میرحسین مهدوی
باد از جنس هر چیزی که باشد، نمیتواند ربطی به باده داشته باشد. باد آتش نیز نمیتواند باشد. میگویند که باد و آتش دشمنان تاریخی یکدیگرند، اما دشمنیشان بیشتر شبیه دوستی است. باد که باشد، شعلهی آتش برافراشته است و کسی نیست که بتواند دامن شعله را جمع کند. باد که باشد، آتش هم هست. این باهم بودنشان چیزی نیست جز نشانهی یک دوستی عمیق و اصیل. اما آتش به تنهایی نمیتواند بادی بیافریند. به همین دلیل، آتش همیشه شرمندهی باد است. همیشه نگران تنهایی باد است. آتش میخواهد مطمئن شود که باد هر جا که میرود، بهدرستی قدم بر میدارد، پیش چشمش را بهخوبی میببیند، راه را بهدرستی و تندرستی یاد میگیرد تا گم نشود. البته که نگرانی آتش قابل درک است. اگر من هم جای آتش باشم، نگران دوست سر به هوایی چون باد خواهم بود. باد به هر کجا که دلش خواست میرود. هر جا که دلش خواست توقف میکند و کنار هر کلکینی که هوس کرد، سرش را داخل میکند. باد برای رفتن به خانهی مردم نیاز به اجازه ندارد. هر دری را که دلش خواست، باز میکند و سرش را زیر انداخته و به هر اتاقی که دلش خواست، میرود. هیچکسی با باد نامحرم نیست. باد خویشاوندی دیرینه با گلهای ظریف و گیسوان بلند دارد. گل را به خاطر خودش و گیسوان تازه را به خاطر خود دوست میدارد. اگر باد سراغ گلهای زیبا نرود، نسل گلها منقرض میشود. باد را باید ناپدری همهی گلهای قشنگ به حساب آورد. باد اما گیسوان تازه و بلند را نیز به اینسو و آنسو میبرد و تردیدی نیست که در این تردد باد حال دیگری دارد. باد که به گیسوان بلند و زیبا دست میزند، دستانش به لرزه در میآید. باد میخواهد از میانهی گیسوان معطر عبور کند و بی آنکه دیگران بفهمند، در همانجا ساکن شود. باد اما اگر ساکن شود که دیگر باد نیست. باد باید برود تا همچنان باد بماند. اما اگر قرار بر فرار همیشگی باشد، باد نمیتواند تا ابد در میانهی معطر گیسوان کسی مسکن گزیند. اگر باد نتواند حتا برای لحظهای توقف کند تا در برابر این همه تنهایی خود قد علم نموده و از سرنوشت خود به بهشت فرار کند، زندگیاش چه فایدهای دارد؟ کسی که نتواند برای یک لحظه، آری فقط برای یک لحظه مال خودش باشد، فرقی میان بودن و نبودنش چیست؟ چرا باید باد همیشه مال دیگران باشد؟ چرا اصلا باد باید همیشه نگران دیگران باشد؟
هیچکس عزیز!
باد در میانهی آدمها قدم میزند. اگر باد به چهرهی آدمها هم دست بزند، بد نیست. باد میتواند از قامت آدمها بالا برود، موهایشان را نوازش کند و بعد در میانهی غم و شادی رهایشان کند. باد برای آمدن و رفتن از کسی اجازه نمیگیرد. چون باد میآید و چون باد هم میرود. شاید باد تنها نقطهی اتصال آدمها باشد، نقطهی وصل آدمها. وقتی نسیمی در حال وزیدن است و شما رو در روی دلبر خویش ایستادهاید، باید بدانید که دلبر شما نیز درست روبهروی شما ایستاده است و باد تنهای شما دو تن را به همدیگر وصل کرده است. این باد است که درست فاصلهی اندام شما دو تن را با مهر و محبت پر کرده است. گر باد نباشد، اگر باد قرار باشد که برود، جای خالیاش با هیچ پر خواهد شد، اما باد اگر فرصت کند، حتما میآید و اگر بیاید، حتما در میانهی آدمها قرار میگیرد.
هیچکس عزیز!
باد و آتش شباهتهای زیادی باهم دارند. اگر کسی بتواند آتش ِ زنده را در جعبهای بریزد، آن جعبه با همهی هستیاش خواهد سوخت. آتش زنده را نمیشود زنده زنده در هیچجایی نگهداری کرد. آتش تا زمانی که آتش است، ننگ اسیری را تحمل نمیکند. اما برای اینکه بتوان آتش را زنده زنده در جایی نگهداری کرد، باید کمی باد به آن اضافه کرد. کمی باد را باید در رگهای آتش تزریق کرد تا باد در میانهی رگهای آتش ِزنده جریان یابد و بخشی از هستی آتش شود. باد و آتش که در هم آمیخته شوند، موجود تازهای به دنیا میآید به نام باده. باده نه باد است و نه آتش، اما هم باد است و هم آتش. در باده هم باد است، که میوزد و اسباب وزیدن را فراهم میکند و هم آتش است. باده همان باد است، با کمی سوزش و سازش، با کمی درک و درد. باده را نمیتوان از باد جدا کرد، همچنانی که باد را نمیتوان از آتش. این سه تن، این تنهای جدا اما یکجای ماجراجو، ماجرای همهی هستی را در بودن و نبودن خویش میبینند.
باده البته آتشی است در درون شیشه. آتشی بی آنکه بسوزاند، میسوزاند. خیال میکنی که این آب است و بازی کردن با آن هیچخطری را به همراه ندارد، اما باده خطر تلخی است که نمیتوان بهسادگی آن را به جان خرید. باده شاید بادی باشد که برای ساختن آتش به کار میرود، شاید هم خود آتش باشد، آتشی که در ساختن باد به کار میآید.