منصوره دریابی
چشمان نافذ و قدرتمند که گویی به قعر چشمانم زل زده و لبخندی که به تکرار تا پهنای صورتش نقش میبندد و محو میشود، متعلق به «کریستینا دی سیلوا» است؛ خانمی چهلویک سالهی برزیلی با پوست سبزهای، قامت بلند، شانههای پهن و مقاوم و موهای کوتاه سیاهرنگ که سالهاست افغانستان را خانهاش و مردم این کشور را هموطنانش میخواند.
وقتی سخنی از قانون تابعیت افغانستان برای شهروندان سایر کشورها بهمیان آمد، به یاد خانمی افتادم که دو هفته پیش در ساختمان کلینیک داکتران دانشگاه کابل با وی آشنا شده بودم. کیلی صدایش میکردند و با لهجهی کابلی منحصر بهفردی صحبت میکرد. گفته بود برای دریافت تابعیت افغانی درخواست داده است و منتظر دریافت یکسری اسناد لازم از برزیل است. سراغش را از دوستی گرفتم و بعد از چند روزی موفق شدم با او در آپارتمانش ملاقات کنم.
بالارفتن از شش طبقه و گرمای سوزان چاشتگاهی به نفسنفسم انداخته بود؛ او مرا با لبخند ملیح که خستگی را از تن میربود به داخل دعوت کرد. روی دو مبل تکنفرهی کنار پنجره، روبهروی هم نشستیم. با تربوز، آب میوه و خوراکی متنوع از من پذیرایی کرد و بعد از احوالپرسی گرم و صمیمانه، به مرور سفر زندگیاش نشست؛ سفری که پر بود از تصامیم و ماجراجوییهایی که باعث شده بود کیلی، آنطور که خودش یاد میکند دیگر آن نوجوان خشن، بزدل و افسردهی سالیان پیش نماند؛ بلکه خود ترسیمگر جادهی پرخموپیچ و اما آگاهانهی مسیر زندگیاش باشد.
کریستینا دی سیلوا با نام کوچک «کیلی» روانشناس است و همزمان در رشتهی دندانپزشکی تحصیل میکند. هشت سال است که باشندهی کابل است و بیشتر مصروف معالجهی مریضانی است که نزد وی مراجعه میکند. محل کارش را از کلکین اتاق نشیمناش میشود دید. میگوید: «من هیچ روزی را مرخصی نمیگیرم. مریضانی دارم که تمام روزهای هفته را کار میکنند و باید روزهای جمعه آنها را ببینم. رواندرمانی پروسهی کوتاهی نیست و هر مریض به توجه و مراقبت ویژه نیاز دارد.»
چرا کریستینا روانشناس شد؟
وقتی شش سالش بود، پدرش را از دست داد و او که فرزند کوچک خانواده بود، در خانوادهای بزرگ شد که خشونت و خرافهپرستی و ارتباط با ارواح در تاروپودش ریشه دوانده بود. کیلی ناخواسته در یک خانهی بسیار محقر که نه امکاناتی خوبی داشت و نه هم نظم و اصول خانوادگی درست، در شهر «ساوپاولو» برزیل بهدنیا آمد. مادرش الکولی و افسرده بود و سه برادرش نیز زندگی خلافکارانهای داشتند که بیشتر روزهای هفته را در زندانها سپری میکردند و روزهای دیگر هفته را با لتوکوب یکدیگر. کیلی آنجا با تمام معضلههای اجتماعی و خانوادگی خو میگرفت و افسرده و ناامید به زندگی یکنواخت و بیهدفش ادامه میداد. در واپسینسالهای نوجوانیاش با خانمی آشنا میشود که او را به یگانهپرستی دعوت میکند. کیلی میگوید: «از آن پس آرامش گمشدهی تمام سالیان کودکی و نوجوانیام را در کلیسا یافتم، برای بهبودی وضعیت روحی و معنوی خانوادهام، شبانهروز دعا میکردم و از آنها بارها دعوت کردم که مثل من قلبشان را با نور الهی منور کنند.»
