Photo: Callum Darragh / Flickr

ایمان پدیدار دینی است یا غیردینی؟

۱

این سؤال در ظاهر امر شاید تعجب‌آور، شاید تفننی و شاید حتا احمقانه به نظر برسد. چرا که غیرمعمول است که بپرسیم آیا ایمان (که به سختی می‌توان آن را مجزا از دین تصور کرد) پدیدار دینی است یا غیردینی؟ ولی قبل از آن‌که سراغ اصل موضوع را بگیرم، بد نیست که به یک حاشیه اشاره کنم و آن این‌که چرا این سؤال احمقانه نیست و در عین حال چرا غیرمعمول است.

 بگذارید برای پاسخ به این سؤال، شما را به تجربه‌های تلخ ولی شناخته‌شده‌ی دین‌داری رجعت دهم: در کشور ما یک گروهِ سراتاپا مجهز با اعتقادات دینی حاکم است. اینان اعتقادات دینی‌شان را به‌مثابه‌ی تجربه‌ی دین‌داری هر روز و هر دم به اجرا می‌گذارند. مثلا زنان را از آموزش، کار، تفریح، سفر، صدا، موسیقی و غیره محروم می‌کنند. مردان را از تراشیدن ریش، پوشیدن لباس منظم، نرفتن به نماز جمع، داشتن اعتقاد متفاوت به آنان و غیره منع می‌کنند. برای ما و شما این تجربه‌ها بیگانه نیستند. به شرط این‌که به پس‌خانه‌ی حافظه‌ی خود برگردیم. آن‌جا خواهیم یافت که ما در هر گوشه و کنار آن خاک نگون‌بخت، به درجات و شیوه‌های متفاوت تجربه‌های مشابه، مانند محروم کردن دختران از آموزش، شلاق زدن مردان و زنان در انظار عمومی، سنگسار زنان و مردان و غیره را یا در زندگی خود شاهد بوده‌ایم و یا قبل از ما مادران و مادرکلان‌ها و پدران و پدرکلان‌های ما این تجربه‌ها را از سر گذرانده‌اند.

بنابراین، ما با مجموعه‌ای از تجارب آشنا -ولی به‌شدت غیرمنتظره- مواجه هستیم. پس مهم است که بدانیم چرا تجربه‌هایی که به حکم پستوخانه‌ی حافظه‌ی فردی و جمعی ما آشنا است، به‌صورت ناآشنا ظاهر شده است؟ چه باعث شده است که ما آن را ناآشنا ببینیم؟ آیا ما با تجربه‌های مشابه که به حکم حافظه، عامل آن‌ها در بسا موارد خود مان بوده‌ایم، رابطه‌ی‌مان را کاملا گسسته‌ایم که محروم‌سازی زنان از آموزش و کار و تفریح و امثال آن به‌مثابه‌ی تجربه‌ی دین‌داری توسط طالبان، به نظر مان ناآشنا می‌آید؟ یا نه، ما در میزان تشدید تجربه‌ی دین‌داری غافل‌‌گیر شده‌ایم؟

من فرضیه دوم را نزدیک به واقعیت می‌دانم. آن این‌که با ظهور طالبان در میزان تشدید دین‌داری‌مان از دو نظر غافل‌گیر شده‌ایم. یکم، این‌که ما تصور نمی‌کردیم دامنه‌ی تجارب دین‌داری مشابه ما از محیط محدود خانه و خانوار و محله و منطقه و طایفه و قبیله به سطح کل کشور و کل جامعه نمود قدرت‌مند سازمانی پیدا کند. دوم، این‌که ما هرگز فکر نمی‌کردیم که تجارب دین‌داری مشابهی که ما انجام می‌دهیم، در یک زمان از ملکیت خود ما خارج شده و به ملکیت یک نهاد قدرت‌مند دینی-مذهبی در ‌آید و از این طریق به سخت‌گیرانه‌ترین شکل ممکن دامن‌گیر همه‌ی امور زندگی شخصی و جمعی ما ‌شود. از این‌رو، با آنچه طالبان به‌مثابه‌ی دین‌داری انجام می‌دهند، ما احساس بیگانگی کاذب می‌کنیم. این بیگانگی کاذب ریشه در تجربه‌ی دین‌داری مشابه ما دارد؛ آن این‌که ما -به‌ویژه وقتی این ما را «ما»ی تاریخی در نظر بگیریم- دورانی بود که مالک تجارب دین‌داری خود در قلمرو فردی، خانوادگی، محلی، طایفه‌ای، قبیله‌ای، قومی و… بودیم. مثلا وقتی نمی‌خواستیم نماز بخوانیم، نمی‌خواندیم. وقتی می‌خواستیم زنان خانواده‌ی‌مان آموزش ببینند، مانع آنان نمی‌شدیم. ولی حالا تمام این قلمروهای دین‌داری ما به‌صورت عموم غصب شده و در ملکیت یک گروه دینی-مذهبی قرار گرفته است که بر آن حکم می‌راند. حالا این گروه است که هنگام نماز ما را به نماز می‌برد. ما دیگر مالک نماز خواندن یا نخواندن خود به‌مثابه‌ی تجربه‌ی دین‌داری نیستیم. همین‌طور مالک امر آموزش در محیط خانواده‌ی خود نیستیم.

