حملهی انتحاری شامگاه جمعه 28 میزان بر مسجد امام زمان تنها تکیهگاه کلثوم را از او گرفته است؛ مادر و همراز کلثوم کوچک. دو سال قبل پدرش را از دست داد و اکنون از گرمی آغوش مادر محروم شده است.
آدرس را دقیق آمدهام: پلخشک، دشت برچی، کوچهی رسالت شمارهی شش؛ دنبال خانهی کلثوم میگردم. به همآهنگ کننده زنگ زدم؛ اما موبایلش خاموش بود. معمول است وقتی کسی میمیرد خانوادهی او بر سر دروازهی خانهی خود پارچهی سیاهی آویزان میکند و این نشانی از مصیبت است؛ من اما سر تا پای کوچه را رفتم و آمدم اما با دروازهیی که بالای آن پارچهی سیاه آویزان شده باشد مواجه نشدم.
با هر کسی که سر خوردم جویای خانهی زنی شدم که شامگاه جمعه در مسجد امام زمان شهید شده بود. پس از پرسوجوی فراوان، دکاندار سر کوچه نشانی دقیق خانه را برایم گفت. راه افتادم و خانه را یافتم؛ خانهیی که نه بر سر دروازهاش پارچهی سیاه آویزان بود و نه هم صدای گریه و شیون از آن به گوش میرسید؛ خانهی کاکای کلثوم.
پس از شهادت مادر کلثوم، او و دو خواهر و دو برادرش خانهی کرایی مصیبتزدهی خودشان که در نزدیکی مسجد امام زمان موقعیت دارد را ترک کرده و آمدهاند خانهی کاکایشان.
وارد خانه که شدم خبری از کلثوم نبود، برادر کوچکش گفت کلثوم حالش خوب نبود و او را بردهاند هواخوری بلکه حالش بهتر شود. پس از دقایقی دیدم که دختری با چهرهیی که اندوه از آن میبارد وارد اتاق شد. کلثوم آمد و کنار خواهر بزرگترش نشست. هر دو چشم به زمین دوخته و ساکت در کنج اتاق نشسته بودند.
کلثوم آرام و شمرده حرف میزد. از خود گفت و از زندگی که تا اینجا آمده است. از آخرین دیدار با مادرش و از شنیدن خبر مرگ او. اینجا رسید که گریست. نتوانسته بود صورت کبود و سوختهی مادرش را ببیند. شبی که خبر مرگ مادر را شنید، به بستر افتاد. توانش را از دست داد و تا توانست گریست. پدر کلثوم نیز دو سال قبل در اثر ایست قلبی فوت کرده و کراچی کوچک ترکاری فروشیاش را به ذکی برادر کوچک کلثوم به ارث گذاشته است. کلثوم میگوید از شنیدن خبر مرگ مادرش شوک دیده است. مرگ پدرش اما به اندازهی مرگ مادرش او را متاثر نکرد.
ذکی دانشآموز صنف 10 مکتب برادر کوچک کلثوم است. او نصف روز ترکاری میفروشد و نصف روز مکتب میرود. اولین کسی که خبر مرگ مادر را به سایر اعضای خانواده رسانده هموست. ذکی صحنهی پس از انفجار را اینطوری توصیف میکند: دود فضای مسجد را تاریک و بوی گوشت و خون فضا را متعفن کرده بود. انگار در کشتارگاه حیوانات آمدهام. همه فرار می کردند. وقتی داخل مسجد شدم دیدم دستوپای و گوشت و مغز انسان روی مسجد را فرش کرده است.
اینجا که رسید ذکی کوچک دیگر توان حرف زدن نداشت، بغضش ترکید و به گریستن شروع کرد. او پیکر بهزمینافتادهی مادرش را در حالی دیده که که سر به سجده بر زمین افتاده است.
ذکی به کمک چند تن دیگر با این پندار که مادرش زخمی است، او را به شفاخانه منتقل کرد؛ اما وقتی داکتر آمد و معاینه کرد گفت که مادرش جان باخته است. ذکی تقلا کرد و پیکر بیروح مادرش را به شفاخانهی وطن منتقل کرد. وقتی آنجا نیز داکتر از جان باختن او خبر داد، ذکی پذیرفت که مادرش دیگر زنده نیست.
