نزدیک خانهی ما بازاری است پرجوش. در این بازار هر چیز هست: کفش، کلاه، خوردنی، نوشیدنی، اسباب خودنمایی… همهچیز. در آخر این بازار، یکی از دوستان ما دکان دارد. مرد ترشرویی است به نام کاکا غیرت. هر بامداد پیش از دیگران دکان خود را باز میکند. پشهکش خود را از سر دخل بر میدارد و روی تُشکچهی گلداری مینشیند و چشم به در میدوزد. کلاه سفیدش همان کلاه سفید سابق است، اما ریش سیاه سابقش حالا بیشتر سفید است تا سیاه. لبخند سابق هم نداشت، حالا هم ندارد. کفشهایش همیشه جوره اند. ما که خرد بودیم، حتا از کفشهای جورهاش بر پایپاک دکان میترسیدیم.
کاکا غیرت معتقد است که جنسهایی که دکانداران دیگر در دکان خود میگذارند، به دو جو نمیارزند. میگوید: « اصل نیستند». خودش جنسهای اصل دارد، اما به دلایل نامعلوم هیچکس از او چیزی نمیخرد. گاهی که آدم ناشناختهای به دکان او میآید، پیش از آنکه بتواند چیزی بخرد، سر خود را به چپ و راست تکان داده و راه خود را گرفته میرود. کاکا غیرت میگوید که مردم خرند، وگرنه هر جنس او ده برابر جنسهای دیگران ارزش دارد. در یکی از قفسههای دکان او جعبهای هست پر از باطری رادیو. باطری تونیکس. هفده سال پیش آن را آورده بود. شرکت تونیکس همان هفده سال پیش بسته شد و از یاد مردم دنیا رفت. اما کاکا غیرت بر این باور است که باطریهای تونیکس شاه باطریهایند و روزی خواهد رسید که مردم پیش او زاری کنند که یکی-دو تا از آن باطریها را به آنان بدهد و او بگوید که نمیشود، خودش کارشان دارد.
کاکا غیرت سابق به غیرت خود مشهور بود، اما حالا که پیر شده، هرچند از غیرتش چیزی کاسته نشده، ولی بازاریها چندان به قصهاش نیستند. حتا شده که علناً مسخرهاش کنند. یکی از دکانداران شر و شوخ میگوید:
«کاکا غیرت معجزه دارد، جنس دکانش نه هیچ کم میشود و نه هیچ زیاد».
کاکا غیرت پیر شده، ولی دریای خروشانی از خشم دارد. خدا نکند به غضبش گرفتار شوید. کوههای سر به فلک کشیدهی غیرتش همچنان استوارند. او قلب بازار است. همیشه مورد تهاجم نامردان و بیگانگان بوده، اما هرگز خم به ابرو نیاورده. دکانش مشتری و جنسش خریدار ندارد، اما چه باک. پیش خود سربلند است. همه از او متنفرند، ولی او وجدان آسودهای دارد. زشت، بیادب، فحاش و تندخو است، اما ایمان و اعتماد بهنفسش بینظیرند. همهی مردم بر ضد اویند، اما او خدا را دارد و همان برای او کافی است.