بنابراین، ما در سیر دین‌داری خود، یک چیز مهم را از دست داده‌ایم: مالکیت بر قلمرو دین‌داری. قلمرو دین‌داری ما غصب شده است. این غصب تازگی ندارد. پیشینه‌ی، حداقل، همین دینی که ما و شما آن را با تجربه‌های شخصی و مشترک مان کم‌وبیش می‌شناسیم، نشان می‌دهد که نه تنها در غصب قلمروهای دینی، بل‌که در غصب کردن پدیدارها و قلمروهای کاملا غیردینی نیز، دست بسیار بلندبالایی داشته و دارد. از این‌رو، خیلی هم تعجب‌آور نیست، اگر شک کنیم که نکند ایمان امر غیردینی بوده/باشد، ولی دین آن را غصب کرده باشد.

۲

اندکی برای قابل فهم شدن مسأله بگذارید به تجارب مان نگاه کنیم. ما در زندگی روزمره با تجربه‌هایی سروکار داریم که این تجربه‌ها از یک فرد به فرد دیگر، از طریق زبان غیرقابل انتقال هستند، ولی ما برای همه‌ی آن‌ها در زبان واژه داریم و با همین واژه‌ها فراوان از آن‌ها سخن می‌گوییم؛ مثل تجربه‌ی طعم شیرین عسل. تجربه‌ی طعم شیرین از طریق تنها یک حس (ذایقه) ممکن و میسر است. هر کسی که این تجربه را داشته باشد، برای او مفهوم «شیرین عسل» یک شناخته‌ی تجربی منفرد است که با وجود عسل و حس ذایقه همیشه تکرارشدنی و دسترس‌پذیر است.

حالا براساس همین قیاس، به تجربه‌های نادرتر خود نگاه بیندازیم که نه به‌واسطه‌ی تنها یک حس، بل‌که در تمام وجود آدم به شکل مرموزی رخ می‌دهد- اما نه همیشه و مستمر، بل‌که به شکل مقطعی و گسسته. مثلا، احساس هم‌ذات بودن با همه چیز، احساس شور در هنگام دیدن شگفتی‌های طبیعی و امثال این‌ها که به درجات مختلف شعف‌آور و شورانگیز اند. این نوع تجارب (صرف نظر از این‌که موضوع آن را چه بدانیم و چه بخوانیم) از نوع تجربه‌های منفرد معنوی اند. به همین‌ ترتیب آدمی در سلسله تجارب معنوی خود، به تجربه‌های متعالی‌تری دست می‌یابد، که ما آن صورت متعالی تجربه‌ی معنوی را ایمان نام‌گذاری می‌کنیم. مسأله‌ی اصلی از همین نام‌گذاری برمی‌خیزد:

الف) ما روی یک تجربه‌ی معنویِ شخصی یک نام می‌گذاریم، ولی این نام صرفا و مطلقا محدود به خود ما هست و محدود به خود ما می‌ماند. چرا که این نام، تنها و تنها تجربه‌ی بخصوص شخصی «من» را برای خود من قابل تصور ذهنی می‌سازد. هرچند که ممکن است همین نام برای فرد دیگر نیز مبین تجربه‌ی معنوی شخصی او نیز باشد. ولی ما هیچ ابزاری برای حصول اطمینان از این‌که تجربه‌ی معنوی ما قطعا یکسان و مشترک اند، نداریم. در تجربه‌ی طعم شیرین حداقل ابزارهای آزمایشگاهی علمی به کمک مان می‌آید که ذایقه‌ی من با فرد دوم یکسان است یا نه. ما طعم شیرین را یکسان تجربه می‌کنیم یا نه؟ اما در تجربه‌ی معنوی هیچ ابزاری غیر از خود آن تجربه به کمک ما نمی‌آید و نه امکان آن را دارد که برای سنجش محتوا و ماهیت تجارب معنویی افراد پادرمیانی کند. در نتیجه، ما در دایره‌ی تجارب معنوی، به‌ویژه وقتی این تجارب در سطح متعالی‌تر آن مطرح می‌شود، محکوم به بودن در دایره‌ی منفرد شخصی خودمان می‌شویم.

