خبرنگار ناراضی

هادی دریابی

ملا صاحب ‌روزی به صحرا شد. در وسط صحرا چشمش به یک بسته‌ی خوش‌رنگ و آب خورد. نزدیک بود با خود تعجب کند که یک دفعه گرده‌اش شروع به فعالیت کرد. گرده‌اش به اعصابش مخابره کرد تا نزدیک بسته رفته و از چند و چون آن باخبر شود. همین که ملا به طرف بسته نزدیک شده رفت، آهنگ ایمانش بلندتر شد. بسته را با دست راستش بلند کرد و به دست چپش داد. دست چپ بسته را نگه‌داشت تا دست راست بازش کند. ملا گفت، خوب است اول وضو بگیرم بعد این بسته را باز کنم، ممکن است یک تکه از خوان سماوی حضرت موسی اشتباهاً در این بیابان بی‌کس و با خس افتاده باشد. در خیالش با خودش جشن گرفته بود که اگر این بسته مال خوان سماوی باشد، چه بختی در زندگی‌اش باز شده باشد. باخود زمزمه می‌کرد که خدا اگر به کسی داد، نمی‌گوید بچه‌ی که هستی… آهای ملا تو بچه‌ی که هستی؟ آهای ملا پدرت را خدا رحمت کند که مثل تو یک پسر دارد. آهای مادر، تو را ممنونم که مرا به دنیا آوردی… آهای مردم، شما که مرا درست نشناختید، بهتر است بمیرید تا نبینید که خداوند مرا چه قدر دوست دارد‌‌…

همین‌طور با خودش حرف می‌زد و در جشن خویشتنش مشغول بود که یک‌باره گرده‌اش دوباره به کار کردن شروع کرد‌ (بعضی آدم‌ها گرده‌های‌شان کار می‌کنند). ملا وسوسه شد که بسته را باز کند؛ اما شیطان ملعون در کیش ملا درآمد و گفت، آی ملایی که در زندگی یک افغانی حرام نخورده‌ای! به کدام حق این بسته را مال خودت می‌دانی و بازش می‌کنی؟! ملا به یاد فریب خوردن آدم و حوا افتاد و بسته را دوباره سر جایش انداخت. تصمیم گرفت که به راهش ادامه بدهد و از آن طرف دشت، معلومات جمع‌آوری کند تا در کمپاین انتخاباتی بتواند مُخ یکی از نامزدان را بزند و پول گزاف بابت جلب توجه مردم به طرف همان کاندید‌ به دست بیاورد. هنوز چند قدم بر نداشته بود که برگشت و بسته را با هیبت تمام مثل مایکل جکسون گرفت و بازش کرد…

حتما به این فکر افتاده‌اید که درون بسته چه بوده؟ درون بسته دو بسته‌ی دیگر بوده؛ بسته‌ی اول را باز کرد، دید که روی یک کاغذ نوشته که او ملا صحاب! این بسته را به کمیسیون انتخابات تحویل بده. ملا کنجکاو شد. یک‌‌دفعه یادش آمده بود که دیشب شغلم تورنتو را در خواب دیده و شاید این تعبیر خوابش باشد. با خودش لاحول خواند و بر بسته چوف کرد. دستش می‌لرزید که آیا بسته را باز کند یا نه؟ سرانجام بازش کرد. درون این بسته یک پاکت بود که رویش نوشته بود «الا لعنته‌الله علی‌القوم الکاذبین». ملا را خنده گرفت. او در این فکر بود که قوم کاذب چه ربطی با خواب دیدن شغلم تورنتو دارد. به قول ملا صحاب، وقتی شغلم را خواب دیده، یک دفعه متوجه شده که شغلم به موتر شیشه سیاه تبدیل شده و ملا با سه نفر بادیگارد درون آن سوار است. ملا ادعا دارد که این موتر پیش از این که مرا به مقصد برساند، تبدیل به خاکستر شد… ملا پاکت را باز کرد. درون پاکت چند تذکره بود. هر‌یک از این تذکره‌ها به نوبت زبان گشوده‌اند و به ملا گفته‌اند که ما متعلق به کاندیدان هستیم، مارا پیش از این که به کمیسیون مستقل انتخابات ببری، خواهش می‌کنیم ما را به صاحبان‌مان برگردان! ملای بی‌چاره حیران مانده بود که چه کند؟ بسته‌ی دوم را باز کرد. هنوز کامل بازش نکرده بود که یک سند شوخ از میان بسته بیرون پرید و با فریاد از ملا خواست که من چرا در این دشت بی‌کس و با خس هستم؟ من باید حالا در مجلس نمایندگان باشم. من وظیفه دارم از جور دولت‌مردان سخن بگویم. من باید بفهمم چرا وقتی 10 میلیارد افغانی در وزارت وجود داشت، روی من 12 میلیارد افغانی نوشته شده؟ من این دو میلیارد را از گور پدر کدام این نامردان بیاورم. خواهش می‌کنم مرا به مجلس نمایندگان ببر! خواهش می‌کنم ملا صاحب! دوست دارم وقتی مجلس مرا مطالعه کرد، اندکی ذهن‌شان را از لویه جرگه منحرف کرده و به سوی بسته‌های پول سوق دهم. من وظیفه دارم ‌که به خاینین ملی نشان بدهم که در حال پاره شدن هستم.

هیچ دیگر، ملای بی‌چاره وقتی صبح از خواب می‌خیزد، می‌بیند که شب تاشکی روی تشک‌اش باران باریده و خانمش هم داد و فریاد دارد که تو در این سن نمی‌شرمی؟ نگفتم چای سبز زیاد ننوش، نگفتم‌ هه؟ حالا بلند شو که من چتلی‌ات را پاک کنم. ای داد، ای هوار!

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *