استقلال یا وابستگی؛ مسأله این است

استقلال یا وابستگی؛ مسأله این است

تورم یک توهم

هیایویی به راه افتاده که امواج آن کرکننده است، به مناسبت آنچه صدمین سالگرد استقلال کشور خوانده می‌شود. بیش‌تر از ۳۸۴ میلیون افغانی از جیب مردمی برای این هیایو هزینه شده که بیش‌تر از نیم آن‌ها در «فقر همه‌جانبه» به‌سر می‌برند. (نگاه شود به اولین گزارش فقر چند بعدی مرکز آمار افغانستان که در ۱۱ حمل ۱۳۹۸ به نشر سیده است.)

حالا با این هیاهو، خوب است اندکی بر وضع جمعی خویش تأمل کرده و برای تبیین وضعی که به‌سر می‌بریم تلاش کنیم. این از آن جهت اهمیت دارد که از یک طرف باعث فروکش تب متوهم امروز ما خواهد شد و از طرف دیگر برای نسل‌های بعد تصویر کامل‌تری برای فهم امروز باقی خواهد گذاشت. بر این مبنا مهم است استقلال را با علامت سوال بزرگی مطرح کنیم و برای فهم آن تلاش به خرج دهیم، بعد در مقابل ببینیم وضع ما چه تعریف و شاخصه‌های دارد و با مفهوم استقلال چقدر مرتبط است و همخوانی دارد.

استقلال در معنای کشوری و در یک تعریف ساده به شرایط و مناسباتی گفته می‌شود که کشور مدعی آن تحت اداره‌ی کشور دیگری نباشد و توانایی خودگردانی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی، و حاکمیت سرزمینی خویش را داشته باشد. مفهوم متضاد استقلال وابستگی است. وابستگی به شرایطی گفته می‌شود که کشوری تحت اداره یا زیر نظر کشور دیگری قرار گیرد و فاقد خودگردانی و حاکمیت باشد. وابستگی می‌تواند صورت مستقیم یا غیرمستقیم داشته باشد. در گذشته وابستگی بیش‌تر صورت مستقیم داشت تا غیرمستقیم. امروزه اما آنچه استقلال کشورها را نقض کرده و باعث وابستگی‌شان می‌شود، صورت غیرمستقیم دارد. این نوع وابستگی با اعمال نفوذ، انحصار منابع و حتا در مواردی با جذب و ترغیب صورت می‌گیرد. نتیجه اما یکی است: در هر دو صورت قدرت و توانایی خودگردانی و حاکمیت زیر سوال رفته و محدود می‌شود.

باری، نخستین نکته‌ی که در فهم استقلال به معنای کشوری آن مطرح می‌شود، مفهوم کشور است. کشور امروزه به محیط زندگی ملتی گفته می‌شود که دارای مرزها و تشکیلات سازمانی مشخصی باشد و در سازمان ملل به ثبت رسیده باشد. بنابراین کشور در محور ملت معنا می‌یابد. ملت نیز به گروهی از افرادی گفته می‌شود که با فهم مشابه یا نزدیک گذشته، حال و آینده‌ی خویش، دارای هویت جمعی مشترک‌اند و این هویت برای همه تعریف‌شده، مفهوم و قابل پذیریش است. روند تکوین این هویت نظر به ترکیب قومی، زبانی، مذهبی، و … گروه تشکیل‌دهنده‌ی آن، این‌که متنوع است یا یک‌دست، متفاوت است. در عصر بعد از نظام‌های خودکامه، ملت‌سازی امر پیچیده و دشواری بوده است. هرچند در جوامع یک‌دست ـ جوامعی با اکثریت مطلق گروهی که از بیش‌ترین شاخصه‌های هویتی مشترک برخوردارند ـ روند ملت‌سازی ساده‌تر بوده است. در جوامعی متکثر اما این روند با دشواری‌های مواجه بوده که در مواردی به خشونت انجامیده است. درحالی‌که روند معقول ملت‌سازی در جوامعی متکثر، از یک طرف مستلزم احترام تام به ویژگی‌های هویتی گروه‌های مختلف تشکیل‌دهنده ملت و از طرف دیگر تعریف ویژگی‌های مورد توافق هویتی‌ای است که بتواند به‌عنوان هویت جمعی اساس ملت‌شدن باشد، در بسا موارد دیده‌شده که گروهی خواسته بدون توجه به این امر کل یا بخشی از هویت گروهی خویش را به‌صورت یک‌جانبه و بدون توافق شامل ویژگی‌های هویتی جمعی بسازد. در نتیجه، از آن‌جا که این مسأله مورد توافق گروه‌های دیگر نبوده با واکنش‌ منفی آن‌ها مواجه شده و روند ملت سازی/شدن را با بحران مواجه ساخته است. این نکات به دلیلی بیان شد تا امکان به پرسش گرفتن فرضیه وجود ملت افغان و در نتیجه کشوری به نام افغانستان فراهم آید. و در ادامه با پرداختن به عناصر دیگر استقلال امکان توضیح توهم متورمی را در این باب داریم فراهم آید.

