عیسا قلندر
فرزانه هر صبح زودتر از همه بیدار میشود. اولین مأموریت او، پختن نان است. بعدش باید خانه را تمیز کند. سپس صبحانه برای اعضای خانوادهاش آماده کند. بعدش پیش از اینکه خوب سیر شود و چای به حد کافی بنوشد، باید لباسهای شوهرش مرتضیخان بشرمل را تیار کند که آقا شیک و منظم طرف دفترش برود. تا مرتضی از دروازه خانه بیرون میشود، فرزانه باید دو دست به ظروف بچسبد. همین که از شستن ظروف فارغ شد، نوبت میرسد به لباسهای ناشسته. غم لباسهای ناشسته را که خورد، باید برای چاشت آمادگی بگیرد تا پدر، مادر و بچههای مرتضی احساس بیکسی نکنند. بعدش باز هم ظرف و تا از ظروف فارغ میشود، بچهها را یکی پس از دیگر باید بخواباند. بچهها خوابیده و ساعت دو بعد از ظهر شده است. فرزانه موبایلش را باز میکند و سری به فیسبوک میزند. اولین استاتوسی را که میبیند، چندتا عکس دارد. عکس دختران و بانوانی که در حومهی شهر به تمرین یوگا پرداختهاند. فرزانه بدون اینکه بخواند نویسندهی استاتوس در مورد این دختران چه نوشته، ته دلش به آنها میگوید «خوش به حالتان! کاش من هم بتوانم روزی در این جمع به تمرین یوگا بپردازم.» فرزانه بعد ازین آرزوی محالش، شروع میکند به خواندن استاتوس.
نوشته از جوانی که عمامه بر سر گذاشته است. فرزانه میخواند که این جوان بر این دختران تهمت بیعفتی، بیحجابی و رسوایی را زده. از جوانان خواسته که چاقو و برچهشان را گرفته به جان این دختران بروند و به آنها درسی بدهند که خود حضرت خاتم به ما نداده. فرزانه میلرزد، میترسد. فرخنده به یادش میآید که در یک چشم به هم زدن، در آتش سوخت. فرزانه میداند که زنان و دختران افغانستان بیپناهترین موجودات این کشورند. حتا بیپناهتر از پشکها. پشکها هیچ که نباشد، پای فرار دارند، اما زنان دست و پا بسته با هرچه خشونت است، مواجهاند. یادش میرود که همین چند ثانیه پیش به روزگار دختران ورزشکار غبطه خورده بود، اکنون نگران آنهاست. مبادا یک یا چند نفر از این دخترخانمها به دست مردان خشمگین فارغالفکر بیفتند.
فرزانه اسکرول موبایلش را پایین و پایینتر میبرد. پستهای بیشماری در مورد این دختران میبیند و میخواند. چشمش اسکرینشات استاتوسی منسوب به مولوی انصاری میافتد. مولویای که بهراحتی آب قورتدادن حکم جهاد را صادر کرده و تهدید به قتل عام کرده است. فرزانه بیشتر میترسد. هیچ استاتوسی را لایک نمیزند. هیچ جا کمنت نمیگذارد. میخواهد بنویسد که «زنان نیز انساناند و هر انسانی حق خوشحالی را دارد»، اما نمینویسد. از ترس مرتضی. فرزانه قبلا در روز جشن فراغتش از دانشگاه، نوشته بود که «دختران افغانستان اگر از پسران خوبتر نباشند، کمتر نیستند». دو هفته بعدش، وقتی فرزانه تا نزدیکیهای غروب مصروف پاککاری خانه و شستوشوی لباسها بود و نان شب را با عجله پخته بود و نان کمی شور شده بود، با فحشهای پدرمادری خشو و خسرش و با مشت و لگد مرتضی برابر شده شود. مرتضی آن شب به فرزانه گفته بود که دختران هیچ گُهی هم نیستند. فرزانه از آن به بعد هفت بار دیگر با مشت و لگد مرتضی برابر شده بود و هر بار مرتضی به او یادآوری کرده بود که زن است و جایش در خانه و پختن غذای درست و شستن تمیز لباسها و رسیدن به بچهها و پدر و مادرش.
فرزانه موبایلش را قفل میکند و به فکر فرو میرود. به ملا مصباح و مولوی انصاری فکر میکند. ملا مصباحی که مولوی انصاری را قبول ندارد، او را افراطی میخواند و حتا از دایرهی اسلام بیرون میداندش. مولوی انصاریای که ملا مصباح را رافضی میخواند و قتلش را مباح. فرزانه سپس به مواردی فکر میکند که این دو ملا روی آن توافق نظر دارند. شمارش از سه بالا نمیرود.
- خدا یکی و یگانه است؛
- اسلام دین برحق است؛
- زنان هیچ حقی ندارند.