احمد ظاهر و شوخ‌طبعی (به مناسبت 35 سالگی درگذشت او)

 یما ناشر یکمنش، نویسنده‌ی افغان

احمد ظاهر را فقط یک‌بار دیده بودم. نمی‌دانم کدام سال بود که برای اجرای کنسرت به ولایت قندوز آمده بود. در یگانه تیاتر شهر، تمام ردیف اول را اعضای خانواده‌ی ما گرفته بودند؛ چون چوکی‌ها پر شده بودند، برای دو سه نفر ما که هنوز پشت لب‌ سیاه نکرده بودیم، چوکی‌های اضافه گذاشته بودند.

یادم است وقتی پرده باز شد، بدون هیچ مقدمه‌ای شروع کرد به خواندن. تمام آهنگ‌هایش آشنا بودند. کست‌های او به قندوز می‌رسیدند. یک بار دختران کاکایم زودتر از ما کست او را از کابل خریده بودند. برای شنیدن آن یا باید خانه‌ی کاکا می‌رفتیم یا منتظر می‌ماندیم که بعد از چندروز برای چندساعتی آن را به ما قرض بدهند.

بلیط‌های کنسرت او پیش‌تر برای مأموران دولت، کارمندان شرکت اسپین‌زر و جمعی از واسطه‌داران (پارتی‌داران) رسیده بود. آن جمعیت به آرامی و متانت خاصی که از تقاضاهای اصلی بزرگان خانواده‌ها بود، به کنسرت گوش می‌دادند. حتماً روز پیش از کنسرت چندین بار شنیده بودند: سنگ در جای خود سنگین است. از سنگ صدا می‌برآمد و از آن‌ها نه. مثلی‌که شعار همه یک باره این بیت معروف شده بود:

ز دیگ پختگان ناید صدایی/ خروش از مردمان خام خیزد

آن روزگار در قندوز کسی چه می‌دانست که در کنسرت‌های احمد ظاهر در کابل، شوری ایجاد می‌شد استثنایی که از هیجان مردم، تالار می‌جنبید. اما در قندوز دوست‌داشتنی، زمین جنبد، نجنبد گل محمد! همان بود که احمد ظاهر فردایش فوراً از سرزمینی که در گذشته در باره‌اش می‌گفتند، «مرگ می‌خواهی، قندوز برو»، به سوی شهر عاشقان و عارفان رخت سفر بربست. تبصره‌ی او بر چگونگی کنسرتش در قندوز کوتاه، ولی جانانه بود: «هیچ‌گاه دیگر در آن شهر کنسرت نخواهم داد، زیرا مردم آن مثل کلوخ‌های چشم‌دار هستند!»

بسیار پسان‌ترها بود که فهمیدم، این اولین باری بوده که با شوخ‌طبعی احمد ظاهر برخورد کرده بودم. نمی‌دانم میان موسیقی و شوخ‌طبعی چه رابطه‌ا‌ی برقرار است، ولی می‌دانم بسیاری از هنرمندان موسیقی ما کسانی هستند که طبع شوخ دارند و مطایبه و بذله‌گویی از فضایل‌شان به شمار می‌رود.

در میان اهل موسیقی، ظرافت‌ها، نکته‌سنجی‌ها، مزاح و شوخی‌های احمد ظاهر مشهور است. تعدادی از آن‌ها که دهن به دهن و سینه به سینه نقل می‌شوند، حاکی از استعداد حاضر‌جوابی او اند و قصد آن‌ها فقط تولید خنده و ایجاد فضای شاد است. این‌ها یادگار‌های هنرمندی است که شادی می‌آفرید و فضای خوش‌آیند خلق می‌کرد:

جشن عروسی‌اش

در جشن عروسی او، محمد ظاهر، پادشاه سابق شرکت کرده بود. او پیشاپیش از زن خود می‌خواهد، دست شاه را نبوسد، آن‌گونه که در میان متمولین زمان معمول بود؛ فقط باید با شاه دست بدهد و بس. خانم او این کار را می‌کند، ولی احمد ظاهر چه می‌کند؟ خود را بر پاهای شاه می‌افکند. این عمل او تناقض عجیبی میان رفتار دو انسان را‌، مقابل شاه نشان می‌دهد که هر‌دو در جای درست خود قرار نمی‌گیرند. اصولاً احمد ظاهر که مرد است و در جامعه‌ی افغانی در موقعیت برتر جنسیتی قرار دارد و از نظر اجتماعی هم لااقل در میان شهرنشینان دارای موقف مهم اجتماعی است، باید با شاه طور دیگری رفتار می‌کرد.

