از مولانا تا شوپنهاور: تأمل فلسفی بر زوال همزیستی در افغانستان

پرویزشاه صافی

در طول چهاردهه‌ی گذشته، افغانستان در کنار مشکلات اقتصادی، اجتماعی و امنیتی، با چالش‌های ساختاری عمیق در عرصه‌ی عدالت اجتماعی و تأمین برابری فراگیر و فراقومی مواجه بوده است؛ چالش‌هایی که ریشه در ساختارهای تاریخی، سیاسی و فرهنگی کشور دارند و روند تحقق انسجام ملی را با مانع روبه‌رو ساخته‌اند.این نابرابری‌ها که ریشه در سیاست‌گذاری‌های ناعادلانه، ساختارهای قدرت نامتوازن و غفلت از تنوع فرهنگی داشته، به شکل‌گیری شکاف‌های هویتی دامن زده است. با سقوط دولت جمهوری در آگست ۲۰۲۱ و بازگشت طالبان به قدرت، این تنش‌ها به سطحی بی‌سابقه رسید و متأسفانه شاهد گرایش فزاینده بخشی از جامعه‌ -چه در داخل مرزها، چه در میان جامعه‌ی دیاسپورا و به‌ویژه در فضای مجازی-‌ به‌سوی گفتمان‌های قوم‌مدارانه و تقلیل‌گرایانه هستیم. نکته‌ی هشداردهنده در این روند، «ناآگاهی عمیق» کنشگران آن است؛ به این معنا که بسیاری از افراد، هنگام بازتولید گفتار یا کنش‌های قوم‌پرستانه، از تناقض آشکار این رفتار با ارزش‌های اظهارشده‌ی خود اعم از دینی، اخلاقی یا ملی‌ غافلا اند. این پارادوکس ریشه در فقدان شناخت دقیق از مبانی اعتقادی، تاریخی و علمی دارد. متأسفانه، بخش قابل توجهی از جامعه با توجیه مشغله‌های روزمره یا کمبود منابع از مطالعه‌ی عمیق متون دینی، فلسفی، جامعه‌شناختی و تاریخی بازمانده‌اند، امری که به تقلیل «هویت» به مؤلفه‌های قومی و زبانی انجامیده است.

قوم‌گرایی پنهان، بحران آشکار: نقدی بر ناآگاهی جمعی شهروندان افغانستان

قوم‌گرایی به معنای سنجش فرهنگ‌ها و باورهای دیگران با معیارهای فرهنگ خود، پدیده‌ای است که ریشه در تمایل انسانی برای احساس تعلق و برتری دارد. این نگرش می‌تواند به‌صورت آشکار در قالب گفتار و رفتارهای تبعیض‌آمیز جلوه‌گر شود، یا در لایه‌های ناپیدای اندیشه‌ها و احساسات انسان پنهان باقی بماند. برخی صاحب‌نظران بر این باور هستند که قوم‌مداری، به‌عنوان یک واکنش روانی ناخودآگاه، در اغلب جوامع انسانی کم‌وبیش حضور دارد. و در افغانستان قوم‌گرایی نه‌تنها به شکل احساسی و غیرآگاهانه در میان توده‌ها جاری است، بلکه به‌واسطه‌ی توهم استحقاق و مظلومیت تاریخی نیز تقویت می‌شود. بسیاری از افراد، قوم خود را سزاوارتر از دیگران برای بهره‌مندی از منابع و قدرت می‌دانند، گاه به‌دلیل باور به برتری ذاتی، و گاه به‌خاطر احساس مظلومیت و محرومیت تاریخی. در این میان، نقش استعمار خارجی در تشدید شکاف‌های قومی نیز نباید نادیده گرفته شود. قدرت‌های منطقه‌ای و جهانی، برای پیشبرد اهداف خود، همواره با دامن زدن به اختلافات قومی، زمینه‌های بی‌ثباتی را گسترش داده‌اند. پژوهشگران چهار ویژگی کلیدی را برای قوم‌مداری برمی‌شمارند:

۱. باور عمیق به برتری فرهنگی خود بر دیگر فرهنگ‌ها؛

۲. تحقیر و بی‌ارزش شمردن تلاش دیگر اقوام در حفظ هویت فرهنگی‌شان؛

۳. بهره‌گیری از ساختارهای رسمی همچون نظام آموزشی برای ترویج هنجارهای خاص خود؛

۴. ایجاد فاصله‌ی ذهنی و روانی میان خود و دیگران، که مانع درک واقعیت و پذیرش تفاوت‌ها می‌شود.

در حالی که قوم‌مداری می‌تواند به شکل پنهانی و غیرعمدی عمل کند، نژادپرستی برخلاف آن، رفتاری عامدانه و آگاهانه است. فرد نژادپرست، برای تثبیت و نمایش «برتری» خود، به تحقیر دیگری نیاز دارد؛ دیگری‌ که از نظر نژاد، زبان یا فرهنگ، به‌زعم او، ذاتا متفاوت و تغییرناپذیر است. اما قوم‌مداری بیشتر واکنشی ناخودآگاه به مواجهه با فرهنگ‌های گوناگون است. افراد، در رویارویی با سنت‌های متفاوت، ناخودآگاه خود را برتر و دیگری را فروتر می‌پندارند. این دیدگاه می‌تواند به مرور به یک روایت قالبی تبدیل شود و دیدگاه کلی جامعه را نسبت به اقوام دیگر شکل دهد. بنا در سرزمینی چون افغانستان، که با تنوع زبانی، قومی و مذهبی، یک کشور غنی است، قوم‌گرایی همچون آتشی زیر خاکستر، همواره تهدیدی جدی برای ثبات و پیشرفت به شمار می‌رود. تاریخ این کشور، آمیخته با ستایش یک‌جانبه‌نگرانه از قوم خودی و طرد دیگران بوده است. نه فقط در ساختارهای قدرت، بلکه رسانه‌ها و تولیدکنندگان دانش و فرهنگ نیز، ناخودآگاه یا آگاهانه، حامل این نگاه تفکیک‌گر بوده‌اند. نویسندگان، سیاست‌مداران، و رهبران قومی در این کشور، هر یک در مقاطع گوناگون تاریخی، به‌جای ساختن پلی برای همدلی، دیواری از سوءظن و دشمنی میان اقوام کشیده‌اند. این وضعیت به‌گونه‌ای است که بسیاری از تصمیم‌گیری‌های کلان کشور حتا در گذشته، نه بر مبنای شایستگی، بلکه براساس توازن قومی و سهم‌خواهی اتخاذ می‌شود. این نگاه قومی به سیاست و جامعه، به شکل‌گیری ساختارهایی منجر شده که در آن امتیازات اقتصادی، امنیتی، و فرهنگی به‌گونه‌ای نابرابر میان اقوام تقسیم می‌شود. در چنین فضایی، افراد برای دستیابی به قدرت یا منابع، ناگزیر اند خود را در چارچوب قومیت تعریف کنند و رأی‌دهندگان نیز، نه براساس شایستگی، بلکه بر مبنای اشتراکات قومی، از نامزدها حمایت می‌کنند.

