خالق ابراهیمی
تاریخ میزنم تا یادتان باشد، روز چهارشبنه، شانزدهم اسدِ سال نود و دو، مصادف با هشتم آگست دوهزار و سیزدهم میلادی، یا میتوانید تاریخ یک روز بعدش را به خاطر بسپارید.
چه بود؟ عید سعید فطر
سیلاب: شکر دره ، سُروبی و غزنی
پیام دادند: مُلا عمر، گلبدین، حامد کرزی و محمد محقق
عید نداشتند: اقلیتها
خسته و ناامید: سربازان وطن
از آنجایی که این عید خوردنیهای بسیاری داشت، توصیه میکنم فراموش نکنید. عید امسال از اولش پُر از تناقض و دوگانگی بود. یادت هست که شیخ، خطبههای اخوت اسلامی را در دو روز با محتوایی متفاوت برای دو قشر مردم خواند. زیاد شوکه نشدیم. تقریبا هرسال چنین است؛ برای عیدِ مان منتظر پیامهایی بزرگان بودیم. آنها اند که تعیین تکلیف میکنند. منتظر اعلانهای بازرگانی شبکههای تلویزیونی نیز بودیم، پیامهایی که از کوچکترین مقام دولتی گرفته تا بالاترین مقام، که رییس جمهور باشد را شامل میشوند، به جز مردم، که خود نشان دهندهی فاصله میان ما و قدرت است. ما هنوز پیش قدرت چاپلوسی و تملق می کنیم. انتظار هم نداشته باشیم که روزی صاحب قدرت با بایسکل یا تاکسی به طرف دفتر کارش برود. برخلاف سالهای پار، امسال روی سفرههای عیدانهی مان، پیامهای بزرگان را چیدیم. نگرانی بود و ناامیدی؛ نگرانی از آینده و ناامیدی از تلاشهایی که هیچ میشوند. صحبت از عید و خوشیهایش نبود، صحبت از فرار و کوچ اجباری و قتل عام بود. دمبوره بیسُر بود، دمبورهچی (رضا رضایی) صدایش و دمبورهاش، توان ایستادگی در مقابل جبرهایی زمانه را نداشت. هردو خانهنشین شدند. کُلچههای عیدی، مزهی تلخ غوزههای کوکنار هلمند میداد. راستی، آنها چه گفتند که چنین شد؟
مُلا محمد عمر، رهبر گروه طالبان، گروهی با کارنامهی سیاه و رهبری که برای دستگیریاش دولت آمریکا ده میلیون دالر جایزه تعیین کرده است، پیام فرستاد. پیام نبود، بلکه طنز تلخی بود برای کسانی که در طول یکدههی گذشته، با ادعاهای کلان آزادی و دموکراسی وارد صحنهی سیاست شدند و تا حال حکومت میکنند. مُلا عمر گفت: این منم که تعیین میکنم که را ببخشم و که را نبخشم. افغانستان را تقسیم کنم یا به امارت اسلامی تبدیل کنم. انتخابات بازیای بیش نیست. دلم خواست در گفتوگوهای صلح شرکت میکنم، دلم نخواست نمیکنم. به جنگ علیه اشغالگران ادامه میدهم. همانطوری که در طول چند سال گذشته جنگیدم. حد اقل من چنین برداشتی از پیام محمد عمر داشتم. گرچند بعضیها معتقدند که پیام مُلا محمد عمر نسبتا از محتوای نرمتر و انعطافپذیرتر برخوردار بود. این یعنی همان گفتهی حضرت بیدل، «که خم خم رفتن صیاد زبهر قتل مُرغان است». این پیام مُلا با پیامهایی که سالهای حکومتش میداد، هیچتفاوتی ندارد.
حکمتیار: گلبدین حکمتیار، رهبر حزب اسلامی و یکی از چهرههای مخالف دولت فعلی افغانستان پیامِ دگرگونه داشت. گرچند که او با هردولت تشکیل شده در افغانستان تاحال مخالف بوده و همین مسئله سبب شده است تا همیشه در حاشیهی قدرت بماند. او مستقیم و بدون تعارف هزارهها را تهدید به کوچ اجباری و قتل عام کرد و گفت: هزارهها جایی برای زیست ندارند. دولت افغانستان جرم بزرگی را مرتکب شده است؛ چون دو ولایت هزارهنشین را به رسمیت شناخته و برای شان مکتب و دانشگاه ساخته است. مقامهای رسمی و تشکیلات رسمی این دو ولایت را از درون هزارهها انتخاب کرده است. بعد از خروج نیروهای خارجی، هزارهها باید حساب این را پس بدهند. جایی برای گریز ندارند. اگر به ایران مهاجر شوند، رفتار دولت ایران با این قبیله نیز وحشیانه است. هزاره ها در اقلیتاند و اقلیت حق زندگی و تصمیمگیری را ندارند، صاف و پوستکنده.
رییس جمهور چه گفت؟
رییس جمهور حامد کرزی، پاسدار یک نظام مردمی که با حمایت اقلیتها تا به اینجا رسیده است، در سخنرانی بعد از نماز عید و یک روز بعد از انتشار پیامهای حکمتیار و مُلا محمد عمر، دوباره آنها را برادر خطاب کرد و تازه راههای رسیدن به قدرت را نیز برای آنها ترسیم کرد. او گفت: اگر دفتر تان را در افغانستان باز میکردید، هرگز کسی جسارتِ این را نداشت تا پرچم سفید تان را پایین بکشد. اشتباه بزرگی را مرتکب شدید که دفتر تان را در قطر باز کردید. دیدیم که به همان آسانی که پرچم تان بالا شد، به همان آسانی به زمین کشیده شد.
سرباز خسته از جنگ در دشتهای اُرزگان و هلمند و قندهار که چشمان همیشه منتظر مادر، همسر و فرزندان به راه او مانده است، تکههایی از وجود مسافران در راه قندهار و هرات را با بوجی جمع میکنند. سرباز برای وطنش میجنگد. مادر برای حفظ وطن و برای فرزند غیورش دُعا میکند. حسن همیشه با دوستانش از پدرش میگوید که در جنگ با دشمنان میهن به سر میبرد؛ از شجاعتها، پیکارها و خودگذریها. زلیخا برای برادرش دستمال خامکدوزی تهیه کرده است. برادر، سرباز است و در دشت های نیمروز و هرات، با لب و دهن خشک، پوتین پاره شده و تُفنگ زنگزده، به جنگ دشمن رفته است. آنها برای وطن و آزادی میجنگند. در روزهایی عید، منتظراند که رییس دولت شان چه میگوید؟ شاید تهفهای برای شان داشته باشد، شاید معاش شان بالا رفته باشد، شاید قروانهی غذایی شان بهتر شده باشد و هزار شاید دیگر. اما چه ناامید کننده است، وقتی سرباز نادیده گرفته میشود، حتا نامی از آنها برده نمیشود و آنهایی که می سوزانند، میکُشند، میخورند و میدَرند، برادر خطاب میشوند. آنزمان است که سقف آرزوهای دل سرباز وطن به زمین میخورد.
ما چه گفتیم؟
این پیامها واکنشهای جدی را نیز به دنبال داشته است. محمد محقق در جواب به حکمتیار گفت: هرکسی با ما دوستی کرد، دوستیم، و اگر دشمنی کرد، با او دشمنی میکنیم. آرزو دارم و مطمئنم که افغانستان دیگر به آن سمت نمیرود که حکمتیار خوابش را میبیند. تا حال از مواضع سیاسی خود دفاع کردهایم و بعد از این نیز دفاع میکنیم. این کوتاه جواب محقق بود؛ اما محقق دولت نیست که ما انتظار بیشتر از این را از او داشته باشیم. من (شهروند) از دولت توقع دارم که در این مورد از ما دفاع کند. دولتی که با حمایت اقلیتهای این کشور روی کار آمده است و رییس جمهوری که با رای و پشتیبانی اقلیتها، دو دوره بر چوکی قدرت نشسته است.
محمد اسلم جوادی، استاد دانشگاه و صاحب امتیاز روزنامهی جامعهی باز، در نوشتهای، ملا عُمر را دراکولای تکچشم نامید و از غریبی روزگار شکایت کرد. همینطور هرکسی نظرش را گفت و نگرانیاش را ابراز داشت؛ اما گوش دولت همچنان کر است و هیچ ندایی را نمیشنود، نه صدای خفته در گلوی سرباز خسته در سنگر را و نه صدای شهروندانی که با پوست و گوشت و استخوان شان این دورهی سخت را تجربه کردند و لحظهای در فکر خرابی این وطن نبودهاند. نه صدای معلم تیر خورده در راه مکتب را شنید و نه صدایی دخترِ صورت سوختهی قندهاری را. او هنوز از برادر بزرگترش دستور میگیرد.
هفتهی عید چنین شد که آسمان وطن به تُندی سیلابهایی که سُروبی و شکردره را ویران کرد و دهها خانواده را در غم عزیزان شان نشاند، گریست. سیلابهایی که کثافات دریای کابل را جارو کرد و بُرد به جایی که از آنجا پیام خون و مرگ و انتحار برای ما میفرستند.