احتمالاً توصیف استاد در مقدمه کارگر افتاد!
محمدحسین سرامد
مثل هر دانشجوی دیگر، من هم مجبور بودم بعد از فراغت، پایاننامهیی ترتیب دهم و سند فراغت رسمی خود را بهدست آورم. اما اجبار و محدودیت زمانییی برای آن وجود نداشت. بنابراین، چند سال گذشت تا نوشتن و طیمراحل آن انجام شد.
در واقع در دو نوبت اقدام به نوشتن پایاننامه کردم. بار اول با اندکی بلندپروازی و هدفمندی، تصمیم گرفتم در چارچوب حقوق اساسیِ تطبیقی، نظام دموکراسیِ امریکا و انگلیس را بهلحاظ تاریخی و ساختاری مقایسه کنم و تفاوتهای آنها را در نسبت با زمینههای تاریخی و اجتماعی هریک بسنجم. اما وقتی موضوع را به دانشکده ثبت کردم و سپس برای تعیین استاد راهنما به دیپارتمنت حقوق عامه ارجاع داده شد، آمر دیپارتمنت که یکی از استادان سابقه دار دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی بود، با طرح این مسأله که موضوع به افغانستان ربط ندارد، آن را رد کرد. گفتم که این بحث در چارچوب حقوق اساسیِ تطبیقی مورد دارد و همچنان از جهت تازگیِ تجربهی نظام دموکراسی در افغانستان، برای ما آموزندگی دارد و تازه، یکی از دلایل حضور امریکا و انگلیس و کشورهای دیگر در افغانستان ایجاد دموکراسی است که ما باید با انجام کارهای علمی از شرایط و الزامات آن آگاهی داشته باشیم و عناصر و زمینههای مساعد و مخالف آن را در تاریخ و فرهنگ خود بشناسیم. اما استاد گفت که ما دارای تاریخ پنج هزارساله هستیم و به دموکراسی غربی نیاز نداریم. گفتم جهانی که ما در آن زندگی می کنیم، ما را مجبور می کند که از ویژگی های جوامع و فرهنگ های دیگر نیز آگاه شویم. ما دیگر در جزایر جدا از هم زندگی نمیکنیم و جهانی ما جهان بهشدت بههمپیوسته است. وانگهی حضور جامعهی جهانی را در کشور خود نمیتوانیم نادیده بگیریم و دموکراسی و حقوق بشر نیز، چه ما بخواهیم چه نخواهیم، به موج غالب در جهان ما بدل شده است. بنابراین، ناگزیریم آن را بشناسیم. انگلیس و امریکا هم که از نمونههای نظامهای دموکراسی در جهاناند. از اینها گذشته، حقوق اساسی تطبیقی یکی از درسهای ما بود. استاد گفت: ما به آنها و دموکراسیشان هیچ نیاز نداریم، نان خود را هم در کاسهی گِلی خودمان میخوریم و به پیالههای ناشکن فرانسوی هیچ نیازی نداریم.
نمیدانم چرا استاد در آن لحظه از کاسهی گِلی و پیالهی فرانسوی یاد کرد، اما برای من مقایسهی جالبی بود و باعث شد با اندکی طعنه بگویم که این به نفع خود ما است که در این ظرفهای ظریف و پاک غذایمان را بخوریم. علاوه برآن، ما نمیتوانیم کاملاً خود را از تغییرات و تحولات جهانی برکنار بگیریم.
در آن لحظه من داشتم در مورد مسایل خیلی سطحی و بدیهی به استادم «لکچر» میدادم. این کار، حس ناخوشایندی داشت، اما بحث ما واقعاً در همین سطح بود. وقتی استاد با طعنه و اتهام گفت که شما همیشه نوکر غربیها بودید و حالا هم بهخاطر دلخوشی غربیها این کارها را میکنید، یک لحظه خواستم صریح و مختصر نقبی به تاریخ دوصدسالهی اخیر افغانستان بزنم و بگویم که کِی نوکر انگلیس و روس بوده و فعلاً هم اگر بحث نوکری در میان باشد، کِی نوکر امریکا و انگلیس است. اما از خیرش گذشتم و در عوض فکر کردم که بهتر است کلاً از خیر این موضوع و این استاد راهنما بگذرم.
بار دیگر حدود دو سال بعد بود که دوباره رفتم به دانشکده برای درج یک موضوع تازه برای پایاننامهام. اینبار، تاریخ تحولات جنگ را انتخاب کرده بودم و در نظر داشتم که یک چیز ساده و بیزحمت سرهم کنم و بدهم به دانشکده. اینبار واقعاً هیچ حسی برای یک کار جدی نداشتم. موضوع هم بهسادگی ثبت شد و از سوی ریاست دانشکده به دیپارتمنت حقوق بینالملل عمومی ارجاع داده شد. آمر دیپارتمنت که استاد حقوق بینالملل عمومی ما بود و دکتورا داشت و مقام دانشگاهیاش هم پوهاند بود، گفت شخصاً استاد راهنمایم میشود.
از من خواست «مفردات» پایاننامهام را برایش ببرم. عنوان آن را «گونهشناسی تاریخی جنگ» گذاشته بودم.
