در میانهی شهر چاریکار مرکز ولایت پروان در 65 کیلومتری شمال کابل، گودالی بزرگ و عمیق کنده شده است. جایی که قرار است یک فروشگاه زیرزمینی در زیر شاهراه کابل-شمال ساخته شود. صدها دستفروش، تاکسیران، خدمهی شیریخفروشیها و رستورانهای سیار و کوچک در اطراف این گودال، با سر و صدای بسیار، مصروف جلب توجه عابران و مشتریانشان هستند. کابل، کابل، دو نفر. هله کابل. شیریخ، شیریخ، بیا خاله جای زنانه داریم. چند متر پایینتر از لبهی گودال، کف آن را گل و سنگریزه پوشانده است. زمانی که از میانهی ازدحام عابران و دستفروشان کنارههای گودال به کف آن نگاه کنیم، تصور اینکه آیا هنوز هم جسد/اجساد ساکنان محلات سیلزدهی حاشیهی شهر زیر خروارها گل و سنگریزه، باقی مانده باشد، به آدم ترس و غربت میدمد. اشرف، یکی از آسیبدیدگان سیلاب گفت هنوز در جستوجوی پیکر دختر عمهشان هستند: «شاید زیر گِل و لای جمعشده در کف گودال بزرگ چهارراهی شهر باشد. هنوز نمیدانیم.» ساکنان پارچههای 9 و 12 شهر چاریکار که امواج سیلاب خانههاشان را به ویرانه تبدیل کرده، میگویند چندین جسد را از گودال مرکز شهر یافتهاند.
ساعت 3 بامداد چهارشنبه، 5 سنبله، زمانی که ساکنان چاریکار در خواب بودند، سیلی سهمگین از دامنهی کوهستانی که چونان دیوار ستبر و بلند، در طول شمال غرب شهر کشیده شده، به کوچههای ساکنان پارچههای 9 و 12 چاریکار سرازیر شد. به محض آغاز ریزش سیل، تعدادی از ساکنانی که در بلندیهای دامنهی کوهستان زندگی میکنند، با شلیک گلوله سعی کردند زنگ هشدار را برای ساکنان پاییندست به صدا درآورند. اشرف، جوان 19 سالهای که سیلاب خانوادهی عمه و خالهاش را به عزا نشانده، میگوید او با صدای شلیک گلولهها هراسان از خواب پرید و وقتی اولین موجهای سیلاب خشن به دیوارها و دروازهی خانهها کوبید، متوجه شد در معرض خشم طبیعت قرار گرفتهاند: «سیلاب ما را غافلگیر کرد. پیش از این، مگر در سالهای بسیار دوردست، سیلابی سرازیر نشده بود. شب وقتی خوابیدیم، باران نمنم میبارید و احتمال جاریشدن سیلاب اصلا نمیرفت.»
در یکی از کوچههای پارچهی 9 شهر، با نوجوانی مغموم ملاقات کردم. به نظر میرسید هنوز از شوک آنچه بر خانوادهاش رفته، خارج نشده است. در پاسخ به سوالهایم، با تأخیر، پاسخهای کوتاه میداد. زمانی که به همراه او، پس از عبور از ویرانیهای گستردهی چند حویلی، به خانهاش رسیدیم، بر بلندایی مشرف بر حویلیاش، دست به کمر به خانهاش که عمارت آن ویران شده و حویلیاش از سنگ پر شده بود، با دیدگانی که از حیرت و ترس انباشه بود، مینگریست.

بکتاش 12 ساله، دانشآموز صنف 6 لیسهی صادقی، مکتبی که مادربزرگش در آن ملازم بود، 11 ماه پیش پدرش را از دست داد. در 23 میزان 1398، چرخبال حامل بریالی، سرباز قطعهی 777 نیروهای ویژهی ارتش ملی افغانستان در یک پرواز تمرینی در دوراهی بندر حیرتان در شمال افغانستان سقوط کرد. پس از قریب به هشت سال خدمت در ارتش افغانستان، بریالی موفق شده بود با پسانداز معاشاش، حویلیای در حاشیهی شمالغرب شهر چاریکار واقع در دامنهی شیبدار کوهستان بخرد. جایی که او با مادر، همسر و 6 فرزندش در یک خانهی دواتاقه و کوچک، بینیاز از پرداخت اجارهی خانه زندگی میکرد. با کشتهشدن بریالی، امرار معاش خانوادهی پرچمعیت و تهیدستاش به عهدهی مادربزرگ و تنها نانآور خانواده افتاد. بوبوگل، با کار در یکی از مکاتب شهر بهعنوان پاکبان و رفتگر به مشقت شکم 6 نواسهی قد و نیمقدش را سیر میکرد.
بامداد چهارشنبه، 5 سنبله، قریشه با صدای برخورد سیلاب سهمگین به دروازهی خانهاش، ناگهان از خواب میپرد. او به سرعت، 6 کودکش را از خواب بیدار میکند تا آنها را بهسوی دیگر حویلی که در بلندای پشت دیوار آن خانهی یکی از همسایگاناش قرار دارد، منتقل کند. حسیبا، بزرگترین فرزند بریالی و قریشه میگوید مادرش تصور میکرد در پناه دیواری که در بلندی پشت آن خانهی همسایهشان چسپیده به دیوار قرار دارد، از آسیب سیل در آمان هستند. جوی بزرگی که کنار خانهی آنها گذشته، بهصورت طبیعی عبورگاه سیلابهاست. آنها تصور نمیکردند سیلاب بهصورت دیوانهوار و چپه -تعبیری که اشرف از آن استفاده میکرد- بهجای عبور از جوی بزرگ محله، بر کوچهها و خانهها یورش ببرد.