وطن بی‌نام، انسان بی‌مرز: جست‌وجوی هویت فراتر از قوم

در اندیشه‌‌ی ناب مولانا، در کتاب «کلیات شمس تبریزی»، وطن نه محدوده‌ای جغرافیایی است و نه نامی مشخص در میان نقشه‌های سیاسی. او می‌گوید: «شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو/بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن.» در این نگرش، وطن چیزی فراتر از مرزها و نام‌ها است؛ حقیقتی است بی‌شکل و بی‌قید، مکانی که در آن، انسان آگاه و عاشق، به دور از هویت‌های قراردادی و برچسب‌های اجتماعی، به تجلی می‌رسد. وطن، آیینه‌ای است از درون آزاد انسان، نه یک نشان بیرونی. برای مولانا، وطن آن‌جا نیست که خاکش را با خطوط مرزی تعریف کرده‌اند، بلکه جایی است که عشق و خرد بی‌مرز جریان دارد؛ جایی که «بی‌وطنی و بی‌نامی» خود نشان‌‌دهنده‌ی‌ والاترین حقیقت هستی است. این نگاهی است که وطن را با حقیقت انسانی گره می‌زند، نه با قوم، زبان یا نژاد. در همین راستا، آرتور شوپنهاور، فیلسوف ژرف‌اندیش آلمانی، در کتاب «در باب حکمت زندگی»، نسبت به نوعی از وطن‌پرستی که ریشه در ناآگاهی دارد، نقدی تند وارد می‌کند. او غرور ملی را نازل‌ترین شکل غرور می‌نامد. به‌زعم وی، انسان‌هایی که به دست‌آوردهای فردی و ویژگی‌های منحصر‌به‌فرد خود دست نیافته‌اند، برای یافتن احساس ارزش، به هویت ملی خود پناه می‌برند؛ هویتی که در میان هزاران نفر دیگر مشترک است. شوپنهاور می‌نویسد: «کسی که در وجود خود فضیلت و امتیازی یکتا نمی‌بیند، به ناچار به ملیت خود می‌نازد، چرا که چیز دیگری برای فخر فروختن ندارد.» برعکس، انسانی که از بینش و شعور برخوردار است، معمولا نسبت به نواقص و ضعف‌های قوم و ملیت خود آگاه‌تر و منتقدتر است، چرا که در زندگی روزمره مدام با آن‌ها روبه‌رو است. به همین دلیل، مردمان فرهیخته و دارای شخصیت، کم‌تر از قوم و‌ ملیت خود بت می‌سازند. در واقع، این افراد بی‌مایه‌ اند که با افتخار از هر خطا و تعصب قوم و ملت خود دفاع می‌کنند؛ زیرا برای‌شان ملی بودن و قومیت، تنها سنگری است که پشت آن می‌توانند کمبودهای شخصی خویش را پنهان کنند. شخصیت فردی، با همه‌ی پیچیدگی‌ها و ظرافت‌هایش، به مراتب ارزشمندتر از ملیت و‌ قومیت است؛ زیرا ملیت و قومیت امری عمومی و همگانی است، اما شخصیت، یگانه و غیرقابل تکرار. بنابراین، نباید تاریخ را دست‌آویزی برای منازعات قومی و اهداف سیاسی امروز قرار داد. جغرافیای افغانستان، همچون سایر سرزمین‌های آسیا، همواره شاهد جابه‌جایی‌ها، کوچ‌ها و گذر اقوام مختلف بوده است. بنابراین، ادعاهای نژادی و قومی بی‌اساس هستند و امروزه، علاوه بر اثبات بی‌اعتبار بودن مبانی ژنتیکی چنین ادعاهایی، تأکید بر نژاد، قومیت یا مذهب نشانه‌ی کوته‌فکری و تعصب است. تمامی مناطق افغانستان، در جغرافیای واحد «افغانستان»، دارای معنا و هویتی یگانه اند. نام «افغانستان»، برخلاف بسیاری از کشورها، بازتاب نام یک قوم خاص نیست و به تبع آن، سایر اقوام را نفی نمی‌کند. بلکه افغانستان نامی است که تمامی هویت‌های قومی و مذهبی در ذیل آن تعریف می‌شوند. امروزه، جریان‌های پان‌ایستی که بر خیال‌پردازی‌های قومی بنا شده‌اند، راهی بی‌راهه را در پیش گرفته‌اند. اقوام مستقر در جغرافیای کنونی افغانستان، حاصل قرن‌ها جابه‌جایی هستند.

امید است همه‌ی ما برای افغانستان تلاش کنیم. با پذیرش تنوع زبانی و هویتی در این سرزمین پهناور، از درس‌های تاریخ برای درک واقعیت‌های جغرافیایی امروز بهره ‌برده و همگی متحدانه برای اعتلای شهروندان افغانستان و ساختن این کشور نوین بکوشیم.

