مسیر مشخص موتر ندارد. خواستم پیادهروی کنم. از پل سرخ تا کارتهی سخی. مسیری را که در سالهای 1385 و 1386 بارها پیاده طی میکردم. به یاد آن روزگاران نوجوانی، باز هم پیاده رفتم، اما تنهای تنها. روزهای اول که کابل آمدم، بعد از کورس دومین مکان را که بلد شدم، زیارتگاه سخی بود. آن روزها این پسر دهاتی قوی بود و باانرژی. هفتهای دو-سه بار به زیارت سخی میرفت. از سخی طلب حاجت نمیکرد. میرفت تا روزش را با دیدن مردم به پایان برساند. گاهی یک پیاله چای مینوشید و گاهی دو یا سه تا بولانی را نیز میبلعید. چُست و چالاک از میان سنگ حاجت عبور میکرد. البته مخصوصا اگر دختری در آنجا حضور میداشت. این کار نوعی قهرمانبازی بود. باید میفهمید که این پسر بهدرد زندگی میخورد. شجاع است و سبکبال!
از کوچههای تو در تو و کثیف خودم را میرسانم به این زیارتگاه. مثل همیشه شلوغ است و مردم در پی حاجتطلبی از اطراف و اکناف کابل، در اینجا حضور پیدا کردهاند. عدهای شاید به دنبال تفریح آمده باشند. با خانواده در سایهی درختی مینشینند. چای مینوشند و قصه میبافند. دم دروازهی ورودی، وقتی از کنار رستورانتهای کوچک، که معمولا چای یا برگر تعارف میکنند، عبور میکردم، از بخش فرهنگی که کتاب و نوارهای مذهبی میفروشد، صدای آغاصی را بعد از مدتها شنیدم. به یاد روزهایی افتادم که در قُم و تهران از هر مغازه و مرکز فرهنگی این صدا پخش میشد. «شاید امجمعه بیاید، شاید!» در ایران این صدا برای ظهور امام مهدی، امام دوازدهم شیعیان خوانده میشد. روزهای جمعه سراسر ایران منتظر بودند تا شاید همین جمعه امامشان ظهور کند. کماکان این رسم از طریق اشتراکات مذهبی به افغانستان نیز سرایت کرده است.
چندتا عکس از مقبره و گنبد میاندازم و در حافظهی دوربین ذخیره میکنم؛ شاید روزی دردی را دوا کرد. کسی براي کبوتران دانه میپاشد. کسی دعا میکند. خانمی چادر سبز دور عَلَم میپیچد، به امید اینکه زندگی خودش سبز شود. دختر خانمی میپرسد:
– از هرعکس چند پول میگیری؟
– پول نمیگیرم.
– عکس من و نامزادم را نیز بگیر.
– خانم، این دوربین شخصی است و دستگاه چاپ ندارم، ورنه مشکلی نبود.
با پُسخند از کنارم گذشتند. پسرکی، با سر و صورت سیاه شده و لباس چرکین، چسپیده است که کفشهایم را رنگ بزند. تا کفشم رنگ میشود، به دور و اطرافم دید میزنم تا به دنبال آنچه هستم را دریابم. سوژهی امروز من، جفتهای جوان اند. اکثر این جفتها، رابطهی رسمی ندارند. از دانشگاه میآیند یا از هرجای دیگری، تا لحظهای بهدور از کدام ترس و هراس با هم صحبت کنند. لازم نیست تا با آنها حرف زد و ماجرا را فهمید. با رفتارهایشان خودشان را لو میدهند. غیر از من، هرکس دیگری باشد، متوجه این رفتار غیرطبیعی میشود. اکثر جوانان داخل مقبره برای زیارت نمیروند. به محض ورود، از دروازهی محوطه راهشان را به سمت بالای روضه کج میکنند. تقریبا نیم ساعت دم دروازهی ورودی مقبره مینشینم و این ماجرا جریان دارد. بالاخره میروم تا با یکی از اینها صحبت کنم.
میگوید: «ثبت نکن! اگر صدایم را ثبت کنی، دیگر حرف نمیزنم. عکس هم نینداز! کسی که همرایم آمده، نامزادم است. خودم دانشجوی انجینیری در دانشگاه پُلیتخنیک هستم و نامزادم دانشجوی رشتهی علوم اجتماعی در دانشگاه مرکز. هرجا که برویم، مردم به ما گیر میدهند. حقیقتا جای تفریح نداریم. اینجا نزدیکترین جای ممکن به ماست. از هر لحاظ امن است. خوشبختانه یا متأسفانه که شما نیز آراممان نگذاشتید. چرا سراغ بقیه نرفتی؟ آن دو جوان که آیسکریم میخورند. از سر و وضعشان معلوم است که هیچرابطهای با هم ندارند. امروز برای مُردارخوری به اینجا آمدهاند. اصلا تو که اهل رسانهای، باید این چیزها برایت بیمعنا باشد. تو باید مشکلات جوانان را انعکاس دهی، نه اینکه خودت برای ما مشکل ایجاد کنی. در داخل دانشگاه با هم صحبت میکردیم، مجبور بودیم به عالم و آدم جواب پس دهیم. حتا یک رهگذر هم به آدم گیر میدهد.»
ظاهرا خیلی عصبانی شده بود. از او معذرت خواستم و گذاشتم به حال خودشان. قصدم چنین چیزی نبود. میخواستم بپرسم: برای چه کاری به اینجا آمدهاند؟ چرا به یک جای تفریحی خوب نمیروند؟ اما جوابهایم را از صحبتهایش گرفتم. نگهبان متوجه این حرف و حدیث ما شده است. بدون سلام و کلام میگوید: «برادر، اینها برای بیناموسی به اینجا میآیند. بعضیهایشان از دانشگاه فرار میکنند و بعضیهایشان از مکتب. بهدور از چشم والدین به اینجا میآیند. هیچیک از اینها به این زیارت احترام ندارند. آنها برای خوشگذرانی میآیند». نامت چیست؟ من پرسیدم:
– نامم را چه میکنی. فقط این را بدان که عمرم را در راه خدمت به این زیارتگاه سپری کردهام. همیشه دعا کردم که اگر گناهی در زندگیام انجام داده باشم، خدا مرا از روی این «شاهبیرانه» ببخشد.
در افغانستان و مخصوصا در شهر کابل، کمبود مکانهای تفریحی و نبود فرهنگ احترام گذاشتن به دیگران، گشت و گذار دختر و پسر جوان را سخت کرده است. اکثر کسانی که به زیارتگاهها میروند، هدفشان زیارت نیست. دست یار را میگیرند و لحظهای را در گوشهای از محوطه با هم مینشینند. از آنجایی که این مکانها معمولا مکانهای شلوغی اند، در اینجا نیز آرام نیستند. آنان هیچگونه معاشقه یا بوسیدنِ همدیگر را نمیتوانند تجربه کنند. چای یا آیسکریم و در نهایت برگر! همین است و دیگر هیچ!