استاد به عبارت «گونهشناسی» گیر داد. گفت: «باید به زبان ملی خود ما نوشته کنی. ترمینولوژی بیگانه را قبول نمیکنم.» فهمیدم حساسیت استاد در کجاست. با انعطاف و کُرنش، و در واقع از سر سهلگیری، گفتم استاد شما هر اصلاحی را که لازم میدانید، اعمال کنید. گفت بنویس: «انواع جنگ». گفتم موضوع من انواع جنگ نیست، بلکه ارایهی نگرش انتقادی به تقسیمبندیهای جنگ و تحولات تاریخی آن است. بهخصوص میخواهم توجیه جنگها را توسط ایدئولوژیهای مختلف نقد کنم. گفت پس بنویس «شناسایی انواع جنگ». دیگر نخواستم مخالفت کنم و خواستم با پذیرش بیچونوچرای این پیشنهادش، زمینه را برای تأمین سهولت در گامهای بعدی بازتر کنم.
دفعهی بعدی که میخواستم طرح اصلاحشده را برایش ببرم، چندین بار در طول دو یا سه هفته نتوانستم مجال یک صحبت کوتاه را با استاد پیدا کنم. طرحم را به دفتردارش تحویل دادم که برایش برساند. ولی برای تأیید نهایی باید نظرش را میگرفتم. سرانجام یک روز با سماجت پشت دروازهاش منتظر ماندم تا بعد از مدتی از دفترش برآمد. پابهپایش حرکت کردم و تلاش کردم قبل از رفتن، نظرش را در مورد طرح بگیرم. یکی از استادان دانشکده نیز همراهش بود. گفتم استاد، فقط یک دقیقه فرصت میخواهم که طرحم را تأیید کنید تا من بروم کارم را شروع کنم. اما توجه نمیکرد. استادِ همراه از او پرسید که چه کار دارم، گفت: «هیچ! ای از اونجوریها و اینجوریها اس.» سپس برگشت و با جدیت رو به من گفت: «اگر یک کلمهی ایرانی در نوشتهات باشه، از پیشم نمیری. شما نوکر بیگانه استید. مجبورتان میکنیم که با ترمینولوژی ملی گپ بزنید.»
من ایران نرفتهام، اما از همان ابتدای آمدن به کابل، وقتی میخواستم به لهجهی کابلی یا رسمی گپ بزنم، زبانم کتابی میشد. در این لحظه نخواستم به استاد بگویم که ایران را اصلاً ندیدهام. بهنظرم رسید که استاد را در نقطهی ضعف منطقی و اخلاقیاش گیر بدهم شاید مفیدتر باشد. از اینرو، گفتم: «استاد معذرت میخواهم، شاید مهاجرت طولانی جبراً بر لهجهی من اثر گذاشته باشه. اما مگر این جرم است که ما از این کشور مهاجر شدهایم؟ کسانیکه جنگ کردهاند و باعث قتل و آوارگی مردم شدهاند، مجرم نیستند، ما که مجبور به آوارگی شدهایم، مجرم استیم.» بهخاطر اینکه موضع اخلاقیام را محکمتر کنم، زبانم را آرام و تظلمآمیز ساختم. ولی محتوای سخنم اعتراض شدیدی در برابر استاد داشت. نحوهی بیانم استاد را در وضع انفعالی قرار داد. با اینحال از موضع استادی، ملامتگرانه گفت: «مهاجر شدن کجا جرم است؟ حقوق هم خواندهای، باز این گپا ره میزنی؟ هرکس حق دارد که مهاجرت کند.» گفتم: «درسته، ولی شما همانند یک مجرم به طرفم نگاه میکنید. من مجبورم از خودم دفاع کنم.» با لحن آرام و مصالحهجویانهیی گفت: «خودت میفامی که مهاجر شدن جرم نیست. دیگه ای گپا ره نزن. بیا که طرحت را تأیید کنم.»
وقتی کمتر از دو هفته بعد متن پایاننامهام را برایش بردم، احساس کرد که خیلی سطحی گرفتهام و به گمانم کمی بهش برخورد. چون گفت که نوشتن پایاننامه شش ماه وقت کار دارد. تو «کاپی-پیست» کردهای.
گفتم استاد متن پیش روی شماست. اگر کاپی-پیست شده بود، قبول نکنید.
متن کاپی-پیست نبود، اما چیزی بهدرد-بخوری هم نبود. در عوض در پیشگفتارش، با تعریف و تمجید فراوان از استاد یاد کرده بودم و تمام عناوین علمی و مقامهای رسمیاش را قطار کرده بودم. در قسمتی از آن نوشته بودم که «افتخار میکنم که دانشجوی ایشان بودهام» و در آخر نیز گفته بودم که «اگر راهنمایهای دلسوزانه و عالمانهی ایشان نبود، این پایاننامه به سرانجام نمیرسید.»
گمان نمیکردم متن پایاننامه را بخواند اما امیدوار بودم که پیشگفتار را بخواند. از اینرو، تا حد امکان آن را کوتاه نوشته بودم و نام خودش را درون متن برجسته کرده بودم.
چند روز بعد که زنگ زدم تا وقت بگیرم بهخاطر گرفتن نظراتش پیشش بروم، با خوشرویی تمام گفت: «پایاننامهات تأیید است، بیا ببرش.»
فرصت را از دست ندادم و همان روز رفتم پیشش. با ملاطفت و احترام برخورد کرد. سه-چهار مورد را در شیوهی پاورقینویسی نشانی کرده بود. گفت اینها را اصلاح کن و چهار نسخه کاپی کن، بیاور که امضا کنم. گفتم چه وقت؟ گفت میتوانی فردا بیاوری. فردا چهار نسخه برایش بردم و در جا هر چهار نسخه را امضا کرد. یکی را برای خودش نگهداشت و سه تای دیگر را به من تحویل داد که به مراجع مختلف دانشکده و دانشگاه تحویل دهم. احتمالاً آن توصیفهایی که دربارهی استاد در پیشگفتار آورده بودم، خوب کار کرده بود.