افغانستان فردا، بدون زنجیر قوم و تبار

امروزه دیگر پذیرفته شده است که وجود اقوام گوناگون با زبان‌ها و مذاهب متنوع، به خودی خود عامل ایجاد مشکل نیست. ریشه‌ی اصلی چالش‌ها، سیاسی کردن این تفاوت‌ها است. در حالی که همزیستی مسالمت‌آمیز بر پایه شناخت، پذیرش و احترام متقابل بنا شده است، رهبران قوم‌گرا در داخل و حامیان خارجی آنان، از قومیت به‌عنوان ابزاری برای قدرت‌طلبی و تحکیم موقعیت خود بهره می‌برند. زمانی که مفهوم وطن فراتر از مرزهای قراردادی می‌رود و ناسیونالیسم و قوم‌گرایی کورکورانه جای خود را به خودآگاهی و معرفت می‌دهد، به درکی عمیق‌تر از هویت انسانی دست می‌یابیم. چنین دیدگاهی ما را دعوت می‌کند تا به‌جای دفاع بی‌چون‌وچرا از قوم و ملت، به کاوش در خویشتن بپردازیم و شخصیت و خرد فردی را بنیان افتخار خود قرار دهیم. در جهانی که مرزهایش هر روز ناپایدارتر می‌شود، شاید وقت آن رسیده باشد که وطن را در دل‌ها و خردها جست‌وجو کنیم، نه در خاک‌ها و پرچم‌ها. با رویکردی از انسان مدرن تصور کنید کشورمان چون خانه‌ای بزرگ است و تمام کشورهای دیگر شهرهایی در این خانه‌ی جهانی به‌نام سیاره زمین. و هویت واقعی ما انسان است، چرا که همه‌ی ما اعضای یک گونه هستیم. پس، به‌جای جنگ و درگیری، باید با تفکرات تفرقه‌انداز مقابله کنیم؛ تفکراتی همچون ملیت، نژاد، فرهنگ، قومیت، مذهب و جنسیت که چیزی جز ساخته‌های ذهنی و چند تئوری و فکر نیستند، بنابراین، نبابد میان ما انسان‌ها فاصله بیندازند.

انسان، از آدم تا انسان شدن

باید بپذیریم که «انسان، “بودن” نیست؛ بلکه “شدن” است.» این جمله به این معنا است که ما به‌عنوان انسان ‌با تمام ویژگی‌های والاتر نسبت به سایر موجودات به دنیا نمی‌آییم. بلکه ما به‌عنوان آدم پا به این جهان می‌گذاریم؛ موجودی خام که پتانسیل تبدیل شدن به پست‌ترین حیوان و حتا پست‌تر از آن یا متعالی‌ترینِ مخلوقات را در خود دارد. آنچه برای پیمودن مسیر انسان شدن ضروری است، کسب فضایل اخلاقی و دوری قاطع از رذایل اخلاقی است. این خودسازی و تعالی فردی، نه‌تنها برای هر یک از ما، بلکه برای بازسازی جامعه‌ای عادلانه و برابر در افغانستان حیاتی است.

سخن پایانی

قوم‌گرایی آفت توسعه و کرامت انسانی در افغانستان است. این پدیده نه‌تنها به وحدت مخالفان طالبان لطمه می‌زند، بلکه سلطه‌ی گفتمان قومی فاجعه‌ای سیاسی و تاریخی است که به سود ادامه‌ی حاکمیت طالبان تمام می‌شود. طالبان با بهره‌برداری از همین گفتمان قومی توانسته‌اند میان نخبگان، روشنفکران و مخالفان خود تفرقه ایجاد کنند و مانع شکل‌گیری جبهه‌ای متحد علیه خود شوند. پس، وظیفه‌ی نخبگان و نیروهای آگاه اجتماعی است که با کنارگذاشتن اختلافات قومی، مذهبی و زبانی، برای مبارزه‌ای فراگیر و سازمان‌یافته علیه طالبان و هر نوع سلطه‌ی ارتجاعی دیگر، متحد شوند. بنا افغانستان و مردم آن برای خروج از گرداب بحران‌های مزمن خود، نیازمند بازنگری در ساختارهای ذهنی و سیاسی خویش هستند. مادامی ‌که قوم‌گرایی، معیار قضاوت و تصمیم‌گیری باشد، نه‌تنها توسعه، که حتا ثبات نیز دور از دسترس خواهد بود. باید از تاریخ بیاموزیم و به‌جای تکرار خطاهای گذشته، گام به‌سوی آشتی، انصاف، و برابری برداریم. تنها در سایه همدلی و همگرایی می‌توان آینده‌ای روشن برای این سرزمین رقم زد.