در شفاخانه حوزوی ابوعلیسینا در شهر مزار شریف، مرکز ولایت بلخ، داکتران مشغول نجات جان نرگس (نام مستعار)، دختر ۲۲ سالهای بودند که برای فرار از ازدواج اجباری، مرگ موش خورده بود. همزمان، نالههای سوزناک مادرش در سالن طنین میانداخت و فضای شفاخانه را سنگینتر میکرد.
نرگس که دانشجوی دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه بلخ بود، پس از آنکه طالبان دروازههای دانشگاهها را بستند، مسیر زندگیاش بهسوی نامزدی اجباری کشانده شد. برای فرار از این وضعیت، تنها گزینهای که به ذهنش رسید، خودکشی بود؛ تصمیمی که بیدرنگ آن را عملی کرد.
نرگس اما زنده ماند. داکتران توانستند معدهاش را شستوشو و او را از مرگ نجات دهند. با آنهم، دستگاه گوارش او بهشدت آسیب دیده و پیآمدهای مرگ موش هنوز در وجودش باقی است. او در شفاخانه بستری شد؛ نحیف، رنگپریده و خاموش. سیروم به دستش وصل بود و بوی الکل و دارو در فضای اتاق پیچیده بود.
داوود (نام مستعار)، پسر کاکای نرگس، حاضر شد روایت زندگی او را با روزنامه اطلاعات روز در میان بگذارد. او میگوید نرگس دو سال نخست دانشگاه را در خانهی او سپری کرد و در این مدت با حمایت و همکاری او، مصمم بود که درسش را به پایان برساند. او میگوید نرگس پس از بسته شدن دروازههای دانشگاه توسط طالبان، ناگزیر شد به خانهاش در ولسوالی بلخ برگردد.
داوود میگوید: «بسیار دختر لایق و توانا بود. همیشه رویای خدمت به مردم را داشت. میگفت روزی که وکیل شود، همیشه از زنانی دفاع میکند که سالها از همهی حقوقشان محروم شدهاند.»
چندین ساعت پس از بستریشدن، نرگس نیز زبان به سخن گشود. آرام و آهسته از سرگذشت خود گفت؛ از رنجهایی که بر او تحمیل شده و فشارهایی که برای ازدواج اجباری با یکی از اقارب پدرش، تحمل کرده است.
نرگس میگوید: «وقتی به دانشگاه کامیاب شدم، پدرم میگفت خانهی ما در ولسوالی است، تو چه قسم میخواهی دانشگاه بخوانی؟ ولی چون کاکایم حامی ادامهی تحصیلات دختران بود، با پدرم صحبت کرد و او را راضی ساخت. گفت تا تمام شدن تحصیل، خانهی من باشد. روزها خوب پیش میرفت تا اینکه طالبان دانشگاهها را بهروی دختران بستند. مثل اینکه مسیر خوشبختی من هم به پایان رسید.»
او ادامه میدهد: «رفتم دوباره به ولسوالی ما و زندگی دهنشینیام از نو آغاز شد. من فکر میکردم همین که برای ادامهی تحصیل به شهر مزار شریف رفتم، دیگر زندگیام تغییر خواهد کرد؛ دانشگاه را تمام میکنم، وظیفه میگیرم و خانوادهام را هم اینجا میآورم، اما چرخ زندگی خلاف میل و آرزوهای من چرخید.»
تقلا برای فرار از ازدواج اجباری
بازگشت نرگس به خانهی پدری در ولسوالی، نقطهی آغاز فصلی تازه اما تلخ در زندگیاش بود. هنوز زمان زیادی نگذشته بود که یکی از اقارب نزدیک پدرش او را خواستگاری کرد؛ خواستگاریای که او را بیش از پیش در تنگنای ناامیدی و اجبار قرار داد. نرگس میگوید با بستهشدن دانشگاه و بازگشت به خانه، دنیایش تغییر کرد؛ «فکر میکردم رسیدن به رویاهایی که همیشه در ذهن داشتم، حالا دیگر بسیار دور شده. مثل خوابهایی است که دیگر هیچگاه تعبیر نمیشوند.»
وقتی از روزهای نخست محرومیت از تحصیل میگوید، لحن صدایش مملو از درد است. با گوشهی چادرش اشک چشمهایش را پاک میکند و با بغض میگوید: «من برای اینکه به زنان روستای خود بتوانم در آینده کاری بکنم، رفتم دانشکدهی حقوق را شروع کردم، اما بیخبر از سرنوشتی بودم که فعلا از برکت طالبان به آن دچار شدم. سرنوشتی که خودم اکنون یک قربانی هستم و کاری در توانم نیست.»
