درست و دقیق ساعت 1بجه و 28 دقیقهی روز چهارشنبه، برابر با بیست و هشتم عقرب سال 1399 شمسی، یک برگ زرد از شاخهی یک نهال لاغر بید روسی با وزشی اندک باد که ناگهان وزید، کنده شد و آرام و چرخان به زمین افتاد. نهال بید کنار قبری شانده شده بود. قبر در انحنای خمیدگی یک تپهی مملو از قبر، در حاشیهی قبرستان شهرک «امید سبز»، واقع در دامنههای کوه «قوریغ» در غرب کابل قرار داشت. روی کتیبهی آن قبر نوشته شده بود: «بعد پرپر شدنت ای گل زیبا چه کنم/ من به داغ تو جوانمرده به دنیا چه کنم/ بهر هر درد دوایی است مگر داغ تو/ من به دردی که دوا نیست مداوا چه کنم؟»
در آن لحظه من آنجا کنار آن قبر نشسته بودم و به چیزهای نامربوطی فکر میکردم. اول صدای اندک باد را شنیدم و بعد بُن باریک برگ را دیدم که ناگهان از شاخه جدا شد. گویی انگشتان شاخه او را یک سال تمام آویزان نگهداشته بود و در آن لحظه ناگهان یله کرد. فضای گورستان ساکت بود؛ ساکت و سنگین و آرام. هزاران بیرق رنگارنگ از میان گورها گاهی در اهتزاز و گاهی سرگردان بود. برگ آهسته و رقصیده پایین آمد، پایینتر آمد، به شاخهی برهنهای برخورد کرد. صدایی پدید آمد. صدا سکوت فضای قبرستان را کمی خراشید، اما پاره نتوانست… حادثه تمام شده بود؛ برگ بیخ ساقه بر زمین افتاده بود. ده-دوازده برگ زرد دیگر بر شاخهها در انتظار وزش باد دیگر رعشه گرفته بودند. آفتاب مثل یک سکه وسط دشت آسمان آبی میدرخشید و پرتو بیگرمایش را به کاشی قبرها میسایید. چند توده ابر سفید و رقیق دور و برش بازیبازی میکردند. ناگهان صدای کودکانهای سکوت قبرستان را پاره کرد: «کاکا، اَو بیرُوم؟ او میخری؟»
دیدم دو کودک از پایین مرا صدا میکند. هر یک دو آفتابه داشتند. با دستم آنها را به سوی خود فراخواندم. آفتابهها از دستهای کوچکشان آویزان در سر بالایی تپه از میان قبرها به طرف من خیز میکردند. زانوانشان که قات میشدند، تهِ آفتابهها به سنگها و سیمانها و کاشیهای قبرها برخورد میکردند. آنان کودکان کار بودند، اما کودکان خیابانی نه، کودکان قبرستانی بودند.
وقتی به من نزدیک شدند، از نفس افتاده بودند. نگاهم تلاقی چشمهایی شد که شفافیت آب چشمهها را داشتند. از هر کدام یکیک آفتابه آب خریدم. یکی را بیخ ساقهی نهال خالی کردم و با دیگری کتیبهی قبر جوان مرده را شستم. پرسیدم اسم تان چیست؟ هر دو به یک صدا گفتند: «رضا». بعد یکیشان گفت: «اسم آردوی مو رضا یه»
یکیشان دوازده ساله، باشندهی محلهی «سرخآباد» و دانشآموز صنف چهارم لیسهی شهرک مهدیه بود. دیگری یازده ساله، باشندهی محلهی «خیرآباد» و نیز دانشآموز صنف چهارم لیسهی شهرک مهدیه بود. هر دو همصنفی بودند و گفتند که ما «رفیق استیم»، ولی هنوز به خانههای همدیگر نرفته بودند. سرخآباد و خیرآباد را از سر تپه با نوک انگشتانشان نشانم دادند. با نیم ساعت فاصله در همان حوالی قبرستان خانههایشان بودند. آلودگی غلیظی مثل ابر سیاه بر خانههایشان سایه افگنده بود.
وسط صحبتهای ما ناگهان ده-دوازده نفر که بیشترشان زن بودند، پیدا شدند و قطار رفتند به یک گوشهی قبرستان که خیلی از ما دور بود. پنج، شش کودک دیگر مثل رضاها با عجله همراه آفتابههایشان به قطار آنان پیوستند. مردی که پیش قطار راه میرفت، کودکی مردهای را در بغل داشت. وقتی سر قبری که قبلا حفاری شده بود، رسیدند، قطار بههم خورد و ضجهی سوزناک زنی سکوت قبرستان را مثل یک زخم کشیده خش انداخت. باد میوزید، صدایش گم میشد. باد نمیوزید، صدایش میآمد و جگر آدم را سوراخ میکرد. ناگهان یک برگ دیگر نیز در سکوت از شاخهی نهال جدا شد و روی برگهای دیگر در زمین آرام گرفت.
