«یک ماه بعد از نامزدی، عروسی کردیم. هرقدر گریه کردم، دل کاکایم به رحم نیامد و از ازدواج با مرد بزرگتر از من مانع نشد. روز عروسی برایم روز ماتم بود. وقتی شوهرم را با دو فرزندش دیدم، دستوپایم سست شد. نمیدانستم چگونه زندگی را پیش ببرم، اما مطمئن بودم دیگر روی خوشی را نخواهم دید.»
فرحت (اسم مستعار) ۱۶ ساله باشندهی ولسوالی آقچه ولایت جوزجان است. او زیر فشار کاکایش مجبور شد با مردی ۳۵ ساله ازدواج کند؛ مردی که همسرش را براثر بیماری سرطان از دست داده و از ازدواج قبلیاش، دو کودک خردسال دارد.
فرحت در گوشهی اتاقی کوچک و کمنور نشسته است. دیوارهای گچی نیمهریخته، گوشههای سیاهشده از رطوبت، و سکوت سنگین، فضای اطرافش را پر کرده است. زانوهایش را در بغل گرفته، چانهاش را روی آنها گذاشته و چادرش را محکم دور خود پیچیده است. چهرهاش رنگپریده به نظر میرسد و چشمانش از گریههای شبانه سرخ و بیروح شدهاند.
او هشتساله بود که پدرش را از دست داد و با سرنوشت تلخ روبهرو شد. کاکایش، که سرپرستی او، دو برادر و مادرش را به عهده گرفت، نخستین کسی بود که مسیر زندگیاش را تغییر داد. با مرگ پدر، اولین تصمیم کاکایش این بود که او را از ادامهی تحصیل بازدارد. فرحت، که آن زمان دانشآموز صنف دوم بود، دیگر اجازهی رفتن به مکتب را نیافت. او را به خانه نگه داشتند تا در کنار خانم کاکایش، بار سنگین نگهداری از کودکان و کارهای خانه را به دوش بکشد.
«تا زمانی که پدرم زنده بود، زندگی خوبی داشتیم. اما وقتی او فوت کرد، تاریکی زندگی ما شروع شد. کاکایم نگذاشت به مکتب بروم. گفت باید با زن کاکایت در نگهداری از کودکان و کارهای خانه کمک کنی. حالا دخترهای خودش به مکتب میروند، اما من اجازه نیافتم.»
فرحت این حرفها را در حالی میگوید که اشک در چشمانش حلقه زده و بغضی سنگین گلویش را میفشارد؛ «هر بار که اعتراض میکردم، خانم کاکایم طعنه میزد که شوهرم نان شما را میدهد، پس هرچه میگوید باید بپذیری. از زمان فوت پدرم تا روز عروسیام، هیچ تصمیمی براساس خواست من و مادرم گرفته نشد.»
تجارت یک زندگی
زندگی فرحت از روزی که نامزدی پسر کاکایش قطعی شد، تغییر کرد. خانوادهی کاکایش به پول نیاز داشتند و او تنها گزینه بود. ارزش فرحت را ۴۰۰ هزار افغانی و سه رأس گاو تعیین کردند. او هیچ حقی برای مخالفت نداشت، زیرا کاکایش به این پول نیاز داشت تا شیربها و هزینههای عروسی پسرش را بپردازد.
خزان سال گذشته (۱۴۰۲)، خواستگاران آمدند و کاکایش، بدون لحظهای درنگ، پیشنهاد را پذیرفت. معامله انجام شد و فرحت نامزد شد، بیآنکه انتخابی داشته باشد یا صدایش شنیده شود. تنها چیزی که اهمیت داشت، تأمین هزینههای عروسی پسر کاکایش بود.
فرحت با چشمان اشکبار میگوید: «برای این که زندگی پسرش را آباد کند، زندگی من را قربانی کرد. مدت زیادی از نامزدی پسر کاکایم نگذشته بود که رفیق کاکایم، که حالا شوهرم است، به او گفت: مصارف عروسی پسرت را پرداخت میکنم، اما در عوض، برادرزادهات را به من بده. چهار لک افغانی شیربها (قلین) و سه رأس گاو هم میدهم، نیازی نیست که برایش جهیزیه آماده کنی. فقط دختر را به من بده، خلاص.»
هیچکس به التماسهای فرحت و مادرش گوش نداد. او روزهایی را به یاد میآورد که به پای کاکایش افتاد، گریه کرد و از او خواست که این ازدواج را متوقف کند. اما پاسخ کاکایش این بود: «این همه سال مثل پدرت بالای سرت بودم، حالا باید تصمیم مرا بپذیری. امروز نه، فردا ازدواج میکنی، حالا که این مرد آدم خوبی است، بهتر است قبول کنی.»
یک ماه پس از خواستگاری، مراسم عروسی برگزار شد. درحالیکه فرحت هنوز نمیدانست دنیای بیرون از خانه چگونه است، شال سفید عروسی را بر سرش انداختند و به خانهی مردی فرستادند که هرگز او را نخواسته بود.
خانهای که زندان شد
پس از عروسی، خانهای که قرار بود پناهگاه امن فرحت باشد، بیشتر شبیه زندان تاریک و سرد بود. روزهای بعد از عروسی، او با مسئولیتهایی روبهرو شد که هرگز برایشان آماده نبود؛ نگهداری از دو کودک پنج و هفتساله که به مادر نیاز داشتند، انجام کارهای سنگین خانه و همسری برای مردی که انتظار داشت او بدون هیچ اعتراضی نقش یک زن بالغ را ایفا کند.
فرحت میگوید: «من هنوز خرد بودم. اگر پدرم زنده میبود، شاید این قسم نمیشد. کاکا هیچوقت جای پدر آدم را نمیگیرد. فکر نکرد که من هنوز کودک هستم، و نباید با مردی که ۲۰ سال از من بزرگتر است و اولاد دارد زندگی کنم. آیا روی خوشی را میبینم؟ حرفهایش را که میگفت: دختر حق انتخاب ندارد هیچ وقت فراموش نمیکنم. از روزی که عروسی کردم، دیگر به دیدنش نرفتهام، و تا زنده هستم، این ظلمش را نمیبخشم.»
حالا یک سال از ازدواج فرحت میگذرد و او پنجماهه باردار است.
زندگی مشترک برایش چیزی جز محرومیت و سختی نداشته است. شوهرش به او رسیدگی نمیکند، تغذیهاش مناسب نیست، و بهدلیل نرفتن به معاینات داکتر، سلامت خودش و جنیناش در خطر است. خستگی، کمخونی، سرگیجه و دردهای شدید بخشی از مشکلاتی است که بهدلیل کار زیاد و تغذیه نامناسب با آنها دستوپنجه نرم میکند؛ «شوهرم درک نمیکند که من هنوز خرد هستم و از مادر بودن چیزی نمیفهمم. اما اگر اولادهایش سر یک چیز گریه کنند، یا اگر کارهای خانه زیاد شود و کمی نانشان دیر آماده شود، سرم چیغ میزند، مرا لتوکوب میکند و میگوید: حالا تو کلان زن هستی، باید همهی کارها را سر وقت انجام بدهی.»
فرحت در میان حرفهایش، ناامیدی به زندگی را پنهان نمیکند: «گاهی فکر میکنم خودکشی کنم، از این زندگی خلاص شوم، اما دلم به مادرم میسوزد و از خداوند میترسم. اگر نه، نفس کشیدن و زندگی کردن برایم بیمعنا شده است. این زندگی جز درد، هیچ چیز دیگری برایم نداشته. تا آخر عمر، باید لت بخورم و تحمل کنم.»