از طرف دیگر، خانم او هم که از نظر موقعیت جنسیتی در جامعه‌ی افغانی در مقام پایین‌تر جا دارد و یگانه اهمیت اجتماعی او این است که زن احمد ظاهر است، باید به گونه‌ی دیگر با شاه‌‌ وقت روبه‌رو می‌شد. هر‌دو مبالغه‌آمیز عمل می‌کنند. سناریوی این کار توسط احمد ظاهر ساخته شده، مثل آن‌که می‌خواسته بگوید، این رابطه‌ها همه مضحک اند و باید با آن‌ها برخورد تمسخر‌آمیز و ریش‌خند‌آمیز کرد که می‌کند.

دیدار با امیر عباس هویدا

طبع شوخ او پروای مقام و منصب را نداشت. شاید می‌دانست که این حکایت‌های نام‌آوران و بزرگان است که گوش به گوش می‌رود و نقل هر مجلس می‌شود، نه از گم‌نامان و مردم عادی جامعه. آن‌چه او به امیر عباس هویدا، نخست‌وزیر سابق ایران گفت، از آن‌چه او در مقابل شاه‌‌ افغانستان انجام داد، هیچ کمی‌ای نداشت.

مرحوم هویدا در ملاقات‌شان به منظور امتنان برایش گفته بود: مرسی! احمد ظاهر جواب داده بود: «تنک یو، ویری مچ». برای نخست‌وزیر تعجب‌آور بود که چرا کسی که تا‌به‌حال با او فارسی حرف می‌زد، به یک‌باره انگلیسی صحبت می‌کند. احمد ظاهر گفته بود: چون شما هم با من به فرانسوی صحبت کردید! این یعنی استدلال طنزآمیز در مقابل این بعضی ادعاهایی بود که گویا افغان‌ها فارسی را درست صحبت نمی‌کنند.

رابطه با پدر

از خاطره‌هایی که از احمد ظاهر ذکر می‌کنند، چنین برمی‌آید که طبع شوخ او چندان در بند حدود و ثغور سنت‌های معمول جامعه نیست. وقتی در یک محفل عروسی داخل شد، به مجرد آمدن او، پدرش محمد ظاهر که زمانی صدراعظم بود، از جا برخاسته، محفل را ترک کرد. یکی پرسید که ظاهر جان، صدراعظم صاحب کجا رفتند؟ او با انگشت به سوی خود اشاره کرده جواب داد: جایی که این ظاهر باشد، آن ظاهر را صبر است. میان پدرِ صدراعظم و پسرِ هنرمند‌ ولی احترام متقابل وجود داشت و هر‌دو از جای‌گاه خود در جامعه کم و بیش آگاهی داشتند.

در دعوتی که در باغ شکر‌دره، ظاهر هویدا (آوازخوان مشهور افغان) و خانم او مهمان احمد ظاهر بودند، وقتی پدر خواست به مجلس آن‌ها بپیوندند، اول کسی را فرستاد و از احمد ظاهر اجازه‌ی شرکت در مجلس خصوصی آن‌ها را طلبید، بعد که اجازه داده شد، به آن‌ها پیوست. همان‌جا از حرف‌های آن روز پدر چنین برداشت کرد که گویا می‌خواهد بگوید که شهرت او مدیون پدر صدراعظم اوست. به پدر گفت، بیایید به بازار شکر‌دره برویم و ببینیم که کدام یک از ما دونفر می‌تواند بدون پول، یک کاسه ماست از یک دکان بگیرد‌ و گفت، خواهیم دید که جنازه‌ی کدام یک از ما با‌شکوه‌تر بدرقه خواهد شد. طنز سرنوشت این‌که احمد ظاهر در گپ‌های خود کاملاً حق به‌جانب ثابت شد.

«چه وقت آدم می‌شوی؟»

مطایبه و خوش‌طبعی او گاهی اطرافیان و دوستان را که توان نداشتند به او جواب مطایبه‌آمیز بدهند، بی‌حوصله و شاید حسود می‌ساخت. روزی بعد از کنسرت، مرحوم استاد ننگیالی با دیدن خنده‌های بلند و پی‌در‌پی او برایش گفته بود: او ظاهر! تو چه وقت آدم می‌شوی؟! پاسخ احمد ظاهر یک طنز کوتاه فلسفی بود: «هیچ‌گاه! آدم که شوم، به دو پول سیاه نخواهم ارزید». در این پاسخ کوتاه هم اعتراض بر آدم‌های به ظاهر «آدم» جامعه‌ی او نهفته است و هم اعتراض بر تمام آدمیت در مجموع.

در ۲۴ جوزا، سی و پنج سال از مرگ احمد ظاهر گذشت. پس از این همه سال، جای بسیاری چیز‌ها در موزیم است. احمد ظاهر اما هنوز به حافظه‌ی تاریخ سپرده نشده است. برای او نمایش‌گاهی دایر شده است؛ نمایشگاهی دراز‌مدت با آثار کهنه و اما هنوز تازه. مگر موهبتی هم از این بالاتر که با آن‌که بعد از تو دو نسل دیگر به جهان آمده، تو اما برای چندین میلیون انسان، هنوز انتخاب اول باشی. (بی‌بی‌سی)

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *