صادق هدایت را حتما میشناسید؛ مردی بود شریف، پُرکار و توانا که آثار زیادی از خود به یادگار گذاشت و رفت. کتابی را که بیشترین خواننده را داشته است، او نوشته است. آغاز کتابش اینگونه است: در زندگی همیشه دردهایی وجود دارد که مثل خوره آهسته آهسته آدم را میخورند، مغز آدم را متلاشی میکنند و به موجودات فرسوده تبدیل میکنند؛ اما هرگز نمیشود این دردها را به کسی گفت؛ چون باور نمیکنند. نمیدانم صادق هدایت چه دردهایی در زندگی داشته است، ولی درد من از اعداد و ارقام و کلمات است. شاید شما نیز این درد را داشته باشید.
از عدد 39 که بگذریم، این بعدیها یکی دیگر به زندگیم اضافه شده: 600. هربار که این عدد را میشنوم، بدنم لرزه میگیرد. یک روز نیست، دو روز نیست، بلکه زندگیم شده 600؛ وقتی راه میروم، وقتی میخوابم و وقتی صبح روی رختخواب چٌرت میزنم. داخل تکسی، راننده به جای به کار بردن آقا، می گوید «عاینکی» شیشه را پایین کن. دُکاندار به جای نوشتن نامم مینویسید: «بچهی مویکشال 600 باقی. خلاصه این که 600 تمام زندگی من شده است، حالا باید 600 کلمه برای خبرنگار ناراضی نوشته کنم. تولید یک متن با 600 کلمه به اندازهی یک درد زایمان سخت است؛ اما به راحتی مینویسند که خوبش نبود. راستی در مورد بچههایی که بعد از یک زایمان سخت به دنیا میآیند نیز به همین سادگی قضاوت میکنید؟ میدانید که مادرش درد کشیده، آن وقت جلوی مادرش میتوانید بگویید که بچهی نوتولد خوبش نیست؟
گفتم در زندگی دردهایی وجود دارد که در انزوا مثل خوره مغز آدم را میخورد. مشکل اینجا است که اغلب مردم شریف ما این قضیه را متوجه نیستند، مثلا تاکسیرانی که زیاد حرف میزند، ملایی که تا نصف شب نماز تراویه میخواند، صدای اذان مسجد، هارن زدن منیبس، آژیر موترهای پولیس، گپ مُفت بچههای کوچه گرد، بیخلته فیر کردن نظرگذاران فیسبوکی، ژیست چند صد کیلویی «استاذ»های محترم، نکتایی با عرض یک قریش شهردار صاحب، لُنگی با درازای چندمتری فلانی صاحب. خلاصه این که خر صاحب، گاو صاحب و سگ صاحب که همه از خود گریزان و به دیگری پناه میبرند.
صبر کن خلیفه که یادم آمد، امروز وقتی از خواب بیدار شدم، به تقسیم اوقات بیکاری خود نگاه کردم، دیدم فرصتی است برای کانال بدل کردن تلویزیون؛ رسیدم به یک جایی که همه میگفتند، یک یک یک، دو دو دو، سه سه سه. همینطور ادامه میدادند و من برای رفع خستگی، با ناخن کوچک، داخل بینیام را صاف میکردم تا رسیدم به یک 136. رییس تکرار کرد، معاون تکرار کرد، جمعی کف زدند. زنان زیادی وجود داشت که فکر کردم حمام زنانه است و اینها به سر و روی یک دیگهی شان شله اند. هیچ فهمیده نشد که کدام طرفی بودند. فقط غالمغال بود و دیگر هیچ،
تا این که یکی گفت، 136 عدد محبوب ریس پارلمان و عدد نحس برای پتنگ صاحب شد. یک دفعه دقیق فکر کنید، بعد از این، روزگار وزیر صاحب نیز مثل من خواهد شد؛ عددی که برایش هدیه کردند، عددی است که در خفا و آهسته آهسته مغز وزیر صاحب را خوراک خواهد کرد. رفیقم میگفت، نام کم بود که وکیل صاحب را تورپیکی نام نهادند؟ اصلاً به من چه، برو و گورپیکی بگذار. مهم این است که مغزت «تور» نباشد. وکیل صاحب، وکیل صاحب، فاطمه عزیزی بنشین، شلوغ نکن عزیز، بنشین. من فکر کردم که معشوقهی رییس باید باشد؛ اما دفعتاً دیدم که خانم وکیل مثل شیر ماده غرید. نزدیک بود با کارت سبزش به سمت رییس حمله کند؛ اما خدا نخواست و خانم وکیل متواضعانه گفت: «رییس صاحب، خیلی بد است که در مجلسی به این بزرگی، نام آدم را میگیرید. امیدوارم بعد از این متوجه رفتارتان باشید و ده هرجای مره ده نامم صدا نکنید، لطفا!»
آدم بلیبوری عاشق هوشیار/ بین مجلس او در مه موگه زوار
خالق ابراهیمی