به نظر من، ما کم-کم از کشورهای بیمعنا هم پس میمانیم. شاید بپرسید کشورهای بیمعنا چهگونه کشورهایی اند؟ کشورهای بیمعنا آنهایی اند که آدم وقتی اسم شان را میشنود، هیچ چیز مهمی به یاد آدم نمیآید. مثلا ترکمنستان. وقتی میگویید ترکمنستان، هر چه زور هم بزنید چیز مهمی از خاطر تان عبور نمیکند. اما بگویید افغانستان. آبشاری از معانی بلند، از آن ها که فهمِ تند میخواهند، در ذهن تان جاری میشود. کدام معنا هست که در وطن ما نیست؟ فداکاری؟ شهید پروریم به نرخِ نوح. سابقهی تاریخی؟ پنج هزار سال. ایمان؟ همین ما بودیم که امریکا و غرب را مجبور کردیم شوروی متجاوز را توسط ما شکست بدهد. اقتصاد؟ اقتصاد ما بر اصل “مرا کیفیت چشم تو کافیست/ ریاضت کش به بادامی بسازد” استوار است. ساده، زیبا و دوامدار. غیرت؟ چون به میدان آمدی میدانی ام. ارتفاع؟ کوه داریم دیگر. کوه نگو، گاو بگو، خرس بگو، پدر لعنت بگو (اینها کلمات ستایشآمیز نابِ دری در فرهنگ مایند. خیلی که هیجانی شدیم این طوری عشق میکنیم. یک وقت آدمهای بیگانه با کولتور ما خیال نکنند فحش میدهیم). خلاصه، از سر و دوش وطن ما معناهای بلند فواره میکنند. اما کل داستان این نیست. حالا سوال این است که آیا گاهی از خود پرسیده ایم این همه حسن و ملاحت را چه کسی به سرزمین ما داده است؟ آنچه مسلم است این است که هیچ چیزی سرِ خود و تصادفی به وجود نمیآید. وطن عزیز ما نیز محصول یک دیالکتیک قشنگ است. یک “تز” آمده، بعد یک “آنتی تز” در برابرش ایستاده و بعد “سنتز” شان شده یک پله ترقی. مثلا یک آقا به اسم جفی الله خان که از همان اول در یک خانوادهی متدین و مذهبی و پاک و غیرتمند و وطن پرست و سر میدهیم سنگر نمیدهیم به دنیا آمده بود، ناگهان به فضل خداوند امیر شد. خودش هم نمیدانست که وجود او یک تز است. بعد آنتی تز او، یعنی برادرش مجیب الله خان، ناگهان از پیِ او به دنیا آمد و کلان که شد بالشت را بر دهان برادر بزرگتر خود گذاشت و خودش خود را پادشاه اعلام کرد. بعد یکی دیگر، سنتز خان، جناب آقای امیر موسی خان جلجتایی، از کشمکش این دو برادر استفاده کرد و ترقی کرد و این یعنی ترقی مملکت از مرحلهی خانخانی به مرحله ی نوین یعنی خاندانی. بعد دو بارهی سایکل تاریخ تکرار شد و باز تز و آنتی تز و سنتز و ترقی. همان دیالکتیک دیگر.
حالا به نظر میرسد که این حکومت وحدت ملی قانون دیالکتیک را بر هم زده و مدتی است که جلسهی شورای وزیران برگزار نمیشود و کسی به کسی کاری ندارد. تزها همه بیآنتی تز مانده اند و سنتز هرچه انتحاری میکند، ترقی زاده نمیشود. نمیدانم لطیف پدرام کجاست که روند دیالکتیک را تسریع کند.
در این میانه، خبر رسید که پسرِ صفر مراد نیازوف مرحوم، که خاطرات خود (با عنوان روحنامه) را به آسمان فرستاده بود، میراث پدر را گرامی داشته و یک مجسمهی طلایی از خود ساخته با ارتفاع بیست متر و آن را در یکی از میدانهای عشق آباد نصب کرده. ما را چه شده؟ پیش نهاد من این است که برای این که از ترکمنستان عقب نمانیم، چندین مجسمه ی طلایی سی-چهل متره بسازیم و در تمام نقاط پایتخت نصب کنیم. فرق نمیکند از کی باشد. از متفکر دوم، از رئیس سخنرانیه، از نعیم لالی، از فرزند دانای میهن، از رهبر خردمند، از معاون ورزشکار، از هر کس که باشد. چه گفتید؟