قریشه، مادر شوهرش بوبوگل و شش فرزندش، هراسان و گیج، در میانهی آبهای تفتیده و خروشانی که حویلیشان را پر کرده بود، در پناه دیوار چسبیده به عمارت خانهی همسایهشان، نمیدانستند چگونه از مخمصه نجات یابند. زمانی دیواری که به آن پناه برده بودند با کوبیدهشدن امواج سیلاب به آن تکان خوردند، قریشه به یک راه فرار دشوار پناه برد. او و بوبوگل، با گذاشتن یک بشکهی آب به زیر پایشان، شش کودک را یکی-یکی از دیواری که بلندی آن بیش از دو متر است، به خانهی یکی از همسایگان فرستادند. وقتی قریشه فرزندانش را به خانهی همسایه بلند کرد، خود و مادر شوهر پیرش در میان سیلاب سرکش تنها ماندند. بکتاش میگوید: «وقتی مادرم ما را از دیوار عبور داد، خودش از میان آبها دوباره به خانه برگشت تا پول و اسنادی را که به واسطهی آن معاش تقاعد پدرم دریافت میشد از صندوقچه بردارد.»
حسیبا میگوید از پشت بام همسایه، شاهد آخرین لحظات زندگی مادرش بوده است: «باران بهشدت میبارید. صدای سیلاب ترسناکتر شده بود. برق رفته بود و همهجا تاریک بود. من بر لبهی دیوار، منتظر برگشت مادرم بودم. وقتی به نزدیک دیوار رسید، خودش را نمیتوانستم ببینم اما صدای گریهاش را در تاریکی میشنیدم. مادرم را هیچ وقت آنقدر ترسیده ندیده بودم حتا زمانی که پدرم کشته شد. مادرم بشکهی آب را زیر پایش گذاشت. سیلاب شدیدتر شده و آب تمام حویلی را گرفته بود. در تاریکی خودم را خم کردم. دستم را دراز کردم. فریاد میزدم که مادرم دستم را بگیرد. چند ثانیه پس از آنکه دست مادرم به دستم گره خورد، ناگهان دستش رها شد. موج سیلاب به بشکهی زیر پای مادرم کوبید. صدای چیغ مادرم در میان سیلاب محو شد. دقیقا نمیدانم مادربزرگم را چه وقت سیلاب برد.»

در میان هزاران سنگی که حویلی بریالی و قریشه و دهها خانه را پر کرده بود، منتظر بودیم دخترانی که پدرشان را در جنگ و مادر و مادربزرگشان را در سیلاب از دست داده بودند، از راه برسند. عبدالمنان، مامای آنها، خواهرزادههایش را به خانهی خودش در ولسوالی کوهستان کاپیسا منتقل کرده بود. آنها میآمدند که برای اولین بار پس از حدود یک هفته از وقوع سیلاب، خانهی ویرانشان را ببینند. عبدالمنان میگوید: «دولت و نهادهای کمککننده از من میخواهند که همهی کودکان بریالی و قریشه باید در محل سیلابزده حاضر باشند تا آنها با استناد به حضور آنها و پس از آنکه بهصورت مستند مطمئن شدند، به آنها کمک کنند، اما من نمیتوانم آنها را هر روز به اینجا بیاورم. آنها میترسند. هر بار که هوا اندکی ابری میشود، خواهرزادگانم میپرسند ماما باز هم سیلاب میآید؟»
در انتظار آمدن دختران قریشه و بریالی، چندین خانم ملبس به چادری، به سراغ من و همکارم آمدند بلکه از ما تقاضای کمک کنند. آنها تصور میکردند ما مأموران نهادهای کمکرسان هستیم. در کنار خانهی ویران بریالی و قریشه، دو پیرمرد گوژپشت، عرقریزان در حال خارجکردن انبوهی از گل و سنگ از زیرزمینی یک خانه بودند. آن ها با اشاره به سمت دیگر اتاق میگفتند یک روز پیش جسد یک خانم را از زیر گل و سنگ بیرون کشیدهاند. جستوجوی آنها به این امید بود که شاید جسد دختری را که هنوز ناپدید است از زیر گل و سنگ پیدا کنند.
پس از ساعتی انتظار، چند خانم، درحالیکه دختران خردسال قریشه را در بغل داشتند، از میان سنگها وارد مخروبهی باقی مانده از خانهی بریالی و فرشته شدند. در سکوت غریب و سنگین محله، ناگهان صدای زجهی زنان و دختر بزرگ قریشه و بریالی از میان مخروبهی خانهاش بلند شد. عبدالمنان به من اشاره کرد که تا آرامشدن فضا منتظر باشم.

