اشاره: این یک داستان واقعی است که گزارشگر با زاویهی دید اول شخص روایت کرده است.
نمیدانم شما کجا زندگی میکنید، چطور زندگی میکنید و غصههای زندگیتان را با چه دلخوشیهایی تسکین میدهید. هر جایی که هستید، میخواهم شما را تا پایان این نوشته، با خودم به لوگر بیاورم؛ ولایتی در ۶۵ کیلومتری جنوب کابل، زادگاه من، محمد اشرف غنی، رییسجمهوری افغانستان و معصوم استانکزی، رییس هیأت مذاکرهکنندهی دولت افغانستان با طالبان. من یک دختر ۲۱ سالهی بدون امید و آرزو هستم که از بام تا شام در زندانی که خانواده، جامعه و طالبان برایم ساختهاند، برای خود طلب مرگ میکنم.
خانواده
اوایل حکومت حامد کرزی از بلوچستان پاکستان به کابل کوچیدیم. من آنزمان دختر کوچکی بودم و تازه مکتب میرفتم. در مکتب بود که بهواسطه دوستانم، پایم به یک باشگاه تکواندوی کوچک زنانه باز شد. سه سال تمام به بهانهی رفتن به کلاس آموزش قرآن، مخفیانه به باشگاه میرفتم و تمام انرژی نوجوانیام را عرق میریختم. دوستی داشتم که همیشه برایم میگفت: «دختر، خوب تمرین کن. تو خیلی بااستعدادی.»
این جملهی او همیشه آویزهی گوشم بود. من آنقدر به تکواندو وابسته شده بودم که گاهی از درس و مکتبم هم برای تمرین بیشتر میزدم. بلاخره بعد از سه سال تمرین، استادم کمربند سیاه را دور کمرم بست. در روزهای که در شوق و ذوق بهدستآوردن بالاترین رتبهی تکواندو فاصله خانه تا باشگاه را قدم میزدم، اتفاق ناخوشایندی برایم افتاد که تمام زندگیام تحت تأثیر بد آن قرار گرفت. یک روز که وارد باشگاه شدم، با دیدن خواهر کوچکترم، یکباره زمین زیر پایم لرزید. او رو به من با لحن هشدارآمیزی گفت: «خانه بیا، کارت دارم. حالا فهمیدم که تو چه کار میکنی.»
تصورش میکردم که پدر و برادر چه بلایی سرم خواهند آورد. با هزار ترس و لرز به خانه رفتم ولی خلاف انتظار من، همه چیز سرجای خودش بود و اهالی خانه آرام و از دنیا بیخبر. ته دلم خیلی خوشحال شدم که خواهرم در حقم خواهری کرده است. صبح فردای آنروز دوباره بیسروصدا به باشگاه رفتم. فکر میکردم، دنیا آرام است و زندگی طبق روال گذشته بدون دردسر خاصی به جلو میلغزد. فکر نمیکردم که این بار ممکن است در تله برادر بیفتم. او مرا اول صبح که از خانه بیرون شده بودم، پابهپا تعقیب کرده بود. وقتی وارد باشگاه شدم، برادر هم سر رسید. بدون جملهی اضافی مرا با خشم به خانه برد. در خانه که رسیدیم، چنگ انداخت به موهایم. آنقدر ضرب و شتمم کرد و موهایم را کشید که دسته-دسته کنده شد. بعد لباس تکواندویم را با قیچی تکه تکه کرد. مدالهایم را آتش زد و بعد گفت: «حالا برو تکواندو کار کن.»
همهاش این نبود. پدر که خبر شد دخترش پا از گلیم سنت، عرف و ارزشهای خانواده فراتر گذاشته، تصمیم قطعی گرفت که بهزعم خودش این پادرازیهای مرا برای همیشه کوتاه کند. به همه دستور داد که نگذارند حتا پایم را از چارچوب دروازهی خانه بیرون بگذارم. مکتب، آموزشگاه، باشگاه و بیرونرفتنها برای من کاملا ممنوع شد. پنج سال تمام در خانه در حبس بودم. تمام اعضای خانواده با من رفتار خوبی نداشتند، چون فکر میکردند که من مرتکب یک گناه بزرگ و نابخشیدنی شدهام. تمام روز در خانه تنها بودم. تنها یعنی هیچ کسی با من حرف نمیزد. شب و روز این پنج سال را با خود گریه میکردم. روانی شده بودم. شبها با خود حرف میزدم. گاهی مادرم موقع گریهکردنم میآمد کنارم مینشست و میگفت: «خودت کردی، من که نگفتم از این کارها بکن.»
چندین بار تلاش کردم که با پدرم حرف بزنم و قانعش کنم که این حصر خانگی را بشکند. استدلال میکردم که من کار غیراخلاقی نمیکنم؛ در یک باشگاه زنانه با چادر و لباس بلند تمرین میکنم؛ چشم هیچ بیگانهای به من نمیافتد؛ همهی دختران همسنوسال من هستند. در جواب فقط دو جملهی کوتاه میگفت: «نه، لازم نیست. بنشین در خانه.»
حتا به من فشار آوردند که ازدواج کنم. فکر میکردند با ازدواج هم سرکشیهای من تمام میشود و هم از احساس نگرانی و ترس آنها از به خطرافتادن ننگ و آبرویشان در محله، کاسته میشود. من اما زیر بار نرفتم. در مقابل همهیشان ایستادم و گفتم اگر مرا به کسی بدهید، در وسط مراسم وارد میشوم، هم دهن طرف را میشکنم و هم تمام آنچه را بر من رفته به همه میگویم. سرانجام این ازدواج اجباری از سر من رد شد و خواهر کوچکم را خلاف میلش دادند.
در کنار این نگونبختیها، یک حامی دلسوز داشتم که پیگیرانه برای آزادی من مبارزه میکرد. جعفر، کاکایم همسنوسال خودم بود و یگانه عضو خانواده که با من نزدیک و صمیمی بود. او با پدر و برادرم همیشه حرف میزد تا آنها را راضی کند که من از این وضعیت نجات یابم، حداقل حق رفتن به مکتب را داشته باشم. بلاخره کاکایم موفق شد که اجازه بگیرد، اما نه آن چیزی که من میخواستم؛ دیگر اجازهی ورزشکردن را نداشتم. من که از صنف سوم تا صنف ششم ورزش میکردم، بعد از پنج سال حبس خانگی قرار شد دوباره روی صندلی صنف هفتم بنشینم و فقط درسم را ادامه بدهم. وقتی مکتب رفتم، متوجه شدم که دیگر من آن آدم پنج سال پیش نیستم. دیگر با کتاب و کلمات و صنف و صندلی بیگانه بودم و نمیتوانستم با آن رابطه برقرار کنم. انگار یک گسست غیرقابل پیوند رقم خورده بود. با همین وضع دو سال دیگر مکتب رفتم، اما دیگر نه مغزم میکشید و نه حوصله و انگیزهی درسخواندن داشتم. روی همین ملحوظ من و مکتب برای همیشه خداحافظی کردیم.
جامعه
حدود هفت سال میشود که با خانوادهام در خوشی لوگر زندگی میکنم. در فاصلهی حدودا ۳۵ دقیقهای پلعلم مرکز این ولایت، در دهکدهای نه خیلی کوچک و نه خیلی هم بزرگ، محصور در کوههای بلند و پست. پیش از زندگی در لوگر، در قلعهی زمان خان کابل در خانهای کرایی زندگی میکردیم و پیش از کابل، در بلوچستان پاکستان مهاجر بودیم. زندگی در خانهی کرایی و خرج و مخارج بلند زندگی در کابل برای خانوادهام دیگر سخت شده بود. تنها راه ممکن برایمان، برگشت به لوگر بود، جایی که جد و آبادم آنجا چندین نسل زندگی کرده بودند. جایی که ما زندگی میکنیم، اسمش خوشی است ولی حقیقتا هیچ کداممان خوش نیستم. حداقل در خصوص زنان این کلمه را با اطمینان بیشتر میتوانم بگویم. زندگی در کابل برای من تنوع و رنگارنگی جامعه را آموخته بود ولی در لوگر، با یکنواختی مواجهیم؛ وضعیت سیاهی که زنان را به موجودات درون خانهای فروکاسته و مردان را به قلدران همهکاره تبدیل کرده است. اینجا قانون نانوشته اما سفتوسختی وجود دارد که براساس آن هیچ زنی حق ندارد از چاردیواری خانه فراتر برود. از صبح تا شب با کارهای ناتمام و تکراری پختن، شستن و رُفتن مصروفیم. حقمان از سیروسیاحت و تعطیلات فقط سال یکی-دوبار رفتن به خانهی خویش و قوم بسیار نزدیک است. در کنار این، نوعی از بدگمانی و فضای خشک و غیرقابل انعطاف در روابط اجتماعی اینجا حاکم است که شامل مردان نزدیک خانواده هم میشود. بهطور نمونه یک دختر نمیتواند با کاکا، ماما، پسرکاکا یا پسرمامای خود بنشیند و صحبت کند. تنها جایی دورتر از خانه که میتوانیم حالوهوای خود را عوض کنیم و دلتنگی خود را رفع کنیم، پشت بام خانهیمان است. التبه آن هم قواعد خاص خود را دارد که اگر زنی آن را مو به مو رعایت نکند، برایش دردسر درست میشود؛ وقتی زنی پشت بام خانهی خود بالا میشود باید در زاویهای جا بگیرد که مردی از مردان خانه و بهویژه مردان دیگر او را نبیند. من وقتی دلم میگیرد، همیشه پشت بام میروم و در گوشهای مینشینم که در دید نباشم و با خود گریه میکنم. اینطوری کمی سبک میشوم.