صدای ماتم زن مثل آواز نینوازی غمگین از دوردستها در پسزمینه میپیچید. من در بدل پول مانع رفتن بچههای آبفروش شدم. رضای دوازده ساله گفت، مضمون دری را خوش دارد و درجهی صنفیاش در مکتب آخر است. رضای یازده ساله زد زیر خنده. برق شیطنت از چشمانش سرازیر بود. رضای دوازدهساله درحالیکه زنجیرک دهان جیب کورتینش را هی باز و بسته میکرد، ادامه داد. سه برادر و یک خواهر دارم. برادر بزرگترم روزانه به «قلعهی قاضی» میرود تا نجاری یاد بیگیرد. برادران کوچکتر و خواهرم در خانه هستند. در خانه تلویزیون نداریم. برق هم نداریم. پدرم هیچ کار نمیکند. رضای یازده ساله گفت پدرش به قبرستان میآید و سر قبرها قرآن میخواند.
در همین حال یکباره مثل اینکه گره کور ترافیک کابل به سوی آن قبرستان باز شده باشد، سی و چند عراده موتر مختلفالنوع از قبیل کاستر، فلانکوچ، تونس، فرونر و رنجر با سر و صدای زیاد وارد قبرستان شدند. من و رضاها حسابشان کردیم. نگاه موجدار رضاها به سوی موترها تماشایی بودند. پلکهایشان را مدام به هم میزدند. موترها جنازه آورده بودند. احتمالا جنازهی نامدار یا پولداری بود. شاید در جنگ «شهید» (!) شده بود. دیدم کودکان در تپهی مقابل، مراسم تدفین طفل را رها کردند و به دنبال موترها راه افتادند. تنها کودکان آبفروش راه نیفتادند، چند زن آبفروش و چند پیرمرد قورآنخوان که قبلا در گوشه و کنار آفتاب گرفته بودند، نیز به تعقیب موترها به راه افتادند. برای آنان و رضاها هر قدر جنازهی بیشتر وارد قبرستان میشدند، فایده داشت، اما من ضرر میکردم. باز هم مجبور شدم برایشان پول بدهم که نروند، بمانند و با من قصه کنند.
رضای یازده ساله گفت، سه برادر و دو خواهر دارم. پدرم یادم نمانده. هشت سال میشود که ایران رفته است. برای ما پول نمیفرستد. چون حویلی ما را با پیسهی قرض جور کرده. هرچه کار میکند به قرضدارانش میفرستد. دیگر خبر ندارم. هر شش ماه بعد به ما زنگ میزند. در خانه تلویزیون داریم، اما خیلی شبها برقها نمیآید که سریال «عثمان» را نگاه کنیم. رضای دوازده ساله گفت درجهی صنفی این هم در مکتب آخر است. رضای یازده ساله گفت: «چوب بشی بچیم، مه بیست و هشتم استم.»
آنان هر روز ساعت ده که از مکتب رخصت میشوند، به قبرستان میآیند. تا شام در آنجا میمانند. شامگاه آفتابههایشان را در یک غرفهی تابوتفروشی میمانند و با دستمزد روزانهشان به خانههایشان بازمیگردند. بعضی روزها بهخصوص در روزهای جمعه چند بار غذا میخورند، ولی خیلی روزهای دیگر غیر از چند دانه خرما و چاکلیت چیزی نصیبشان نمیشوند. در روزهای جمعه حلوا، بریانی، بولانی، بوسراق، چلپک، سیب، کیله، خرما، کیک و چاکلیت گیر میآورند، اما در این روزها که برف و باران باریده، مردم کمتر آب میخرند. بعضی روزها به سختی پول خرید یک بسکویت و یک بوتل نوشابهی گازدار گیرشان میآیند. آن روز همین قدر گیرشان آمده بودند. در جریان صحبت دیدم که رضای دوازدهساله نوشابه را بعد از کیک چنان سر کشید که احساس کردم برای لحظهای خونش یخ میزند و احتمالا دمای وجودش تا پایینتر از صفر رفت، اما کیف کرد. قطرات نوشابه از روی لبان بیطراوتش چکیدند به سینهاش. قبل از اینکه گوشهی لبهایش را لیس بزنند، گاز از راه دهان و بینیاش به هوا فرار کرد. درست مثل صدای خندههایشان در آن لحظه.