حسیبا، بزرگترین فرزند قریشه و بریالی، درحالیکه از یک طرف سعی میکرد خواهران کوچکش را از میان سنگها عبور دهد و همزمان با دو دست، اشکهایش را مرتبا پاک کند، به ما نزدیک شد. از چشمهای به سرخیگراییدهاش، اندوه میبارید. آنقدر گریسته بود که انگار جلد اطراف هردو چشمش شاریده باشد. خواهرانش را به ردیف در کنارش نشاند. دو خواهرش، به سندرم داون و عقبماندگی ذهنی مبتلا است.
از حسیبا پرسیدم با از دست دادن پدر، مادر و مادربزرگش، بهعنوان بزرگترین فرزند خانواده، با دشواری زندگی چگونه کنار میآید: «من دانشآموز صنف 7 و دوم نمرهی صنف هستم. نمیخواهم از درسخواندن دست بکشم. هم کار میکنم و هم درس میخوانم. پدرم آرزو داشت که من داکتر شوم. من آرزوی پدرم را برآورده میکنم.»
بکتاش، نمیگریست. تشخیص اینکه هنوز در شوک ماجرا بود یا بیخیالی ناشی از درک نکردن فاجعه، دشوار بود. گاه در میانهی سنگهایی که حویلی خانهاش را پر کرده بود، جست و خیز میزد، گاه دقیقهها دست به کمر، به خانهاش خیره میشد. از او پرسیدم چگونه از خانوادهاش سرپرستی و مراقبت خواهد کرد: «نمیدانم چه کنم. هنوز فکر نکردهام.»
عبدالمنان، نگهبان آنتن یکی از شبکههای مخابراتی است. او در هر ماه از بابت نگهبانیاش، هشت و نیم هزار حقوق میگیرد. وقتی از او پرسیدم چگونه هم از خانوادهی خود و هم از خواهرزادگانش مراقبت و سرپرستی خواهد کرد، گلویش را بغض گرفت اما سعی کرد سریع به خودش مسلط شود. احساس کردم از اینکه جلو من گلویش را بغض گرفت، احساس خجالت و سرشکستی میکند: «چارهای جز نگهداری از کودکان خواهرم ندارم. در این گیرودار متوجه شدهام کسانی هستند که سعی میکنند از دختران خواهرم نگهداری کنند تا پس از چند سال آنها را بهعنوان عروس بگیرند. من آنها را رها نمیکنم. حتا اگر با معاشام فقط بتوانم گیاه بخرم، فرزندان خودم و خواهرزادگانم مشترک خواهند خورد.»
عبدالمنان میگوید دستکم 100 نفر در سیلاب بامداد چهارشنبه در پارچههای 9 و 12 شهر چاریکار کشته شده و بیش از این تعداد مجروح شدهاند. با گذشت بیش از یک هفته از وقوع حادثه، هنوز هم تعدادی از سیلابزدگان ناپدید هستند.

از عدالمنان خداحافظی کردیم که به کابل برگردیم. چند پیرمرد و مرد جوان، سعی کردند توجه ما را جلب کنند. آنها پسر نوجوانی را با خودشان آوردند. او مادر، پدر و یک خواهرش را از دست داده بود. در خرابهی خانه، یکی از خواهران مجروحاش، لای کمپل پیچانده شده بود. آنها میخواستند ما گزارشی از وضعیت این خانواده نیز بنویسم. آفتاب در آستانهی غروب بود. بهدلیل تهدیدات امنیتی در مسیر راه وقتی هوا تاریک میشود، گروه سهنفری همکارانم نمیتوانستند بیش از آن در چاریکار بمانند. پس از آنکه درددلها و سخنان آن خانواده به پایان رسید، با ابراز تأسف و تسلیتام از آنها خداحافظی کردم. یکی از مردان با شنیدن کلمهی خداحافظ از زبانم، نگاهی طولانی به صورتم انداخت. احساس خجالت و سرافکندگی کردم. آنها توقع داشتند که دستکم گزارشی از شرح حالشان بنویسیم، اما با توجه به هشدار یکی از همکاران مبنی بر اینکه اگر هوا تاریک شود، ممکن است به دام گشت جنگجویان طالبان یا دزدان قرار بگیریم، نمیتوانستیم بیش از آن در محل بمانیم. زمانی که از شهر خارج میشدیم، تماس یک خانم را دریافت کردم. به او وعده دادم بودم که پس از تمامشدن مصاحبهام با بکتاش و حسیبا و دیدار از خواهران کوچکاش به او تماس خواهم گرفت. او از ما میخواست به دیدار خانمی برویم که سیلاب، تمام خانوادهاش را کشته و خود بهدلیل شوکدیدگی شدید در شفاخانه بستری است. با عبور از محل حادثه تا رسیدن به کابل، به این میاندیشیدیم که آیا حسیبا میتواند در مواجهه با مشقتهای سنیگنی که در پیش دارد، به رؤیای پدرش جامهی عمل بپوشاند؟