گریه‌ی بی‌شکوه زینب

گریه‌ی بی‌شکوه زینب

در قریه‌ی «سیاه‌قول» سی‌وپنج خانواده زندگی می‌کردند. خبرها با سرعت باد و برق میان این سی‌وپنج خانواده پخش می‌شدند. این بار سی‌وچهار خانواده می‌دانستند که چه شده. تنها خانواده‌ی علی‌شیر بی‌خبر مانده بود. البته در خانواده‌ی علی‌شیر هم زینب تا حدی بو برده بود. این از وضعیت پریشانش پیدا بود.

دو ماه پیش حسین از بس اصرار کرد که امسال حتما باید به کربلا برود، اعضای خانواده‌اش ناگزیر به خواست او تن دادند. خیلی سعی کردند او را از آن سفر منصرف کنند. اما او می‌گفت که سال‌هاست کربلا را در خواب می‌بیند و رفتن به کربلا بزرگ‌ترین آرزوی زندگی‌اش است. این که دیگران سعی می‌کردند فکر رفتن به کربلا را از خاطر او دور کنند، دلیل داشت. نیروهای امریکایی تازه از عراق خارج شده بودند و امنیت شکننده‌ی عراق، مخصوصا کربلا، هر روز شکننده‌تر می‌شد. روزی نبود که تلویزیون‌های جهان خبر انفجار و انتحار در عراق را پخش نکنند. اما حسین عزم خود را جزم کرده بود. رفت. قاسم برادرزاده‌ی خود را هم با خود برد. می‌گفت:

«حسن برادرم خیلی شوق داشت به کربلا برود. اما عمر به او فرصت نداد. قاسم پسرش را می‌برم تا آرزوی برادر خدابیامرزم برآورده شود».

مردم قریه سیاه‌قول به دو دسته تقسیم شده بودند. بعضی می‌گفتند حسین و قاسم هر دو در انفجار دو هفته پیش در کربلا شهید شده‌اند. بعضی دیگر می‌گفتند که حسین شهید شده، اما قاسم زخم برداشته و در شفاخانه است.

زینب بی‌قرار بود. شب سوم محرم در دهلیز مسجد گفت‌و‌گوی دو زن قریه را شنیده بود:

«خدا کند راست نباشد».

«پسر حاجی نادر از ایران به پدر خود زنگ زده و گفته که راست است».

«هردوی‌شان شهید شده؟»

«نه، خوب معلوم نیست. خودش شهید شده».

دل زینب گواهی بد می‌داد. به علی‌اصغر، کودک شش ماهه‌ی برادر خود، فکر می‌کرد. دلش برای علی‌اکبر می‌سوخت. اگر راست باشد که حسین برادرش در کربلا شهید شده باشد، جوانی علی‌اکبر در آتش غم خاکستر خواهد شد. زینب آخر بی‌طاقت شد. به عباس برادر خود در تهران زنگ زد و از او پرسید:

«در این جا گاه تلفن کار می‌دهد، گاه کار نمی‌دهد. در این چند روز با حسین و قاسم هیچ گپ زدی؟»

عباس گفت:

«نه، زنگ نزده‌اند. من هم زنگ نزده‌ام. من گرفتار خود بودم».

زینب پرسید:

«ترا چه شده؟ چه گرفتاری؟»

عباس گفت:

«در سنگ‌بری اوگار شدم. سنگ زیاد کلان بود. گرفته نتوانستم، سر پایم افتاد. پای راستم شکسته».

***

شب هفتم محرم، زینب پیش علی‌اکبر زاری کرد و از او خواست که اگر نوحه نمی‌خواند حداقل در دسته‌ی سینه‌زنی قریه سینه بزند. علی‌اکبر گفت:

«دیگران که سینه زدند چه شد که من سینه بزنم؟»

زینب با آزردگی گفت:

«نام خدابیامرز علی‌شیر بابه‌ات در میان است. پدرت به کربلا رفته، عباس در ایران است، علی‌اصغر هنوز طفل است؛ یک قاسم بود که او را هم پدرت با خود برد. من سینه بزنم؟ ترا چه شده که از سینه‌زدن می‌شرمی؟ غیر از خودت دیگر یک جوان را می‌بینی که سینه نزند؟ بد است».

آن شب نوبت سخنرانی و روضه‌خوانی آقای حجت‌الاسلام و المسلمین شریفی بود. آقای شریفی درباره‌ی ثواب گریستن بر امام حسین سخن گفت. او از عبدالله ابن عباد بصری نقل کرد که در کوفه زنی زندگی می‌کرده که شوهرش در جنگ با حضرت علی ابن ابی طالب کشته شده بوده. به همین خاطر، آن زن همیشه در مذمت آن حضرت و خاندانش سخن می‌گفته. چند سال پس از واقعه‌ی کربلا، در یکی از شب‌های محرم، آن زن آتش روشن می‌کند تا غذا بپزد. دود دیگدان به چشمش می‌رود و اشک از چشمانش جاری می‌شود. در همان حال ندایی به او می‌رسد که می‌گوید: «ما می‌دانیم که تو از محبان اهل بیت نیستی؛ اما چون شب محرم است، ما این اشک‌های ترا به حساب اشک‌های ریخته‌شده در مصیبت اباعبدالله محاسبه می‌کنیم…»

وقتی مجلس روضه‌خوانی به پایان رسید و زنان دیگر اشک‌های خود را پاک کردند و از بخش زنانه‌ی مسجد بیرون رفتند، زینب رفت و تنها پای عَلَم ابوالفضل نشست، پارچه‌ی سبز و خوش‌بوی آن را در بغل گرفت و با صدایی بغض‌آلود گفت:

«من برادر و برادرزاده‌ام را از تو سالم می‌خواهم».

چند تن از ریش‌سفیدان قریه‌ی سیاه‌قول در بیرون مسجد با هم مشوره می‌کردند که خبر کشته‌شدن حسین و قاسم در انفجار کربلا را پیش از عاشورا به خانواده‌ی علی‌شیر بشنوانند یا بعد از عاشورا. میرزا جانعلی معتقد بود که تا ختم عاشورا و تاسوعا به خانواده‌ی علی‌شیر در این مورد چیزی گفته نشود. میرزا می‌گفت:

«اگر حالا خبرشان کنیم، این بیچاره‌ها را از ثواب محرم محروم می‌کنیم. این راه خدا نیست. حسین و قاسم طالع داشتند که در این قسم یک سفر نیک و در این قسم یک جای مبارک شهید شدند. من نمی‌گویم که اجر ندارند. لاکن اگر فامیل‌شان خبر شوند به‌جای گریه به‌خاطر امام حسین و قاسم نوداماد سر حسین و قاسم خود گریه خواهند کرد. همین طور نیست؟ وبالش به گردن ما می‌شود. ما دروازه‌ی ثواب را به روی‌شان بسته می‌کنیم».

این استدلال میرزا جانعلی همه را مجاب کرد. قرار شد بعد از تاسوعا میرزا جانعلی و دیگر ریش‌سفیدان به خانه‌ی زینب بروند و شهادت برادرش را به او بشنوانند.