سال 1354 شمسی بود. من در بطن مادرم بودم. پدر و مادرم دربارهی نام من با هم گپ میزدند. در آن زمان، در شهر ما -مزار شریف- کسی نمیتوانست بداند کودکی که هنوز به دنیا نیامده دختر است یا پسر. پدر و مادر من که در یکی از قریههای اطراف مزار شریف زندگی میکردند نیز نمیدانستند. خودم هم نمیدانستم پسرم یا دختر. برای من چیزی به نام پسر-دختر معنایی نداشت. تنها وقتی که به دنیا بیایی و چند سالی بگذرد به تو یاد میدهند که خودت را دختر بدانی یا پسر. در آن زمان، تکنولوژی تشخیص جنسیت نوزاد به شهر ما نیامده بود. پدرها و مادرها منتظر تولد فرزند خود میماندند. در لحظهی تولد، در همان دقیقهی نخست، بود که یکی اعلام می کرد، نوزاد دختر است یا پسر.
از آنجا که پدر و مادر من نمیدانستند من پسرم یا دختر و باید منتظر تولدم میماندند، همیشه که با هم تنها میشدند دربارهی نام من بحث میکردند.
پدرم: «اگر پسر باشد، اسمش را مهدی میگذاریم.»
مادرم: «خدا کند پسر باشد.»
پدرم: «پسر یا دختر، هر دو بخشش خداوند هستند.»
مادرم: «نه، من نمیخواهم دختر باشد. دختر غم است.»
پدرم: «این طور نگو. خدا را خوش نمیآید.»
مادرم اسم «مهدی» را خوش داشت، اما میگفت:
«مهدی اسم بسیار خوبی است. اما نام کاکایم هم مهدی است. ریش سفید است. ناراحت نشود.»
پدرم میگفت: «چه عیبی دارد؟ باید خوش باشد که نامش را برای پسرمان انتخاب میکنیم.»
یک شب تابستانی، مادر و پدرم در نور ماه زیر برنده (بالکن) نشسته بودند. من در بطن مادرم به آرامی نفس میکشیدم. پدرم به پایهی چوبی تکیه داده بود، کلاه خاکستری کهنهی خود را روی زانوی خود گذاشته بود و کف دست درشت خود را به آهستگی روی آن میکشید؛ گویی کلاه خود را نوازش میکرد. به مادرم گفت:
«اگر دختر باشد، اسمش را سکینه میگذاریم.»
مادرم خندهی بلندی کرد و گفت:
«میخواهی که مادرکلان عبدالله ما را از قریه بکشد!»
پدرم پشت خود را از پایه جدا کرد و راست نشست و گفت:
«به خدا من تا همین لحظه نمیدانستم که اسم مادرکلان عبدالله سکینه است. تو از کجا میدانی؟»
مادرم گفت: «زنها این چیزها را میدانند.»
پدرم: «تو بگو اسم دختر را چه بگذاریم؟»
مادرم: «اگر دختر شد، گلچهره.»
پدرم: «مردم ریشخند میکنند.»
مادرم: «ریشخند نمیکنند. حالی این نام زیاد شده. چند روز پیش دیدی که یک زن پیچهسفید و یک زن جوان و یک دختر خردسال زیر درخت توت ابراهیم خانی ما نشسته بودند و من برایشان چای بردم؟ مسافر بودند. نام آن دخترک گلچهره بود.»
***
چند ماه بعد من به دنیا آمدم. پدرم خیلی خوشحال بود. مردم با نان و شیرینی میآمدند و تبریک میگفتند. میگفتند: «ماشاءالله مهدی نام خوبی است. خدا عمرش بدهد.»
مادرم تا دو هفته چیزی نمیگفت. در چهرهاش نشانهی روشنی از اندوه یا شادی دیده نمیشد. رخسارهی سفیدش چنان بیرنگ بود که نمیتوانستی در آن چیز مشخصی بخوانی. چشمانش خالی و سرد بودند، ولی نمیشد گفت غمگیناند. خالی بودند؛ بیشتر رنگ حیرت و سرگشتگی داشتند تا نشان رنج یا شادی.