ب) اما ما برای تکرار این تجارب و به عبارت دیگر، برای ورود مجدد به دایره‌ی آن تجارب و چشیدن مجدد آن طعم معنوی، چاره‌ای جز این نداریم که راه دست‌یابی به آن تجارب را در قالب بیان‌های بخصوص زبانی نشانه‌گذاری کنیم، تا بتوانیم از این طریق، رهنمودی برای ورود مجدد خود به آن تجارب معنوی و چه بسا ورود متفاوت دیگران به آن تجارب را خلق کنیم. اما این نشانه‌گذاری قطعا متأثر از آموزه‌ها، مهارت‌ها و دانش زبانی ما می‌باشند. بنابراین، نشانه‌گذاری تجربه‌های معنوی در قالب زبان سراسر استعاری و سراسر دارای محتوای شخصی و منفرد است. مثلا ریختن طعم تجربه‌ی ایمان در قالب زبان صرفا برای آن کسی که تجربه‌ی ایمان را از سرگذرانیده، یک چیز شناخته‌شده‌ی شخصی است، و برای تجربه‌ی مجدد ایمان همان نشانه‌گذاری زبانی، حکم مجموعه‌ای از قواعد و اصول رهنمود استعاری را ایفا می‌کند که تنها در دایره‌ی منفرد صاحب ایمان روشن است. در خارج از دایره‌ی ایمان منفرد تجربه‌شده (در حوزه‌ی اجتماعی) ممکن است همان امور استعاری شخصی هرگز روشن نشود و همواره به بن‌بست‌های کور بیانجامد، ولی در عین حال کورباوری عامیانه آن را به اصول و قواعد و هنجارهای عملی‌ای تبدیل کنند که در نتیجه‌ی آن زمینه‌ی مالکیت یک نهاد فرهنگی بر آن تجربیات معنوی را فراهم آورد؛ چیزی که زمینه‌ی شکل‌گیری دین به‌مثابه‌ی نهاد فرهنگی و اجتماعی و سیاسی را پدید می‌آورد. از این نظر دین در واقعیت امر، نه پدیده‌ی صاحب تجارب معنوی ایمان، بل‌که پدیده‌ی فرهنگی-اجتماعی-سیاسی‌ای است که مسیر اصولی‌ای دست‌یابی به تجارب معنوی ایمان و سایر انواع تجارب معنوی را به‌طور غاصبانه مالک می‌شود.

بنابراین، ایمان الزاما نه امر دینی، بل‌که امر عمیقا انسان‌شناسانه است- یعنی پدیداری است عمیقا غیردینی. این‌که ایمان را امر دینی و دین‌شناسانه می‌دانیم یک بدفهمی ناشی از چیرگی فرهنگی دین بر زبان و ذهن و واقعیت‌های اجتماعی و فرهنگی ما است. دین در مسیر هرچه بیشتر فرهنگی شدن و اجتماعی شدن و سیاسی شدن خود، و نیز برای گشودن راه گسترش خود در تمامی حوزه‌های زندگی آدمی، ایمان را از طریق بیان ایمان (همان تجارب معنوی بیان‌شده در قالب زبان که تبدیل به اصول و قواعد رهنمودی شده بودند) غصب کرده و تبدیل به ابزار توجیه و توسعه‌ی خودش می‌کند. چرا که این ابزار بیش از حد تصور ما قدرتمند است. قدرت‌مندی آن در این است که از یک‌سو سراسر استعاری و سراسر مرموز و منفرد و مسبوق و معطوف به تجربه‌ی شخصی معنوی است و از سوی دیگر، در عین حال چنان قواعد مشخص و سلیس و روان می‌نماید که گویی هیچ امر مستور و مرموزی در آن وجود نداشته باشد. وگرنه دین چیزی جز شبحی قارچ‌وار در جامه‌ی ایمان و تجارب معنوی بشر که به شکل کاذبانه وارد قلمرو اجتماعی و فرهنگی و سیاسی انسان شده است، نیست. شما ایمان را به درستی از دین پس بگیرید، آنگاه ببینید چه چیز در آن باقی می‌ماند؟ و روی چه چیزی خود را بنا می‌کند؟