هر انسان آشنا با مبادی انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی، در صورت داشتن تجربه‌ی زندگی در افغانستان، به این نتیجه خواهد رسید که آنچه این‌جا ملت خوانده می‌شود با مفهوم دقیق کلمه همخوانی و ارتباطی ندارد. در این‌جا گذشته از این‌که گروه‌های مختلفی که باید بخشی از ملت باشند، به لحاظ هویتی خود را در آیینه‌ی تعریف‌شده‌ی ملت نمی‌بینند و تصویری که وجود دارد/ شکل داده شده، مورد قبول‌شان نمی‌باشد، که فهم مشابه یا نزدیکی هم از گذشته، حال و آینده خویش ندارند. آنچه وجود دارد، گروه‌های متخلف قومی، زبانی، مذهبی، و … است که با پراکندگی مشخص جغرافیایی، سوءظن نسبت به همدیگر و فهم‌های متضاد گذشته حال و حتا آینده، به‌دلیل عوامل استعماری، تحت تأثیر مناسبات «بازی بزرگ» میان بریتانیا و روسیه تزاری در منطقه، کنار هم فشرده شده‌اند. بعد از آن هم هیچ تلاش صادقانه و برنامه‌محوری با حسن نیت، بر مبنای آنچه گفته شد، برای ملت‌سازی/شدن صورت نگرفته است. اگر از فهم گذشته/تاریخ پرسیده شود، گروه‌های مختلف روایت‌های مختلف و خاص خود را دارند که متضاد هم‌اند. مثلا برای یکی‌دو گروه تاریخ یک قهرمان دارد، برای گروه دیگر دو قهرمان دارد و برای گروهی هم پر از قهرمان است. باز اختلاف به این‌جا خلاصه نمی‌شود؛ قهرمان گروه الف در فهم گروه ب ناقهرمان و حتا خاین است، قهرمان گروه ب در فهم گروه الف و قهرمان این دو در فهم گروه ج و به‌صورت معکوس… آن‌جا که تصاویر این قهرمانان/ناقهرمانان یا شریفان/سخیفان به‌عنوان تمثیل وحدت ملی کنار هم قرار می‌گیرند، از آن‌جایی که صورت نمادین دارد و مبنای آن منافع مقطعی سیاسی است، نمی‌تواند حلال مشکلات باشد، و مشکل جدا افتادگی معرفتی از نشانی گذشته/تاریخ با تمام قوت به جای خود باقی می‌ماند.

نکته‌ی دیگری که در تعریف استقلال آمد تحت اداره‌نبودن کشوری از طرف کشور دیگر است که مدعی استقلال است؛ همچنانی که باید دارای خودگردانی سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، و حاکمیت سرزمینی باشد. در به چالش کشیدن مبحث استقلال از این نشانی و بر مبنای این شاخصه‌ها موارد قابل ذکر فراوان است و در ذهن هر انسانی که در این حیطه زندگی کرده به‌سادگی تبادر می‌یابد. از این‌رو به ذکر چند مورد درشت که باز هم به‌نظر می‌رسد برای همه قابل فهم باشد، در ادامه‌ی خطی که مقاله ترسیم کرد ـ در جهت توهم‌زدایی از مبحث استقلال ـ بسنده می‌کنیم. در مورد تحت اداره‌نبودن، گذشته از این‌که فضای کشور از کدام نشانی ترصد می‌شود و تحت اداره‌ی کدام کشور است، همین‌قدر کافی‌ست که به روند شکل‌گیری حکومت به اصطلاح وحدت ملی اشاره شود. این از آن رو مثال خوبی است که صورت عینی دارد و پیش چشم همه اتفاق افتاده است. این حکومت از دل یکی از پرتقلب‌ترین انتخابات‌های ممکن ـ نگاه شود به پژوهش توماس جانسون، افسانه‌ی دموکراسی انتخاباتی افغانستان، که در سال ۱۳۹۷ توسط انستیتوت مطالعات استراتژیک افغانستان به نشر رسیده است ـ با فشار و تصمیم مستقیم وزارت خارجه‌ی ایالات متحده‌ی آمریکا شکل گرفت. اگر اداره‌ی وزارت خارجه‌ی ایالات متحده‌ی امریکا نبود، کشور به بحران و حتا جنگ داخلی رفته بود. در واقع زیر فشار و اداره‌ی خارجی بود که نیروهای ناهمگون هم‌کاسه شدند و حکومتی را تشکیل دادند که تا پایان نتوانست کابینه‌ی خود را تکمیل کند. همچنان که اذعان شده بیش از ۴۵ هزار سرباز پیش چشم‌شان جان باخته‌اند.

