خبرنگارناراضی- 72

خالق ابراهیمی

پیش‌نهاد می‌کنم که دوستان برای تجلیل از روز جهانی صلح، دیگر نسوار استفاده نکنند. حتا برای یک‌روز هم که شده خمار‌آلود نباشیم. به پیرامون زندگی خود بیاندیشیم و ببینیم کسانی را که در خیابان آزار داده‌ایم، تعداد‌شان به چند‌نفر می‌رسد. کار سختی نیست. از همین حالا به خیابان بروید و حساب کنید که چند‌نفر را امروز آزار می‌دهید. تعداد افرادی را که امروز آزار می‌دهید، ضرب در یک‌سال کنید‌ و برای هرکدام‌شان یک روز روزه بگیرید. یادتان باشد که فقط روزه‌ی نسوار باشد. طبق قانون مدنی، برای این نوع رفتار و روزه‌گیری، شما حق استفاده از همه‌چیز را دارید به جز نسوار.  یک زمان به سرتان نزند که به جای خود نماینده‌‌ی خود را به خیابان روان کنید. چون در مُلک آباد ما از این اتفاقات زیاد می‌افتد.

حامد لالا نزدیک روزه گرفتنش از سیاست شده، خودتان بهتر دانید. به همین خاطر نامرد روزگار کسی نامرد‌تر از خودش را پیدا کرده و برای مردم‌آزاری انتخاب کرده است. آخر این‌جا جای آزار است. ‌خودش به سفر نمی‌رود و همین نفری‌اش را می‌فرستد؛ چون نفری لالا حامد نامش ظلمی ‌است. از همین حالا خودتان را آماده کنید، جیب‌های آهنین جور کنید که در راه چور نشوید. به آن‌هایی که آزار دیده‌اند، می‌گویم که شورت آهنی نیز بسازید. آخر راه رسیدن به صلح از قندهار می‌گذرد. تاریخ‌چه‌ی قندهار‌ را که خود می‌دانید و لازم به توضیح نیست.

یکی از افراد آل حجت از بس که نسوار زده بود، دندان‌هایش به طلا مبدل شده بود. وقتی می‌خندید، از دهانش طلا می‌بارید. ایشان هم به خاطر این که همه بفهمند دندانش طلایی است، ناق ناق بلند بلند خنده می‌کرد. یک‌بار که با او هم‌صحبت بودم، گفتم می‌خواهم سیاست بخوانم و رییس جمهور شوم؛ از قدرت برای آوردن رفاه در زندگی مردم استفاده خواهم کرد. باور کنید که ایشان از پایین و بالا چنان می‌خندیدند که از هرجایی یک ماده‌ی طلایی‌رنگ بیرون می‎شد. من که دلیل این همه خنده‌اش را نفهمیدم. سیاست خواندن من خنده‌آور بود یا آوردن رفاه؟ مجبور شدم که بپرسم دلیل این همه خندیدنش چیست. بازهم خندید و خندید، گفت: تو می‌دانی که رفاه یعنی چه؟

وقتی دقیق شدم، دیدم که از رفاه هیچ‌تعریف‌ خاصی ندارم. به اشتباه فکر می‌کردم که رفاه یعنی داشتن چند‌تا زن طبق شریعت اسلامی. یک خانه‌ی مجلل که از هردو طرف کوچه‌اش بند باشد، در پُل سُرخ. داشتن موترهای جدید با شیشه‌های دودی، البته شیشه‌هایش یک رقم باشد که در جایی که خودم می‌نشینم، بیرون دیده نشود؛ چون نمی‌خواهم مردم گُشنه و گدا اعصابم را خراب کند. ولی همین کاکا نسواری چُرت مره خراب کرد. گفت: برادر این چیزهایی که تو در خیال خودت می‌پرورانی، ناممکن است. اصلا پدر تو دهقان بوده است، برو و دهقانی کن. تو را چه به سیاست؟ اصلا توصیه می‌کنم که پایت را از گلیم بابه کلانت درازتر نکن. هی دنیا! یادش بخیر، بابه کلانت را می‌شناختم. هردوی‌مان رفیق‌های خوبی بودیم. از یک قوطی نسوار می‌زدیم. دنیا را آب می‌گرفت یا آتش، اصلا به خیال‌مان نمی‌آمد.

بی خیال! این تنها من نیستم که از کارم تعریفی خاصی ندارم؛ مثلا همین‌هایی که نزدیک‎های انتخابات شد، صلح صلح گفته دهان‌شان تا بیخ گوش کج می‌شود؛ اما بعد از انتخابات بازهم از یاد‌شان می‌رود. امروز‌ تبلیغی دیدم با این عنوان، «صلح در انتخابات». هرچند روی مغز کوچکم فشار آوردم که در انتخابات با که صلح کنیم، نفهمیدم. با آن‌هایی که شبانه رای می‌دهند یا روزانه؟ آخر در افغانستان یک نوع انتخابات شبانه نیز وجود دارد. شاید همین را صلح می‌گویند. بازهم روزه یادتان نرود.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *