محمود حکیمی
قرار است از اخگر حرف بزنیم، مردی که در اوج سمتگیریهای ایدیولوژیکی و در بحبوحهای که افغانستان درگیر یک جنگ گسترده علیه اشغالگران بود و درصد حیران کنندهای از مردم هم بیسواد و بیخبر از اکناف و اطراف عالم، مبارزاتش را در چوکاتی سازمان داده بود که بعدها یا وجود اخگر را برنتابیدند یا هم اخگر آن را خردتر از مقیاس پرواز خود میدید. اخگر با قطع رابطه با سازمان نصر در حالیکه نامهی ماموریتش را در زاهدان پاره کرده بود، به کویته آمد. این شهر کوچک که تعدادی از همزبانان او قبلا در آنجا سکنا گزیده بودند و جمعی از مهاجران نیز پیوسته از همین راه به سمت ایران میرفتند، محل خوبی برای انتشار عقاید سیاسی فرهنگی او شد. اخگر با گردآوری یک تعداد از جوانهای مستعد به آموزش آنها پرداخت و سطر به سطر کتابهای «شیعه، یک حزب تمام»، «حسین وارث آدم» و دهها جزوهی دیگر از شریعتی و بازرگان را بازخوانی و به جوانان همفکرش تفهیم کرد. و هم در همین شهر بود که نوشتههای خود اخگر در هوتلها و مسافرخانهها دست به دست گشتند و از او یک چهرهی فعال و آزادیخواه ترسیم نمودند. نوشتههای اخگر که به صورت عریان از ادبیات فاخر و شورانگیز کتابهای شریعتی تأثیر گرفته بودند، بهسرعت در میان کتابخوانان منتشر میشدند و در دلها مینشستند. اخگر در همان سالها به شاگردانش توصیه کرده بود، فیلم ببینند. شاید او میخواست از این طریق نسل جوان کشور را با مظاهر و پدیدههای مدرن آشنایی بدهد. پسانها خودش در توجیه این کار گفته بود، وقتی جوان افغانستانی به جز راه «بادینی» و کویته جای دیگری را ندیده است، حداقل باید از طریق ویدیوها ببیند که در جهان چیزهایی به نام هالیوود و بالیود هم وجود دارند. سرسختی اخگر در قبال مدافعهی مردمی در برابر یک تجاوز، مثالزدنی بود. او در عین اینکه تجاوز شوروی به خاک افغانستان را بهشدت محکوم میکرد و در قبال دفاع و جهاد وطن شخصا سهم میگرفت، اما از سیاستهای معمول آن روز که عمدتا توسط رهبران احزاب چندگانهی تهران و پشاور پیش برده میشدند، بهشدت انتقاد میکرد. اخگر، جوانان همفکر خودش را طوری بار آورده بود که این جماعت از همان روزها بهشدت ایدیولوژیک بودند، اما هنجارها را میشکستند و در برابر خان و ملک و ملا قد علم کرده و از عقل و منطق و استدلال بحث مینمودند. دوستان اخگر یاد گرفته بودند که دست کسی را نبوسند و این جوانان که عمدتا از مردم هزاره بودند، به اخگر مقام معلم را داده بودند، چنانچه خود اخگر دکتر شریعی را معلم شهید میخواند.
