چهار روز از مرگ نابههنگام شاعری میگذرد که با اطمینان کامل میتوان از آن بهعنوان شناسهی غزل دو دههی اخیر افغانستان یاد کرد. آنچه که اما در اینمیان بیشتر از همه جلب توجه میکند، واکنشهایی است که از سوی شاعران و نویسندگان کشور در این چند روز پس از مرگ شاعر بروز کردهاند؛ واکنشهایی که وجه مشترکشان این است که ربط چندانی به زندگی و شعر باختری ندارند. شماری عفیف باختری را شاعری معرفی کردهاند که سیاستگریز بود و از قیلوقال سیاسی روزگار، خودش را کنار کشیده بود. شماری دیگر اما، بر سیاسی بودن شاعر تأکید میکنند با این تذکر که سیاست او، ضدسیاست حاکم بر فضا بود. عدهیی به اقتضای موقعیت و منافع خود از پیامهایی که مقامهای سیاسی بهمناسبت مرگ شاعر فرستاده بودند، با افتخار یاد کردند و آن را نمونهیی از ارزشی دانستند که طیفهای مختلف به او قایل شده است. مخالفان این رویه اما، تأکید داشتند که این نه افتخار، بلکه سرافکندگییی است که باختری در طول زندگی خود از آن پالوده بود. سهم این واکنشهای متفاوت از حقیقتی که در زندگی عفیف باختری جاری بود اما، به یک اندازه اندک و تنکمایه است.
عفیف باختری در زندگی شاعرانهی خود، راهی کاملاً متفاوت از کسانی را طی کرد که کارنامهی آنها را میتوان حول محور سیاست یا ضدسیاست افغانی بررسی کرد. این یعنی، او بهروشنی پی برده بود که شاعری، از آنحیث که شاعر است، الزاماً بر سر دوراهی سیاست یا نقد سیاست قرار ندارد. برای اینکه مخالفت با سیاست، خود موضعی سیاسی است که بر موضع سیاسی دیگری میشورد و بنا بر آن، هر دو موضع بهیکسان سیاسیاند. اینکه ما معمولاً دوست داریم فعالیتی را که در موضع موافق با سیاستورزی جاری است سیاسی بدانیم و نقد آن موضع را غیرسیاسی و فراتر از این دو را انکار کنیم، بیشتر از آنکه به واقعیت نزدیک باشد، نمایانگر این است که درک ما از زندگی، بهشدت تکسویه و ناروا است و میل وافر ما به انتهاگرایی را به نمایش میگذارد. انتهاگرایی به این معنا که حکم میکنیم آدمها باید به چنین یا چنان نحو زندگی کنند. این انتهاگرایی، رخ دیگری از افراطیت است که اگر مبنا و پشتوانهی آن یک باور ایدئولوژیک باشد، افراد سر از درون جریانهای تروریستی و نابودگر درخواهند آورد. افراطیت بسته به اینکه در چه زمینه و حوزهیی قرار میگیرد، به اشکال گوناگون خودش را آشکار میسازد. انتهاگرایی و قطعیتورزییی که در حوزهی ادبی و فرهنگی پدیدار میگردد، تفاوتش با افراطیت مذهبی و ترورگرایانه، صرفاً در نوع ابزار و امکانهایی است که برای مبارزه انتخاب میگردد و آدمها در هر دوی این نوع افراطیت، بر امری و ایدهیی پا میفشارند که حقانیت و درستی آن را بدون چونوچرا میپندارند. مسأله این نیست که محض نمونه، چه تفاوتهایی موضوع افراطیت از نوع مذهبی آن را از افراطیت ادبی و فرهنگی جدا میسازد؛ مسأله این است که اگر در هر دوی این نوع از افراطیت، یکسوی ماجرا پیروز گردد، پیروزی آن بهمعنای حذف سوی دیگر ماجراست. ممکن است مناقشه کنیم که حذف ادبی و فرهنگی با حذف تروریستی فرق دارد؛ این مناقشهیی چندان نابهجا هم نیست، واقع اما این است که نفس قطعیتورزی مبتنی بر حقانیتپنداری بلامنازع موضع خودی، امری است که عقلانیت آن را پس میزند. قطعیتورزی انکار عقلانیت است و انکار عقلانیت، میتواند راه را برای هر نوع حذف و محو هموار سازد. پس مهم این است که بدانیم مواضعمان در هر زمینه و سویی، چه نسبتی با عقلانیت دارد؛ عقلانیتی که وجه مشخصهی آن درک و فهم بر اساس تحلیل و تفسیر است. همینکه میگوییم درک و فهم تحلیلی، لازمهی آن را هم مطرح کردهایم. آن لازمه این است که تحلیل و تفسیر، هیچگاهی ثابت نیست؛ زمانمند است و در هر حالتی، ارزش نسبی دارد. بنابراین، با تکیه بر فهم تحلیلی، یعنی نیروی عاقله را راهنمای خود ساختن، نمیتوان نوع مواجههی خود با مسایل را طوری برگزید که صورتبندی آن بهشکل مطلق خود-دیگری است و نسبیتی در آن وجود ندارد. نیروی عاقله همیشه خود و موضوع خودش را تولید، ترمیم و تقویت میکند.
این نکات از آنرو یاددهانی گردید که گفته باشیم ما در برخورد خود با مسایل و موضوعات زندگی، چقدر بیتوجه به آنها هستیم. نمونهی روشن آن همین رویارویییی است که بر سر از آنخودسازی حقیقت زندگی عفیف باختری شکل گرفته است؛ از تعارضی که بر معنای مفاهیم و واژگان ایجاد گردیده تا جایگاه کاربردی آن مفاهیم و واژگان در زندگی عملی شاعر تکین و تنهایی چون عفیف باختری. این نمونه در کنار نمونههای زیادی از ایندست، نشان میدهند که نگاه ما به زندگی و هزارتوی دشوارفهم آن چقدر ناقص و معیوب است و در پس این نگاه و برخورد با دیگران، چه امکانهای تکاندهندهیی برای جان گرفتن یک افراطیت فراگیر وجود دارد. با اینحال، آنی که بیش از همه و فارغ از این جدالها، همچنان غریب و درکناشده باقی میماند، کسی است که راهش را گرفته و از میان ما رفته. دریغ عفیف باختری.