بعد از دو هفته، سرانجام مادرم زبان باز کرد. مادرم به روشنی گفت که کاش پسری به دنیا آورده بود. خیلی واضح گفت که از به دنیا آمدن گلچهره ناراحت است. گفت:
«گلچهره مرا آب خواهد کرد، کباب خواهد کرد؛ گلچهره مرا آتش خواهد زد.»
من دوست ندارم شما را، شما خوانندهی محترم را، گیج کنم. حتما میگویید مگر تو «مهدی» به دنیا نیامدی؟ نه، من مهدی به دنیا نیامدم. حالا میگویم:
مهدی که به دنیا آمد و اعلام شد که پسر است، من فهمیدم که نمیتوانم گلچهره به دنیا بیایم. آن امکان برای من از میان رفت. مهدی به دنیا آمد، اما گلچهره فقط یک اسم ماند که باید بهزودی فراموش میشد. من نمیخواستم فراموش شوم. نمیخواستم اسم گذرا و بیمسمایی باشم. به همین خاطر، من مادر مهدی را به حال خودش رها کردم و از بطن مادرِ گل چهره به دنیا آمدم. پدر و مادر مهدی خوشحال بودند. چرخ فلک برایشان چنان چرخیده بود که خواسته بودند بچرخد. اما مادر گلچهره، چنان که گفتم، تا دو هفته پس از تولد من ساکت بود. پدرم، پدر گلچهره، عسکر بود و دقیقا ده روز پیش از آن که من به دنیا بیایم از دنیا رفت. من هرگز ندانستم که پدرم چرا و چهگونه از دنیا رفت. بعدها فقط اینقدر به من گفتند که پدرم در پکتیا دورهی عسکری خود را میگذرانده. مادرم در آن ده روز سیاهپوش بود. وقتی من به دنیا آمدم، در همان دقیقهی نخست تولدم به او نگفتند که نوزادش دختر است. مادرم خیلی خونریزی کرد؛ بیهوش شده بود. هنگامی که به هوش آمد به او گفتند که نوزادش دختر است. مادرم در آن سحرگاه آه خفیفی کشید.
***
من، مهدی، حالا در آلمان زندگی میکنم. نتوانستم در افغانستان بمانم. سالها پیش، نیمه شبی از کشور فرار کردم و به ایران رفتم و از ایران به آلمان آمدم. گلچهره ازدواج کرد و از مزار شریف به کابل آمد. ازدواجش چند سالی دوام آورد. شوهرش زن دیگری گرفت و گلچهره که دید نمیتواند آن وضع را تحمل کند، از شوهر خود جدا شد. از آن زمان با مادر خود زندگی میکند. گاهگاه به من نامه مینویسد. هفتهی گذشته نوشت:
«مهدی جان سلام.
خوبی؟ خوشی؟
نگران من نباش. فکر کردی من از کاغذ ساخته شدهام؟ درد دارم، آزار میبینم، کامم تلخ است، اما زندگی میکنم. امروز مادرم گفت که دیگر سر کار نروم. دیشب که برایش قصه کردم که چهگونه رییس دفترمان مرا به زور بوسید، مادرم گریه کرد. گفت دیگر کار نکن. بیچاره مادرم خیلی رنج میکشد. میگوید گلچهره تو مرا خاک میکنی،آب میکنی، کباب میکنی.
باورم نمیشد رییس ما اینقدر پست باشد. نمیدانم مرا چه تصور کرده. به کی بگویم؟ به کجا بروم؟ قصد دارم این کار را ترک کنم. ولی گرگ کم نیست. در کوچه، در بازار، در دفتر، در عروسی و در فاتحه، در همه جا، یکی هست که آزارم بدهد. دنیا برای من چهقدر تنگ است. گاهی فکر میکنم کاش گلچهره به دنیا نمیآمدم. کاش مهدی بودم.»
خستهام، خسته. مهدی چه گناه کرده که قصهی ناآرامیهای مرا بخواند؟ نمیدانم چرا این نامه را برای مهدی نوشتم. او خود آواره است.