بعد از تغییر دین، کیلی تصمیم میگیرد بیشتر از یک قربانی باشد. او که شاهد دهها و صدها خانواده با مشکلات مشابه با خانوادهی خودش بوده است، به جستوجوی راهی میشود که بتواند تاثیرات ناگوار خشونت و فقر را از روان انسانهای دوروبرش تا حدی که میتواند بکاهد. با کمک اطرافیانش و دوستانی که در کلیسا با آنها آشنا شده بود، موفق میشود وارد دانشگاه شده و در نهایت نخستین مدرک تحصیلیاش را در رشتهی الهیات از دانشگاه باسیل برزیل و سند ماستریاش در رشتهی روانشناسی اجتماعی از دانشگاه برکام اسپانیا بهدست آورد.
«از انتخاب رشتههای تحصیلیام بسیار راضی هستم. توانستم خانوادهام را درمان کنم و صفا و صمیمیتی را که باید در یک خانواده باشد، بعد از سالها تجربه کنم؛ در کنار آن، روانشناسبودن مرا بیشتر با خودم و اهدافم آشنا کرد و ایمان به خداوند، مسیر درست زندگیام را که همان کمک و درمان انسانهای دیگر بود، به من نشان داد.»
کریستینا حالا همزمان مقطع دکترایش را بهگونهی آنلاین در بخش روانشناسی جرمی از دانشگاه برکام و لیسانس دومش را در رشتهی دندانپزشکی در یکی از دانشگاههای کابل پیش میبرد.
کیلی معتقد است انسانها به دور از تعلقات زبانی، قومی، و مذهبی، با همدیگر رابطهی انسانی و معنوی دارند. ظاهرا اعتقاد عمیقاش به انسانیت و ارتباط و همپیوندی انسانها با همدیگر، او را از سرزمین اسطورههای فوتبال و فوتبالیها به افغانستان کشانده است؛ سرزمینی که جنگهای ناتمام و خشونتهای بیوقفه دمار از روزگار مردمش درآورده است.
افغانستان؛ خانهی خواستنی کیلی
ماجرای آمدن و ماندن کیلی در افغانستان، برمیگردد به اواخر دوران امارت اسلامی طالبان. در سال 2000 میلادی، روزی کیلی پای تلویزیون مینشیند. بهطور اتفاقی روی پردهی تلویزیون، تصاویری از صحنهی جنگ و مردانی با لباسهای نامنظم و تفنگ بهدست که موها و ریشهای بلندشان از زیر دستار سیاه و سفید بیرون زده، میبیند. در لابهلای این صحنههای خشن برای نخستینبار، نام افغانستان را میشنود. آن روز او حتا فکرش را هم نمیکرد که روزی با جغرافیای کوهستانی و خشک در جنوب آسیا و مردمانی که دستکم چهل سال درگیر منازعه و خشونت است، رابطهای برقرار کند.
«از آن به بعد، روزهای پیهم این سرزمین ناشناختهی آنسوی آبها مرا با خودش درگیر کرد. برایم مثل ندایی از مافوق بود. نیرویی مرا بهسوی این کشور میکشاند؛ نیرویی که به من میگفت مردم آن سرزمین به تو و تو به آنها نیاز داری.»
آنطور که که کیلی میگوید دغدغهی دیدار از افغانستان از همان سال 2000 در او ایجاد شد. اما او هنوز یک دانشجو بود و باید برای آمدن به افغانستان پسانداز میکرد؛ انگلیسی یاد میگرفت و بهدنیای بزرگتر از سائوپولو قدم میگذاشت. او قبل بازدید از افغانستان، به نقاط دیگر دنیا سفر کرد. به یاری و درمان معتادان در ایتالیا شتافت و به مدت دو سال دوست زنان زندانی در سنگال شد. سال 2008 بود که سرانجام با کولهباری از تجربه و دانش رواندرمانی به افغانستان آمد و 3 سال را در شهرهای هرات و فیضآباد سپری کرده و در نهایت ساکن کابل شد.
از اولینباری که کریستینا دی سیلوا نام افغانستان را شنید، 19 سال گذشته است و از اولینباری که پایش را در این جغرافیای جنگ و جنون گذاشت، 11 سال. او وقتی قدمش را از پلههای هواپیما روی فرودگاه کابل میگذاشت، چیزی فراتر از گزارشهای رعبآور رسانههای بینالمللی در مورد افغانستان نمیدانست. اکنون اما این سرزمین برای کیلی، به خانهای مبدل شده است که حاضر نیست آن را با هیچ جای دیگر دنیا عوض کند. وقتی میخواهد از جذابیتهای افغانستان برایم بگوید، با ذوق تمام مثالهای از نوع برخورد و رفتار افغانها میزند: «مثلا امروز، من مقدار پولی نیاز داشتم و حسابدار دفتر غیرحاضر بود. فکر کردم این مشکل خودم است و باید از جای دیگری پول مورد نیازم را بهدست بیاورم. اما خانم دیگری که چند میز آنطرفتر نشسته بود، بدون اینکه من از او بخواهم، به کمکم شتافت و با قرض از این و آن برایم به مقدار نیازم پول جمع آوری کرد.»
کیلی از صمیمیت و مهماننوازی مردم افغانستان قصههای زیادی دارد. میگوید مردم افغانستان با وجود تجارب تلخ جنگ، روحیهی مهربانانه و انساندوستانهای دارند که برایش جذاب و ستودنی است.
«سال 2008 وقتی برای اولینبار میخواستم به افغانستان سفر کنم، با سفیر افغانستان در برزیل به مدت چند دقیقهی محدود صحبت کرده بودم که فعلا نامش هم یادم نیست. وقتی برای درخواست تابعیت به وزارت خارجه رفتم، با همان سفیر روبهرو شدم. او هنوز هم مرا به یاد داشت و شروع کرد به تمجید و تعریف از من نزد همکارش و بعد مرا برای صرف غدای شب به خانهاش دعوت کرد. برایم عجیب بود فردی با موقف او، از من که یک شهروند عادی بودم، چنان گرم پذیرایی کرد. هیچ کشور دیگری از من اینگونه استقبال و پذیرایی نکرده است.»
کیلی قاطعانه اضافه میکند که او حتا نقش تعریفشدهی مرد و زن افغان را دوست دارد و برایش خوشایند است که مردان افغان خودشان را در قبال خانمها مسئول دانسته و در هر شرایطی مواظبشان هستند، اما تأکید میکند که به هیچ وجه خشونت علیه زنان را که بیشتر توسط مردان اعمال میشود، نمیپسندد.
«وقتی من و خانوادهام شکسته بودیم، خداوند رحمتش را از من دریغ نکرد و نور ایمان روح ما را سیقل داد. وقتی مردم دردکشیده و شکستهی افغانستان را میبینیم، با آنها احساس نزدیکی میکنم و نمیخواهم از هیچ تلاشی برای کمک این روحهای شکسته که چون خواهران و برادرانم هستند، دریغ کنم.»
همین تجارب کوچک اما شیرین باعث شده که امروز کریستینا دی سیلوا به افغانستان نسبت به زادگاهش برزیل، تعلق خاطر بیشتری کند.
کیلی در دیسامبر سال 2018 برای دریافت تابعیت افغانستان به وزارت خارجه مراجعه کرده است. بعد از طی مراحل زیاد، اینروزها بیصبرانه منتظر است شناسنامهی افغانستانیاش را بهدست آورد. قرار است بهزودی از رشتهی دندانپزشکی نیز فارغ شود و تصمیم دارد هم بهعنوان روانشناس و هم دندانپزشک به کارش در افغانستان ادامه دهد.
در دقایق اخیر، با شوخی میپرسم که چرا برایت مهم است تابعیت افغانستان را بگیری؟ مگر به جز دردسر چیزی دیگری قرار است بهدست آوری؟ نگاه معناداری میاندازد. انگار که میخواهد ذهنم را بخواند. بعد با لبخند ملیحی میگوید: «چون نمیخواهم هیچ کسی هویت افغانیام را انکار کند. من اینجا را وطنم میدانم و حتا اگر روزی طالبان برگردند، نتوانند مرا بیگانه صدا کرده و از افغانستان بیرونم کنند.»