پرسیدم چه آرزو دارید؟ بعد خودم از سوالم شرمیدم. رضای دوازدهساله گفت: «معلوم نیست.» رضای یازدهساله گفت: «خبر ندارم.» گفتم شبها هیچ خوابهای قشنگقشنگ نمیبینید. رضای یازدهساله گفت، من دیشب «یاسین» را در خواب دیدم که با چاقو مرا فراری میداد. رضای دوازده ساله همچنان با زنجیرک جیبش ور میرفت. گفت یاسین هر روز ما را اذیت میکند.
لحظات بعد باهم به سوی یک جنازهی تازه از راهرسیده رفتیم. نام جنازه «مادر قربانعلی» (!) بود مادر قربانعلی را یاسین مودبانه با قلم توش سرخرنگ روی سنگ عمودی و شاید موقت که بر سر خاک او شانده شد، نوشت. بابتش پول گرفت. یاسین را رضا نشانم داد. هفده، هژده ساله به نظر میآمد. چکمهای به پاداشت که تا زیر زانوانش میرسید. در چهرهاش نشانی از لطافت نوجوانی نبود. در چشمانش برق شادی کودکانه حس نمیشد. انگار معصومیتش را با جنازههای که هر روز به قبرستان میآمدند، دفن کرده بود.
پس از اینکه تشیعکنندگان مادر قربانعلی پراکنده شدند، من نیز با رضاها خداحافظی کردم. در همین حال نگاه دختری ده، دوازدهسالهای در چشمانم گره خورد. نامش را که پرسیدم، سرخی شرم صورتش را فراگرفت و گفت؛ «ستاره». یاد کهکشانهایی افتادم که در شبهای تابستان، آن وقتها که کودک بودم، بازی شبانهام بود. بعد یادم افتاد که دیگر هرگز نمیتوانم کودک باشم. دیگر از بازی و خیالبافی خبری نیست. همه چیز جدی است و ستاره روی زمین، وسط قبرستان آب میفروشد. نتوانستم چیزی دیگری از او بپرسم. از آنجا دور شدم.
لحظات بعد تنهای خود وسط قبرستان بودم و به سوی قبری نگاه میکردم که جنازهاش با موترهای زیاد به قبرستان تشیع شده بود. موترها رفته بودند. همه رفته بودند. یک قبر جدید در سینهی قبرستان تنها مانده بود. با خود اندیشیدم آنکه در آنجا خوابیده دیگر دلش نمیخواهد یک کیلو انار قندهار بخرد، آن را داخل یک جام شیشهای دانهدانه کند، رویش نمک بپاشد و با قاشق نوش جان کند. او دیگر از ریزش آب گرم شاور که از گردن تا انتهای ستون فقرات آدم خیز میزند، لذت نخواهد برد. دیگر از شنیدن موسیقی به وجد نخواهد آمد. آه، مرگ چقدر شوم و تا چه اندازه مضحک و ناگزیر و مطلق است! آه، زندگی چقدر زیبا و پر از احتمالات و سرشار از وقوع امکانهاست! زنده بودن چه موهبتی است! چرا آدمها از ثانیهثانیهی زندگی، این فرصت تکرارناپذیر هستی با تمام وجودشان لذت نمیبرند؟ باید قدر معجزهی زندگی را حتا در تماشای پرواز یک پرنده دید. در راه رفتن مورچهای دید. طعم هر لحظهای که میگذرد را باید چشید، پیش از آنکه دیر شود. چرا خیلیها چیزی به این زیبایی و اهمیت را صرف جنگ و بدی میکنند؟ در کله ی انتحاریها چه میگذرند؟ چه میشود که آدمها مهربانی و دوستی را ترک میکنند و دشمنی را پیشه میکنند؟ این همه نابرابری از کجا میآید؟ آیا زیر این آوار خاکها خبری از وعدههای رنگین هست؟
من با غوغای درون سرم وسط قبرستان نشسته بودم و در سکوت به صدای نفسهایم گوش میدادم. یک طیاره مثل یک علامت جمع با دوخط دود دراز و موازی، با ارتفاع بسیار زیاد از فراز سرم رهسپار شهرهای شلوغ جهان بود. نفس کشیدنهایم اما عادی نبود. هر دم که فرو میرفت، انگار مثل عسل مزهمزه میکردم. هر دم که باز میآمد، خیلی خاص و همراه با تعلیق زندگی روزمره تجربه میشد. انگار عمق آرامش و پهنای سکوت تا بینهایت پیش رفته بود؛ فضایی که از هر سو ناپیدا بود. شوق برگشت به جریان عادی زندگی جریان خونم را سرعت بخشیده بود. باید با دل آکنده از عشق و محبت نسبت به همهی آدمها به پل سرخ باز میگشتم، یک شاور طولانی میگرفتم و شب تا در خواب غوطهور نمیشدم به صدای پیانوی موتزارت گوش میدادم.
این جا کابل جان است.