مرگ نابههنگام خاله عزیزه کودکان پرورشگاه افسیکو را بهشدت اندوهگین کرده است؛ کودکانی که تا خاله عزیزه زنده بود، حس نمیکردند مادر ندارند. او نهتنها برای کودکان خودش مادر بود بلکه مادر دستکم صد کودک پرورشگاه میهن نیز بود.
کودکی اگر تب داشت خاله عزیزه فورا دستمالی را خیس میکرد و میرفت بر بالین او و ازش همچون یک مادر مهربان پرستاری میکرد. او اما در یک صبح تابستانی هنگامی که بهسوی پرورشگاه میرفت، در اثر انفجار یک موتر بمب در ساحهی سرکاریز حوزهی سوم شهر کابل، به کام مرگ رفت و به پرورشگاه نرسید.
خاله عزیزهی پنجاه ساله، شش فرزند و یک شوهر معیوب داشت. او تنها نانآور فامیل هشت نفریاش بود و با آنکه مریض بود از صبح تا شب کار میکرد تا مخارج فامیلش را تامین کند. دخترش مریض بود و برای علاج بیماری او از معاش ناچیزش دارو میخرید.
وقتی جنگهای داخلی آغاز شد، خاله عزیزه با شوهرش به ایران مهاجر شدند و در آنجا روزگار سختی را میگذراندند. پس از سقوط حاکمیت طالبان و روی کار آمدن دولت جدید، با این تصور که دیگر جنگ پایان یافته است به کشورشان باز گشتند. از همان روزهای نخستین برگشت به کشور، در پرورشگاه افسیکو به کار مشغول شد و هفت سال برای کودکان بیبضاعت و بیسرپرست مادری کرد.
از قول مسئولان این پرورشگاه، در طول 7سال صادقانه کار کرد. بین او و کودکان پرورشگاه عطوفت عجیبی شکل گرفته بود؛ بهقول بانو پشتانه، باری پرورشگاه با مشکل مالی مواجه شد و توان پرداخت معاش خاله عزیزه را نداشت بناءً از او معذرت خواسته و برایش گفتهاند که دیگر با آنان کار نکند؛ اما خاله عزیزه به آنان گفته که پرورشگاه از خودش است و او برای معاش آنجا کار نمیکند: «من حاضرم بدون معاش کار کنم. چطوری میتوانم از عزیزان دلبندم جدا شوم؟»
پشتانه رسول مسئول پرورشگاه میهن از مهربانیها و خوبیهای خاله عزیزه میگوید: «خاله عزیزه نهتنها یک آشپز برای اطفال پرورشگاه بود، بلکه یک مادر مهربان نیز بود. هیچگاه طفلهای پرورشگاه احساس نمیکردند که خاله عزیزه در پرورشگاه آشپز است بلکه همه خاله عزیزه را بهعنوان یک مادر مهربان برای خود فکر میکردند. ما خاله عزیزه را هیچگاه فراموش نمیکنیم. یاد و خاطرات خاله عزیزه در این پرورشگاه جاودان خواهد ماند.»
بانو پشتانه خودش نیز در همین پرورشگاه بزرگ شده و به کمال رسیده است. او اکنون مسئول این مؤسسه است. خانم پشتانه میگوید که خاله عزیزه از او نیز پرستاری کرده است.
علی احمد یکی از کودکانی است که در پرورشگاه افسیکو زندگی میکند. او زمانی که تازه 8ساله شده بود پدر و مادرش را از دست داد. هفت سال است که در پرورشگاه افسیکو زندگی میکند و حالا دانشآموز صنف دهم است. در کنار مکتب، کورس انگلیسی و کمپیوتر نیز میرود. او پس از آنکه از فراه به کابل آمده و شامل پرورشگاه میهن شده، خاله عزیزه از او مثل یک مادر مهربان پرستاری کرده. علی احمد میگوید: «برای منی که پدر و مادرم را از دست دادهام واقعا مادری کرد. با وجود خاله عزیزه من هیچگاه حس نکردم که من پدر و مادر ندارم. محبتی که از خاله عزیزه دیدم از مادر اصلیام ندیده بودم».
از علی احمد پرسیدم که به آیندهی کشور چقدر امیدوار است؟ در پاسخ گفت: «یک انسان افغانستانی فعلا هیچ امیدی ندارد. یک کراچیوان نمیتواند کارش را به پیش ببرد. میترسد انتحاری او را نکشد. ناامیدی خیلی زیاد است».