داوود میگوید خانوادهی نرگس نگران بودند که مبادا یکی از فرماندهان یا افراد طالبان برای خواستگاری دخترشان اقدام کند و آنان نتوانند در برابر این خواست ایستادگی کنند. همین ترس باعث شد که به ازدواج اجباری نرگس با یکی از اقارب پدرش تن دهند.
«وقتی در روستاهای ما دختر جوان شود، فکر میکنند که او یک تهدید بزرگ برای عزت و آبروی خانواده است. همواره تلاش میکنند که با اولین پیشنهاد، جواب مثبت بدهند. با نرگس هم همینگونه شد؛ همیشه گریه میکرد و ابراز نارضایتی داشت، اما هیچ سودی نداشت و پدرش به خواست او توجه نکرد.»
بهگفتهی داوود، نرگس با این نامزدی مخالف بود. از نظر او، مردی که قرار بود همسر آیندهاش شود، نه به حقوق زن باور داشت و نه ارزشی برای برابری میان زن و مرد قائل بود.
نرگس میگوید: «من آرزوهای دیگری در سر داشتم؛ نمیخواستم زندگیام فقط به شستن، جاروکردن و کارهای خانه خلاصه شود. اعتراض کردم، ولی بینتیجه بود. به حرفهایم گوش نکردند و گفتند آخر باید خانهی بخت بروی. اقارب نزدیک پدرم خودش و خانوادهاش زیاد به آزادی زن باور نداشتند. سختگیر و قیدگیر هستند. تحصیل زن و کار کردن زن در بیرون از خانه را دوست ندارند و این قسم زندگی برای من دشوار بود. اما حرفهایم را نادیده گرفتند و مرا نامزد کردند.»
حدود یک سال پیش، نرگس بهطور رسمی نامزد شد؛ تصمیمی که او را به گوشهنشینی و افسردگی کشاند. او میگوید: «به مادرم گفتم لطفا این نامزدی را از بین ببرید چون من خوش نیستم، اما گفت شرم است و بسیار کار بدی است که این کار را بکنیم. گفتند تا آخر عمر کسی تو را نمیگیرد و پشت سرت مردم گپ میزنند که خدا میداند دلش پیش کی بود که نامزدیاش را برهم زد. افسردگی شدید گرفتم، اما این حالت را دوست نداشتم. در ولسوالی ما داکتر روانشناس نیست. گفتم برای درمان مرا پیش روانشناس ببرند، ولی خانوادهام گفتند اگر خانوادهی خسرت بفهمند، میگویند یک دختر دیوانه را به بچهی خود گرفتیم.»

ماهها از نامزدی نرگس گذشت، اما حال روحی او هیچگاه بهبود نیافت. افسردگی همچنان سایهی سنگیناش را بر زندگیاش گسترانیده بود تا اینکه یک ماه پیش، خانوادهی نامزدش برای تعیین روز عروسی به خانهی آنان آمدند؛ دیداری که نقطهی عطفی تلخ در زندگی نرگس شد.
نرگس میگوید: «روزی که آمدند برای تعیین روز عروسی، فکر کردم زندگیام تمام شد. دیگر اعتراض نکردم، چون فهمیدم راه برگشتی نیست. اما این قسم زندگی را دوست نداشتم و مرگ را ترجیح دادم، چون زندگی بدون میلام هم برای من حکم مرگ را داشت. فردای آن روز، وقتی صبحانه را خوردیم، به اتاقم رفتم. بسیار فکر کردم و همین راه برایم منطقی آمد؛ مرگ موش خوردم. بعد از چند دقیقه، کمکم اتاق پیش چشمم تاریک شد.»
او میافزاید: «نمیدانم چهگونه، اما وقتی چشمهایم را باز کردم، در شفاخانه بودم. داکتران نجاتم دادند. مثل اینکه هنوز در این دنیا دیدنیهای زیادی داریم و باید سختیهای زیاد دیگری را هم تحمل بکنم. هنوز هم زنده هستم و این راه هم نتیجه نداد. نمیفهمم وقتی از این شفاخانه به خانه بروم، چه چیزی در انتظارم است.»
با وجود نجاتیافتن از مرگ، نرگس هنوز هم در سایه تهدیدها و بیتوجهی خانواده قرار دارد. او هشدار میدهد که اگر به سخنانش گوش داده نشود و نامزدیاش لغو نگردد، بار دیگر اقدام به خودکشی خواهد کرد.