بیش‌تر از این، مرتبط با نکته‌ای که توضیح داده شد، در مبحث خودگردانی سیاسی نیز دیده می‌شود که توانایی لازم در پیشبرد امور سیاسی نیز وجود ندارد. در این مورد نیز مثال درشت آن انتخابات پارلمانی اخیر است. این انتخابات به‌عنوان یک روند بزرگ سیاسی نشان داد که توانایی و مدیریت سیاسی خودگردانی که قابل قبول باشد وجود ندارد. بیش‌تر از این به پروسه‌‌ی صلحی می‌توان اشاره کرد که هر گروه و کشوری در آن حضور دارد، به جز سازمانی که ظاهرا سلسله مراتب رسمی کشور را در اختیار دارد. در مبحث اقتصاد همین‎‌قدر کافی‌ست که گفته شود هنوز هم سلسله مراتب سازمانی‌ای که وجود دارد، به‌دلیل کمک‌های مستقیم مالی خارجی است. براساس گزارش‌ها بیش‌تر از نیم بودجه‌ی کشور هنوز هم توسط کمک‌های خارجی تأمین می‌شود. در مورد مباحث اجتماعی باید گفت که به‌دلیل ناامنی ـ مسأله زندگی ـ  و وضع بد اقتصادی ـ مسأله قوت لایموت ـ که اولویت دارد، توجهی به آن نمی‌شود. خبرهای انفجار و انتحار در سطحی است که جرایم گسترده‌ی جنایی را به‌عنوان یکی از جدی‌ترین مشکلات اجتماعی تحت تأثیر قرار می‌دهد.

نکته‌ی پایانی و تکمیل‌کننده‌ی استقلال، بر مبنای تعریفی که ارایه شد، حاکمیت سرزمینی است. در این‌که حکومت از حاکمیت سرزمینی، به معنای دقیق کلمه، برخوردار نیست و توانایی اعمال آن را ندارد، شک و حتا اختلافی نیست. حکومت نیز می‌پذیرد که مناطقی را در اختیار ندارد. آنچه باعث اختلاف است، درصدهای ارایه‌شده از نشانی نهادهای مختلف است. حکومت آمار ارایه‌شده‌ی نهادهای دیگر را درست نمی‌خواند و آن را کم‌تر از آنچه آن نهادها ارایه می‌دهند، می‌داند. این اما اصل مسأله که عدم حاکمیت سرزمینی است را تغییر نمی‌دهد.

باری، بر مبنای آنچه گفته شد، می‌توان نتیجه گرفت که با اندکی تأمل، فرضیه‌ی استقلال کشور به چالش کشیده می‌شود و می‌توان نشان داد که آنچه به‌عنوان استقلال مطرح می‌شود، توهم متورمی بیش نیست که در به اصطلاح صدسالگی‌اش هزینه‌ی هنگفتی را بر مردمی که بساطی هم ندارند تحمیل می‌کند. آن‌چه تعریف وضع ماست بیش‌تر با تعریفی که از وابستگی ارایه شد همخوانی دارد تا استقلال. حالا اگر قرار باشد وضع تغییر کند، نکته‌ی مهم و اساسی این است که توهم‌زدایی کرده و به خود دروغ نگوییم، و بعد هم آن دروغ را باور کرده بر مبنای آن متوهمانه عمل نکنیم. ما حق انتقال و آموزش این توهم را برای نسل‌های بعد نداریم. همچنانی‌ که که فرزندان ما از دست‌آوردهای ما، اگر داشته باشیم، می‌خوانند و برای‌شان تعریف می‌کنیم، لازم و ضروری است که از محدودیت‌ها و وابستگی‌های ما، که خیلی زیاد و بیش‌ترند، هم بخوانند و برای‌شان تعریف کنیم. با انتقال توهم داشتن استقلال مسیر حرکت نسل‌های بعد را اگر نه گم که کژ ساخته و امکان داشتن استقلال واقعی را از آن‌ها می‌گیریم. اگر بر مبنای حقایق به فکر رهایی از وابستگی و حل مشکلات خویش باشیم، می‌توانیم مسیر روشن‌تری برای نسل‌های بعد ترسیم کنیم و به استقلال امیدوار باشیم. این مهم می‌تواند با پذیرش شکست‌ها و برنامه‌ریزی بلندمدت برای تغییر مسیر باشد نه انکار وابستگی و محدودیت‌ها.