آرزوی علی احمد این است که در آینده برای کشور خود آدم مفیدی واقع شود و بتواند برای افغانستان و پرورشگاه افسیکو که در آن بزرگ شده است صادقانه خدمت کند و محبتی که از افسیکو دیده است را جبران کند.
پرورشگاه افسیکو در سال 2008 به ابتکار خانم اندیشه فرید بنیانگذاری شد. در نخست مؤسسهی افسیکو یازده پرروشگاه داشت؛ در شهر مزار شریف، هرات، جلالآباد و پاکستان و مابقی پنج پرورشگاه دیگر در کابل بودند؛ اما بهدلیل از دستدادن تمویلکنندگان مالی این نُه پرورشگاه از فعالیت باز ماندند و تنها دو پرروشگاه در کابل به فعالیت ادامه دادند.
مؤسسهی افسیکو فعلا دو پرورشگاه دارد؛ یکی برای دختران و یکی هم برای پسران. کودکان 8 الی 18 سال در این پرورشگاهها زندگی میکنند. مکتب و کورس میروند و ورزش میکنند. کمپیوتر، انگلیسی، ریاضی و قرآن میخوانند. نقاشی میکنند و موسیقی مینوازند.
مخارج فعلی این پرورشگاه از سوی افراد خیَری که در خارج از افغانستان زندگی میکنند و بازرگانان داخل کشور تامین میشود. بهقول بانو پشتانه، ماهانه برای هر کودک 30 الی 50 دالر میفرستند. بانو پشتانه افزود که دولت تا حالا هیچکاری برای این پرورشگاه نکرده است.
کودکان بیسرپرست و بیبضاعتی که پدر و مادرهاشان نمیتوانند از پس مخارج آنها برآیند، در این پرورشگاه جذب میشوند. کودکان از گوشه وکنار افغانستان گردهم آمدهاند و با روحیهی عالی به پیش میروند؛ کودکانی مهربان و آشنا با ارزشهای انسانی و حقوقبشری. همهشان جز سودای خدمت به افغانستان فکر دیگری در سر ندارند.
سه روز میشود که تبسم در چهرههای کودکان جایش را به غم و اندوه داده است. آنان در غمی عمیق فرو رفتهاند. روز چهارشنبه هفتهی گذشته در محل رویداد گردهم آمدند تا یاد و خاطرات خالهی عزیزشان را گرامی بدارند و به تروریسم نه بگویند!
سامعه دانشآموز صنف نهم است. از خاله عزیزه و مهربانیهای او میگوید: «خاله عزیزه برای ما مثل یک مادر بود. وقتی تازه اینجا آمده بودم فکر می کردم خاله عزیزهی عزیز را خداوند برای ما فرستاده. مثل اولاد خود از ما پرستاری میکرد. هر چیزی که ضرورت میداشتیم برای ما آماده میکرد. کالای مارا تمیز میکرد و برای ماغذا میپخت. هر وقت سرش صدا میکردیم صدای ما را زمین نمیگذاشت. زیاد دوستش داشتیم. اصلاً باورم نمیشود که خاله عزیزه در بین ما نیست. حالا بدون او برای ما خیلی سخت میگذرد».
سامعه میگوید تنها آروزیش این است که افغانستان از وضعی که اکنون دارد بیرون شود و مردم به فکر آبادی کشور باشند. او هیچگاه حتی فکرش را نکرده که افغانستان را ترک کند: «من از ته دلم میگویم؛ صادقانه میگویم که حاضر نیستم در حالیکه هموطنانم در بین خون و انتحار زندگی میکنند، اینجا را ترک کنم تا راحت شوم. من در حد توان خود سعی میکنم که برای ساختن افغانستان کار کنم».
او گفت که افغانها باید با هم کار کنند و وضعیت را تغییر بدهند. یک حکومت مردمی بسازند؛ حکومتی که از مردم و برای مردم باشد. سامعه باور دارد که اگر مردم بخواهند میتوانند تغییر ایجاد کنند.
پس از شهید شدن خاله عزیزه، عزیزهی کوچک نیز بهشدت متاثر شده است: «خاله عزیزه بسیار خوب بود. هیچ باورم نمیشود که دیگر او اینجا نمیآید و برای ما غذا تهیه نمیکند. او خیلی خوب بود».
عزیزه دانشآموز صنف دهم لیسهی موزیک است و پیانو مینوازد. او قصد دارد موسیقیدان شود. سودای ترک افغانستان را هم در سر ندارد و دوست دارد برای کشورش کار کند.