پس از شکست حکومت گروه طالبان در افغانستان که نظام جدیدی مبتنی بر اصل قاعدهی وسیع به میان آمده بود، اخگر جزو نخستین روشنفکران ونویسندگان افغانستانی بود که صدایش را در کابل شنیدیم. فضای جدید فرصتهای بهتری برای اخگر به وجود آورده بود، که این بار بدون ترس از مدعیان خردهایدیولوژیهای گوناگون، رساتر از هر وقتی سخنرانی کند و در نشریات تازه بهدوران آمدهی شهر کابل عقیده و فکر خودش را بیان کند. هیچمجمع فکری و فرهنگی نبود که اسمی از اخگر در آن برده نشده باشد. او یا خود حضور داشت یا گسترهی منطق و عقیدهاش بدانجا میرسید. یادم میآید زمانی که هفتهنامهی اصلاحطلب آفتاب به تعطیلی کشانده شد، اخگر از نخستین همکاران ما در راه دفاع از آفتاب و آزادی بیان شد. در جلسههای متعددی که برای حفظ جان اصحاب آفتاب دایر میشدند، همواره حضور بههم میرساند و دوستان من علی و میر حسین در زندان بودند، اما ما با دلگرمیِ حمایتهای اخگر و اکبر (اسماعیل اکبر) به دفاع از آزادی بیان میپرداختیم. من و خطیبی و معصومه بارها از اخگر مشوره گرفتیم و نیز همان روحیهی تحسینبرانگیز او در مقابل مشکلات بود که به ما نیز جان و توان بیشتر میبخشید. پس از آن نیز با اخگر محشور بودیم، مخصوصاً زمانی که او یک چوکات منظمتری برای نشر افکار خود تحت نام «هشت صبح» پیدا کرد. نظریات اخگر در مورد دموکراسی، آزادی بیان و حقوق زنان شاید از روشنترین نظریات در این ابواب باشد. وجه مثبت نظریات اخگر هم در این بود که او هیچگاهی از این عناوین پروژه نساخت و استفادهی مالی و اشتهاری نکرد. او انجیاو نساخت، به حکومت نپیوست و هیچکاری به جز از نوشتن و گفتن و بر سر یک موضع درست ایستادن انجام نداد. روزی، من در همان خانهی مسکونیاش واقع در قلعهی فتحالله به دیدنش رفته بودم. ضمن خوشآمدگویی گفت، باید متن یک بیانیه را که ظاهرا باید برای خط سوم تهیه میشد، بنویسم. گفتم، استاد من هیچحضور ذهنی ندارم، خودتان بنویسید. گفت، نمیبینی که دستانم میلرزد؟ ظاهرا چیزی تهیه کردیم، اما خط سوم با رفتن دکتر سپنتا به حکومت در نطفه خشکید و از آن به بعد اخگر کدام ذوقی برای تشکیلاتهای روشنفکری نشان نداد. باری او به طور خصوصی به من گفت که در اینجا همه از هم میگریزند و نیز در همان مجلس بود که با خنده و قهقهه از چگونگی آمدن معاون دوم دولت به خانهاش و برای عیادتش صحبت کرد. او گفت، یکباره متوجه شده است که کوچهیشان در محاصرهی نظامیان قرار گرفته و بعد خلیلی به خانهاش آمده است. وقتی پرسیدم چطور؟ گفت ما با هم آشنا بودهایم، ولی ایشان نگرانی دارند که من کدام حزب نسازم. بعد خنده کرد و گفت، مرا به حزب چه کار!
اخگر با چنین اوصافی که همه آن را میدانند، اخگر شده بود. گاهی وقتها آدم پیش خودش میگوید چه اسم با مسمایی! فرض کنید همین آدم یک نام دیگر میداشت، مثلا میگفتیم محمد قسیم کابلی یا قسیم فتحاللهی یا… چه میشد؟ به نظرم اصلا چنین نامهایی به قامت او نمیزیبید؛ او اخگر بود، جاماندهای از یک آتش در حال فوران که شعاعهای بلندش بنیانهای ستم را میسوختاند و گرمای حضورش تن سرد جامعه را گرمی و حرارت میداد. وقتی شروع به صحبت میکرد، فکر میکردی که هماکنون علی شریعتی در کنار اهرام مصر بیانیهی بلند «آری این چنین بود برادر» را میخواند. وقتی شروع به نوشتن مینمود، میدیدی که سرهترین واژههای ممکن از نوک قلم او و از انگشتان لرزانش روی صفحهی سفید کاغذ مینشست و دهها و صدها مسئلهای را که هرگز یاد نداشتیم و نشنیده بودیم، تحویل جامعه میداد. وقتی برخوردش را با اصحاب حکومت و قدرت میدیدی، تعجببرانگیز تر از هر مسئلهی دیگر بود. یکبار به سیما گفت، خوب است این مدالی را که به دست آوردهای، مدال زیبایی نیست، و اینگونه بود که اخگر را از هرچه روشنفکر و نویسنده متمایز میکرد و برای او تمامی مظاهر دنیا و دین و تکنالوژی، باید فلسفهی خدمت به انسانیت پیدا میکردند. در غیر آن، اخگر، پارهی قوغی بود که با اندک وزشی میتوانست شعلهها بر خرمنها بیافگند.
روزی که پیکرش را همراهی کردیم، این جمله ناگهان از دهانم افتاد که «روشنفکر زنده میماند». وقتی به اخگر فکر کردم و به آن همه آدمی که از هر قشر و تیپ و طایفه بر گرد گور او جمع شده بودند، بازهم تکرار کردم که روشنفکر نمیمیرد و صد البته، روشنفکری که بتواند خصایل اخگر را در خود جمع کند. بیایید حالا بشماریم، چند تا اخگر دیگر داریم؟
منبع: یادنامهی اخگر، ضمیمه ۱ اطلاعات روز، شنبه، ۱۰ حوت ۱۳۹۲