در منطقهی ما یک عارف وارسته زندگی میکرد که از دام مادیات رهیده بود و به مقامات معنوی عجیب رسیده بود. اما چنان است رسمِ سرای درشت که اینگونه مردان نیکو همیشه گلاویز گردند با رنجهای درشت. یکی از این رنجهای درشت برای عارف وارستهی ما این بود که هر ده روز یک بار با عارفِ وابسته دهن به دهن شود. عارف وابسته همان عارف ولد میرزا چمنشاه بود که در آخر بازار دکان پرچونفروشی داشت. او را به خاطری عارف وابسته میگوییم که دو دستی به مادیات چسپیده بود و اگر دو دستش کفایت نمیکردند ابایی نداشت از این که زخارف دنیا را با دندان نیز محکم بگیرد. دکان عارف وابسته به نصوار عالی خود نیز شهره بود؛ تا آنجا که مردمان نواحی دوردست فرسنگها طی میکردند و به دکان عارف وابسته میآمدند تا آن پودر سبزرنگِ زبانگزایِ پرجاذبه را از او بخرند. عارف وارستهی بزرگ ما نیز، با دریغ بسیار، به آن نصوار علاقهی شدید داشت. برای همین، هرچه با خود سوگند یاد میکرد که دیگر به دکان عارف وابسته نرود، باز میرفت.
گفتوگویی که در پی میآید یک نمونه از جدال عارف وارسته و عارف وابسته است. مکان: دکان عارف وابسته، آخر بازار سنگجوی.
عارف وابسته: سلام استاد، خوش آمدید.
عارف وارسته: سلام پسرم. خوبی؟
عارف وابسته: بد نیست. میگذرد. چرا آن قسمی راه میروید؟ پایتان درد میکند؟
عارف وابسته: غم گیتی گر از پایم در آورد، بجز ساغر کی باشد دستگیرم؟
عارف وابسته: استاد باز شعر گفتی. خوب خبر داری که من شعر یاد ندارم.
عارف وارسته: پروا ندارد پسرم.
عارف وابسته چوکی پلاستیکی کهنهای را از پشت دکان آورد و پیش دکان گذاشت.
عارف وابسته: استاد اینجا بنشین.
عارف وارسته: خیر ببینی. امروز دکان را خیلی زود باز کردهای. تازه آفتاب بیرون آمده.
عارف وابسته: هر روز همین وقت باز میکنم.
عارف وارسته: چای صبح را خوردهای؟
عارف وابسته: نه استاد، چند دقیقه پیش آب گذاشتم، هنوز جوش نکرده. شما چای صبح خوردهاید؟
عارف وارسته: نه، من صبحها هیچ چیز نمیخورم.
عارف وابسته: خیریت بود، چطور این وقت صبح اینجا آمدید؟
عارف وارسته: بوره تمام کرده بودم. یک کار دیگر هم داشتم با تو.
عارف وابسته: چه کار؟
عارف وارسته: چند خواهی پیرهن از بهرِ تن؟ تن رها کن تا نخواهی پیرهن.
عارف وابسته: پیرهن؟
عارف وارسته: دیروز پیراهنم را شستم و سر شاخ توت پیش حویلی آویزان کردم که خشک شود. شب باد آمده و پیراهنم را تکه تکه کرده. برای من یک پیراهن بده.
عارف وابسته: استاد، دکان من رختفروشی نیست. اگر رنگ دیگ، مرگ موش، جوراب، قلم، قفل و از این چیزها میخواهید دارم. رخت ندارم. پیراهن جورشده در کل بازار پیدا نمیشود.
عارف وارسته: آبت جوش نکرده؟ یک پیاله چای بده.
عارف وابسته به پسخانهی دکان رفت و با دو پیاله و یک چایبر سیاه کهنه برگشت. عارف وارسته بوت خود را کشید و داخل دکان شد. عارف وابسته میخواست چای بریزد که عارف وارسته گفت صبر کن، تو در دکان خود شکر نداری؟
عارف وابسته: دارم. بریزم برایتان؟
عارف وارسته: بلی، بریز. من اینجا مینشینم، بدو از نانوایی رمضان یکی دو نان داغ هم بیار.
عارف وابسته: استاد، چوبخط من پر شده. این دفعه رمضان مرا ببیند یخنم را پاره میکند. سگ تیار است.