خیلی از دختران که در خانوادههای سختگیر و سنتی زندگی میکنند و یا با شرایط و محدودیتهای نفسگیر اجتماعی دست به گریبانند، در ته دلشان روزنهای رو به فردای بهتر باز است؛ امیدوارند اگر روزی ازدواج کنند، از این زندان رهایی مییابند، ولی این قضیه برای زنان لوگری و بهویژه من کاملا فرق میکند. ما اگر ازدواج هم کنیم، بهدست یکی بدتر و شرایط سختگیرانهتر میافتیم، زیرا هیچ دختری اینجا حق انتخاب ندارد. شخصا پدر خودم مرا اجازه نمیدهد با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم و ایضا دیگران. در منطقهی ما رسم است که پدرها دخترانشان را فقط به مردان همقبیله به زنی میدهند. هیچ شانسی وجود ندارد که دختری بتواند با مردی از قبیلهی دیگر و از جای دیگر ازدواج کند. معمولا وقتی نوزاد دختر متولد میشود او را بهنام کسی نامزد میکنند. بههمین علت اکثر دختران زیر سن ۱۸ سالگی عروسی میکنند.
در منطقهی ما یک مکتب متوسطه وجود دارد. حدود ۴۰ درصد دختران میتوانند مکتب بروند. وقتی به سن چهارده، پانزده سالگی برسند، طالبان و خانوادههایشان دیگر اجازهی درسخواندن نمیدهند، چون فکر میکنند دیگر بهاندازهی کافی بزرگ شدهاند و درس خواندنشان خوبیت ندارد.
داستان زندگی زنان لوگری و بهویژه زنان قریهی ما، همه شبیه هم است. خیلی کم زنان خوشبخت پیدا میشود که پدر و برادر حامی و همراهشان باشد. در اکثر موارد همهمان در تمام زندگی زجر میبینیم. من تا حالا پنج بار شده که خواستهام خودم را از این زجر ناتمام آزاد کنم. پنج بار مرگموش و تابلیت خوردهام، اما هر بار از شانس بدم کارگر نیفتاده است. فقط یک بارش که تابلیت زیاد خورده بودم، مرا به کلینیک محل برده بودند که یک روز تمام بیهوش مانده بودم. وقتی سرحال آمدم و مرا در خانه آوردند، پدرم مرا آنقدر زد که سرم پاره شد. گفت تو با این کارهایت آبروی ما را در بین مردم قریه میریزی. از این لحاظ شاید حق با پدرم بود ولی وقتی از آدمی تمام امید و آرزوهایش را بگیرند، چطور زندگی کند. من بزرگترین آرزویم این بود که روزی قهرمان جهان شوم؛ درس و دانشگاهم را بخوانم و خبرنگار شوم. اما تمام این آرزوهایم را خاک کردند و دیگر هیچ آرزو و دلخوشیای ندارم که برای آن زندگی کنم. دیگر فکر میکنم آخروعاقبت من حبس است، یک حبس ابد خانگی.
