدف در نظر بگیریم. اما اگر خیر را بهمثابهی روش مد نظر قرار دهیم، در آنصورت این همکاری، خودِ خیر است و نشانهی تعالی اخلاقی.
منابع:
۱)بختیاری، محمدجان تقی (۱۳۹۱)، گمنامی، کابل، انتشارات تاک.
۲) حسینی، خالد (۱۳۸۴)، بادبادکباز، ترجمهی زیبا گنجی، پریسا سلیمانزاده، تهران، انتشارات مروارید.
۳) سلطانزاده، محمدآصف (۲۰۱۰)، سفر خروج، انتشارات دیار کتاب.
ادامه دارد…