عارف وارسته: کیک پاکتی نداری؟
عارف واربسته: هست. صبر کنید. یک دقیقه. ها، این خوب است؟
عارف وارسته: خیر ببینی، خانه آباد… امروز تاریخ چند است؟
عارف وابسته: امروز؟ امروز بیست و یک سنبله است.
عارف وارسته: تاریخ این کیک را میبینی؟ شش ماه پیش اکسپایر شده.
عارف وابسته: تاریخش تیر شده؟
عارف وارسته: بلی. من پریروز در انترنت خواندم که هیث لجر هنرپیشهی استرالیایی که چند سال پیش در نیویورک فوت کرد، به خاطر خوردن کیک تاریخ تیرشده از دنیا رفت.
عارف وابسته: خوب، نخورید دیگر.
عارف وارسته: نه نه، من میخورم. تو جوانی. یک گل از صد گل تو نشکفته. من که بمیرم چه میشود؟ نشنیدی حدیث خواجهی بلخ، مرگ بهتر ز زندگانی تلخ. هر چه خداوند تقدیر کرده باشد، همان میشود. اگر تقدیر من این باشد که با کیک اکسپایر شدهی تو از دنیا بروم، این کار میشود.
عارف وابسته: استاد، مرا وارخطا کردید. نخورید آن کیک را.
عارف وارسته: نترس. خلاص شد. راستی، نصوار خوب داری امروز؟
عارف وابسته: استاد، نصوار هیچ ندارم. نه خوبش را نه خرابش را.
عارف وارسته: من از شش بجه شام دیروز تا حالا نصوار نکشیدهام.
عارف وابسته: مقصد من نصوار ندارم. این هفته نمیآید.
عارف وارسته: من با پدر خدابیامرز تو شش سال در هلمند یکجا بودم.
عارف وابسته: خوب.
عارف وارسته: خیب، خیب! پدرت یک مرد بود. مرد را میفهمی؟
عارف وابسته: پدرهای همهی مردم مرد استند.
عارف وارسته: گُه نخور، چوچهی سگ. از شش بجه شام دیروز تا حالا نصوار نکشیدهام. حالی تو میگویی نصوار ندارم؟
عارف وابسته: شما حق ندارید مرا دَو بزنید. نصوار ندارم.
عارف وارسته: دَو میزنم. حیف آن مرد که تو اولادش هستی.
عارف وابسته: استاد، نصوار فقط در دکان من هست؟ بروید از یک دکان دیگر بگیرید. بچه حاجی رشید یک خروار نصوار دارد. بروید از او بگیرید.
عارف وارسته: اگر نداری بگو ندارم. چرا آدرس میدهی؟
عارف وابسته: گفتم که ندارم، شما دَو میزنید.
عارف وارسته: گوش کن. اگر عمر باشد هزار و دویست، به جز خاک تیره ترا جای نیست. این نصوار و کیک که تو را اینقدر کور کرده، یک روز هست و روز دیگر نه. انسان باش. سعی کن خودت را از قفس تعلق رها کنی.
عارف وابسته: استاد من تملق یاد ندارم…
عارف وارسته: تملق نگفتم، تعلق گفتم. مغز هم نداری.
عارف وابسته: مشتری آمد. شما لطفا بیرون سر چوکی بنشینید تا من با مشتری گپ بزنم.
عارف وارسته: من میروم. ولی خوب فکر کن. مارکوس اورلیوس اوگوستینوس یا آگوستین قدیس میگوید کسی که نمیتواند از یک قلم جنس دکان خود دل بکَند، آن قلم جنس دل او را خواهد کَند.
عارف وارسته کفش خود را پوشید و یک چک صابون کالاشویی را از قفسهی نزدیک دروازه برداشت و آن را به عارف وابسته نشان داد و گفت: «من این را هم بردم. در کتابچهات بنویس.»
عارف وابسته: استاد، آن را نبر. استاد! استاد!
عارف وارسته جواب نداد و از دکان دور شد. عارف وابسته چایبر سیاه را با لگد زد. چایبر چپه شد و پایش با چای داغ سوخت. عارف وابسته که در تمام زندگی خود حتا یک بیت شعر هم از بر نکرده بود، ناگهان یک غزل کامل بیدل را با چشمان اشکبار دکلمه کرد. مشتری دید که صاحب دکان حالش خوب نیست، هلیکوپتر کوچک پلاستیکی را پس سرجایش گذاشت و به سرعت دکان را ترک کرد.