طالبان
همین سه ماه پیش بود که با خانواده برای اشتراک در محفل عروسی یکی از اقوام از قریهی کوچکمان، در قریهی مجاور رفتیم. در شب عروسی یک تماسی اضطراری دریافت کردیم که حاوی خبر ناخوشی بود. شبانه راهی خانه شدیم. وقتی خانه رسیدیم، روی صفهی خانه با جنازهی کاکایم جعفر روبهرو شدیم. جان جعفر را یکی از راکتهای کور طالبان گرفت بود. راکتهایی که هفته دو-سه بار از سمت «شیندند» به قصد تخریب مکتبی که در نزدیکی خانه ما هست، شلیک میشود. راکت در وسط حیاط خانهی ما اصابت کرده بود. آنروز در خانه فقط جعفر و خواهر کوچکترم ویدا که برای مواظبت از خانه به عروسی نرفته بودند، حضور داشتند. خواهرم بهطور سطحی زخم برداشته بود و کاکایم ده دقیقه بعد از زخمیشدنش جان داده بود.
بعد از کشتهشدن جعفر من تنهاتر شدم. او تنها کسی بود که با من رابطه خوب و صمیمی داشت. از دستدادن او روی زندگی من خیلی تأثیر گذاشت. بهطور نمونه من نمیتوانم از پدرم پول بخواهم. تا حالا هیچ وقت هم پول نخواستهام. رابطهی من با پدرم از کودکی تا حالا خوب نبوده است. بهجای او همیشه کاکایم مرا کمک کرده است. او فقط ۲۲ سال داشت و تا صنف نهم درس خوانده بود. معمولا روی زمینهای زراعتی کار میکرد و حاصلات آن را برای فروش به شهر میبرد. برخلاف تمام مردان خانواده او به کار کسی کار نداشت. همیشه میگفت «زندگی خود را بکنید ولی فقط آبرو و عزت خود را نگهدارید». قبرش با خانهی ما فاصلهی زیادی ندارد اما تا حالا فقط سه بار شده که سر قبرش رفتهام. وقتی دلتنگش میشوم، میروم پشت بام، در گوشهای رو به قبرش مینشینم و گریه میکنم. در لوگر بیرونرفتن از خانه بدون همراه مرد برای زنان ممکن نیست. حتا اگر تمام عرف و سنتهای اجتماعی قریه را نادیده بگیریم، همین که از خانه بیرون شویم یکباره سروکلهی طالبان پیدا می شود. زنان بدون همراه حتا اجازهی رفتن به کلینیک را هم ندارند. در منطقهی ما معمولا هفتهی یک بار بین طالبان و نیروهای دولتی جنگ و درگیری میشود. روزانه نیروهای دولتی منطقه را تحت کنترل دارند و شبانه گروه طالبان.
بعد از کشتهشدن کاکایم، دیگر در لوگر هیچ دوست و همصحبتی ندارم. در کل زندگیام فقط یک دوست دارم که در کابل زندگی میکند. لیدا ۲۳ سال دارد و دوست کودکی من است. یک روز که پدرم مرا میزد، او جلویش ایستاد و بهجای من کتک خورد. روزهای زیادی از پشت تلفن با هم قصه و درددل میکنیم. معمولا تمام روزمرگیها، مشکلات، ترسها، نگرانیها و دلخوریهای خود را با یکدیگر قصه میکنیم. هر روز هر مسألهای که برایمان اتفاق بیفتد با تمام جزییاتش به همدیگر تعریف میکنیم. حتا یک حرف بسیار کوچک. دغدغههای روزمرهی یلدا معمولا دعواهایش با برادرش، کلکلهای خانم برادرش است و دلتنگیهای خودش که تمامی ندارد. البته شرایط او قدری نسبت به من بهتر است. تا صنف دوازدهم درس خوانده و در خانوادهای با محدودیتهای کمتر زندگی میکند. معمولا سال یک بار میتوانیم همدیگر را ببینیم. گاهی او با خانوادهاش به لوگر میآید و گاهی هم من با اعضای خانواده برای امری به کابل میروم.
زندگی من همینقدر خالی و همینقدر زجرآور است. حتا اگر صلح هم بیاید و افغانستان آرام شود، دامنهی این صلح در خانه و جایی که من زندگی میکنم، هیچ وقت نمیرسد.