کلثوم اما پس از شنیدن خبر مرگ مادر ضعف کرده بود و گهگاهی که به هوش میآمد دعا میکرد که مادرش دوباره او را به آغوش بگیرد. کلثوم میگوید: «تا صبح دعا کردم. دعا می کردم خداوندا ما یتیم هستیم لطفا مادرمان را از ما نگیر.»
او اکنون در میان غم و اندوه و یک دنیا دلهره و نگرانی افتاده است. نگران آینده است؛ نگران اینکه پس از مرگ مادرش با چه کسی درد دل کند و حرفهایی که بر دلش سنگینی میکند را با او در میان بگذارد: «نگران آیندهام هستم. نگران این هستم که پس از این برادرانم و خانواده اجازه ندهند من مکتب بروم. نگران این هستم که آروزیهایی که دارم اگر تحقق نیابد جه کار کنم».
او نگران این است که برادرانش دیگر نگذارند او به مکتب برود. کلثوم میگوید تنها حامی او مادرش بوده است. و نیز از او بهعنوان الگویش یاد میکند: «مادرم میگفت مکتب برو. مشکلاتت را بگذار کنار، من حلش میکنم. او همیشه به من دلداری میداد.»
جواد برادر بزرگ کلثوم که دو سال قبل پس از مرگ پدرش از برادران و خواهرانش جدا شده بود، اکنون در کنار آنهاست. او میگوید تمام سعیاش را میکند تا از فرزندان پدرش حمایت کند: «من سعی میکنم که از آنان حمایت کنیم. من از هیچ حماتی دریغ نمیکنم.»
جواد میگوید زندگی در افغانستان سخت است و او نیز شرایط خوبی ندارد، اما تلاش میکند به برادران و خواهرانش کمک کند که درس بخوانند و به آروزهایی که دارند برسند.
کلثوم اکنون دانشآموز صنف 11، در یکی از مکاتب خصوصی است. در کنار مکتب، او عضو شبکهی رنگین کمان نیز است که برای حفاظت از محیط زیست کار میکند. او از راهی که پیموده و تا اینجا رسیده راضی است و آن را دستمزد مقاومت در برابر مشکلات و زحمات خودش عنوان میکند.
او میگوید که خانوادهی سنتی دارد و نگران است پس از مرگ مادرش برادرانش نگذارند دیگر او مکتب برود. کلثوم دوست دارد صنف دوازده را تمام کند و در یکی از بهترین دانشگاههای دنیا درس بخواند.
باری کلثوم با برادرش در آزمونی اشتراک کرده بود و در نتیجه کلثوم نمرهی عالی گرفته بود، بعد پدرش برایش حرف زشتی گفته بود. کلثوم آن حرف پدرش را بزرگترین ضربه به روانش میخواند: «یک بار پدرم حرف بدی به من گفت. حرفی گفت که من دیگر زمین خوردم. با خودم فکر کردم من در کجای این زمین و در کجای این زمان قرار دارم.»
او میگوید که نگران آینده است، با آنهم امیدوار است از چالشهایی که پیشرو دارد موفقانه عبور کند. او آروزی بزرگی دارد. تحول جامعه، جامعهیی که در آن زنان و مردان دوشادوش هم برای شکوفایی کار کند. تغییر در وضعیت زنان از طرحهایی است که کلثوم میخواهد روی آن کار کند و مطمئن است او میتواند این کار را انجام دهد.
پس از حرفهای امیدبخش، کلثوم دیگربار به فکر فرو رفت، لحظهیی سکوت کرد و آخرین حرفش را گفت: «پس از درگذشت مادرم دوستان و همکلاسیهایم که درک میکنند و مرا میفهمند برای دلجویی از من میآیند؛ اما هیچکدام بیش از 20 دقیقه کنارم نمیمانند. هر کدام راه خودشان را میروند؛ اینجاست که فرصتی برای گریه کردن مهیا میشود و شبها در حالیکه گریه میکنم تکتک لحظاتی که با مادرم بودم را جلو چشمم مجسم میکنم.»
شامگاه جمعه 28 میزان یک مهاجم انتحاری خودش را در مسجد امام زمان منفجر کرد. وزارت داخله شمار کشتهشدهها را 55 تن و شمار زخمیها را 45 تن اعلام کرد. داعش مسئولیت این حمله را پذیرفت.