دیشب در دشت برچی میهمان حاجی الیحاندرو دیاز بودیم. شاکی بود. میگفت «ما» این دفعه خوب بازی نکردیم. میگفت ما باید پیش حجهالاسلام والمسلمین استاد خوزه فرانسیس برویم و ازش تعویذ معویذ بگیریم، بلکه دفعهی دیگر بارسا را شکست بدهیم. همه با او موافق بودند. واقعاً ما این دفعه چهقدر بد فوتبال کردیم. ما دیگر. ما باید فکری به حال خود بکنیم. اینطور نمیشود که ما هی ببازیم. یکی از میهمانان، همایون جان، که در ایستگاه نقاش جوس زردک میفروشد، از دست رونالدو شکایت داشت. میگفت رونالدو روز مادر را به او تبریک نگفته. من سرم را نزدیک گوش او بردم و آهسته پرسیدم:
«ببخشید، من متوجه نشدم، چرا باید رونالدو روز مادر را به شما تبریک میگفت؟»
با عصبانیت جواب داد:
«چرا؟ این جای سوال دارد؟ آخر من مادرش هستم. یک مادر این قدر حق ندارد؟»
گفتم:
«ببخشید، شما مادر رونالدو هستید؟»
این بار بیشتر عصبانی شد و رو به مجلس گفت:
«این کلهپوک قصد دارد بچهام را از من بگیرد. اوی، اوی».
گفتم:
«برادر من، تو افغان و رونالدو نمیدانم کجایی است. بعد، تو مردی و نمیتوانی مادر رونالدو باشی…»
اما ظاهرا حرف من سر تمام میهمانان بد خورد. همه شروع کردند به ملامتکردن من. هر کس چیزی گفت. یکی از میهمانان حتا ادعا کرد که من شراب میخورم و تعهدی به مردم و رنجهای ناسورشان ندارم. یکی دیگر مدعی شد که مرا در روز قتل فرخنده در میان جمعیت خشمگین دیده است. دیدم اوضاع به سرعت خراب میشود؛ از همه خواهش کردم که به جای این احساسات بیمهار، بنشینیم و فکری بکنیم که دفعهی دیگر چهگونه تیم بارسلونا/ پوتریخ را شکست بدهیم و ریال مادرید را تاج سر افغانستان عزیز بکنیم. اما این تلاش مذبوحانهی من دیرهنگام بود. میهمانان به خاطر احترام صاحب خانه بیرون رفته بودند و در پیش حویلی شعار میدادند:
«رودهاش را میکشیم، میکشیم! خون کثیفش میچشیم، میچشیم!»
من، پشیمان و ترسان، با خود عهد کردم که دیگر تا زندهام با احساسات عمیق اسپانیایی مردم شریف افغانستان درگیر نشوم. مردم حق دارند پس از اینهمه زحمتی که برای پروراندن این تیمها کردهاند، از شکست و پیروزی«مان» این قدر جذباتی شوند.