عقل حکومتی ما به اندازه‌ی ناشی است که در ارایه‌ی برساخت گذشته و امروز پرافتخار، و تلاش انکار شرایط عینی همه‌ی عزم خویش را در راستای تغییر تشکیلات جزم ساخته و اندک‌ توانی در راستای تغییر بنیادی وضع ما که وابستگی است ندارد. مثلاً قصر ویرانی ـ قصر دارالمان ـ را که نماد سترگ جهالت و جنایت تاریخی ما است، بازسازی کرده و آن را به‌عنوان نماد استقلال و گذشته‌ی پرافتخار ارایه می‌دهد. در شرایطی که به لحاظ معرفتی همان انسان‌های هستیم که قصر را ویران کردیم، تنها نتیجه‌ی این کار رنگ و روغن‌زدن به جهالت و جنایت است. قصر بازسازی‌شده بیش‌تر از این‌که نشان استقلال و گذشته‌ی پرافتخار باشد، نشان انکار جهالت و جنایتی است که توانایی مقابل‌شدن با آن را به‌دلیل توهم شدید نداریم. از طرفی هم کاراکتر تاریخی‌ای را که به‌عنوان قهرمان ـ شاه امان الله ـ ارایه می‌دهند، بیش‌تر با ناشی‌گری شهره است. کاراکتری که از یک طرف توانایی فهم شرایط عینی زمان خویش را ندارد که برای آن برنامه‌ی بلندمدت داشته باشد و از طرف دیگر هم از ارتش آن‌چنانی‌ برای اعمال اصلاحات کوتاه‌مدت و یک‌طرفه‌ – بالا به پایین ـ حکومتی برخوردار نیست. در نتیجه‌ی ناشی‌گری‌ای که تبارز می‌دهد، در پایان کار مجبور به فرار می‌شود و تا ختم زندگی‌اش در انزوا می‌ماند و فعلیت اجتماعی‌اش را از دست می‌دهد. این‌که این کاراکتر رویایی خوبی برای کشورش داشت، نباید مانع دید اشتباهات و ناشی‌گری‌هایش شود. همچنانی که عیاری اخلافش ـ حبیب الله کلکانی ـ نباید مانع دید تحجری شود که به‌صورت تاریخی دچارش بوده‌ایم و او می‌تواند نمادش باشد.

ما نیاز جدی به بازخوانی تاریخ داریم. روایت‌های تاریخی طوری که امروز از نشانی گروه‌های مختلف قومی ارایه می‌شود، امکان ملت‌شدن را سلب می‌کند. مادامی که فهم‌های متضاد تاریخی، بدون فراهم‌آوری شرایط دیالکتیکی‌ای که بتواند به‌صورت همه‌جانبه آن‌ها را به پرسش بگیرد و از شکستن و شالوده‌ی آن‌ها روایت اصلی تاریخ را ترسیم کند، به‌عنوان ارزش از نشانی اقوام ارایه شود، محل نزاع خواهد بود. در نتیجه هر قدر هم که گفته و شعار داده شود که برادریم و برابریم و مشکلی نداریم، کارساز نخواهد بود. در مورد مشکلات دیگر هویتی نیز چنین است. اگر به شکاف‌های که چه به‌صورت فعال یا غیرفعال لایه‌ی زیرین اختلاف‌های هویتی را تشکیل می‎‌دهد، نپردازیم و آن را روپوشانی کنیم، مقطعی عمل کرده‌ایم و خود را در میان مدت و درازمدت با مشکل جدی‌تری مواجه ساخته‌ایم.

کوتاه این‌که انکار وابستگی در شرایطی که عینیت انکارناپذیر دارد و باد به غبغب‌انداختن و از استقلال گفتن، نشان عقلانیت نه، بلکه توهم و ناعقلانیت است. بدون شناخت و پذیرش بحران نمی‌توان به حل آن اندیشید یا امیدوار بود.