کتاب ناتور دشت با عنوان اصلی (The Catcher in the Rye) اثر بسیار مشهور و برجسته جروم دیوید سلینجر است که در سال ۱۹۵۱ منتشر شد و طبق آخرین آمارها تاکنون بیشتر از ۶۵ میلیون نسخه از آن در سراسر جهان به فروش رفته است. این رمان کتابی شاخص در ادبیات امریکا محسوب میشود و به بیش از ۳۵ زبان نیز ترجمه شده است. جروم دیوید سلینجر نویسنده معاصر امریکایی است که بیشتر بعد از جنگ جهانی دوم مشهور شد. رمانها و کتابهای معروف سلینجر در نشاندادن تعارض جامعه مدرن امریکا با زندگی شکل گرفته است. شخصیتهایی که سلینجر خلق میکند آدمهای تنها و بیگانه از اجتماع هستند. در رمانهای او فردگرایی و ضد اجتماع بودن را در بالاترین حد میبینیم.
سلینجر و زندگی ادبی او
سلینجر بیش از هر دورهی سنی به دورهی بلوغ، نوجوانی و جوانی میپردازد. برای او نوجوانی و جوانی زیباترین دوره و در عینحال رنجآورترین دوره است. سلینجر دنیای بزرگسالی را دنیای بسیار کثیفی میداند و مینویسد «زندگی بزرگسالی در واقع زندگی مصرفگرایی و مادیپرستی است، بزرگسالان همیشه آدمهای متظاهری هستند.» و اما دلیل اینکه دوره جوانی و نوجوانی برای او زجرآور است این است که این دورهها بسیار زودگذر است. و البته با توجه به این نکتهی کلی که تمام زندگی گذراست درونمایه رمانهای او به بحث مهم گره میخورد: مرگخواهی و مرگطلبی.
شخصیتهای سلینجر تمایل زیادی به مرگ دارند. از شخصیتهایی که در داستانهای سلینجر، زندگیشان به خودکشی میانجامد، معمولا قهرمان ساخته میشود. در داستانهای سلینجر ما یک تقابل یا تضادی میان دنیای ذهنی و دنیای عینی انسانها میبینیم. این دو دنیا با همدیگر همسانی، همپوشانی و ارتباط ندارند. در واقع شخصیتهای سلینجر همه دونکیشوتصفت هستند. از طرف دیگر، داستانهای سلینجر همه کموبیش لحنی جنونآمیز دارند و شخصیتها مجنون و دارای نوعی روانپریشی هستند؛ این شخصیتهای مجنون کسانیاند که با هنجارهای اجتماع در تضاد هستند. طبق دریافت سلینجر این اجتماع است که با تعریف هنجارهای خاصی از خودش آدمها را به دیوانه، غیردیوانه و عاقل تقسیم میکند. از اینرو نظامهای اجتماعی در آثار سلینجر بیش از همه مورد دشمنی قرار میگیرند که خانواده در رأس آن قرار دارد.
شما در داستانهای سلینجر معمولا پدر و مادر را افرادی میبینید که بچهها را نمیفهمند و بسیار خودپسند هستند، و از اینرو بچهها تنها هستند. دومین هدف حملهی سلینجر به نظام آموزشی است. در آثار سلینجر نظام آموزشی انسانها را در یک دنیای بسیار کوچک حبس کرده و قدرت فکر کردن را از انسانها گرفته میگیرد. در مرحلهی سوم رسانه است. منظور من از رسانهها، دو رسانهی اصلی است؛ یکی تلویزیون و دیگر سینما. سلینجر با تلویزیون و سینما مشکل اساسی دارد؛ چون به باور او این دو دنیا، کاذب هستند و دنیاهایی هستند که درونشان هیچگونه راستی، درستی و صراحتی وجود ندارد.
یکی از مهمترین ویژگیهای سبک نگارش سلینجر صراحت آن است. سلینجر با هیچ کسی تعارف ندارد و شما این صراحت را در تمام نوشتههایش میبینید. سبک بسیار صریح و ساده، روایتها و داستانهای سلینجر شبیه داستانهای کلاسیک نیستند. یعنی داستانهایی نیستند که شروع و فرجامشان براساس یک ساختار بسیار محکم استوار باشد. بنابراین خیلی از داستانهای سلینجر یک لحظه و یک مکالمه است؛ یک مکالمهی خیلی ساده.
سلینجر شخصیت عجیبی داشت. او از معدود نویسندگانی بود که از شهرت و عواقب آن دوری میکرد. در ابتدای جوانی رویایی تبدیل شدن به یک نویسنده مشهور را در سر میپروراند اما به محض مشهورشدن به واسطه آثارش تغییر رویه داد. او سالها فقط برای اینکه کسی به حریم خصوصی زندگیاش وارد نشود، از محافل ادبی دوری میکرد. این کار او برای بسیاری از خوانندگان آثارش قابل قبول نبود اما سلینجر بیتوجه به این موضوع آرامش خودش را از هر چیزی مهمتر میدانست. در نتیجه، او مثل شخصیت رمان ناتور دشت در انزوا زیست و به بودن در یک کلبه چوبی کوچک اکتفا کرد. این رمان انگار که بازتاب آرزوهای نویسنده می باشد.
رمان «ناتور دشت»
ناتور دشت نامی است که از خواب شخصیتی بهنام هولدن گرفته شده. او در خواب میبیند که نگهبان و ناتور دشتی است که بچهها در آن بازی میکنند. در انتهای دشت پرتگاهی است و او مواظب است کسی از بچهها بهسمت پرتگاه نرود. ناتور دشت در حقیقت خود بر لبه پرتگاه ایستاده و شاید خیلی وقت است که به زیر افتاده ولی هنوز خود را نگهبان دشتی میداند که جان او را به لب رسانده است. دشت برای او زندانی است مخوف و شاید او در پی دشتی نمادین است؛ دشتی که هر دقیقه از چمنزاری به چمنزاری کوچ داده میشود.
در رمان ناتور دشت، سلینجر تصویری نامتعارف از فرآیند بلوغ یک پسر را نشان میدهد. هولدن کالفیلد بیشتر شبیه نوجوانی میماند که در دردسر افتاده و به دنبال این است که از این مرحلهی پردردسر عبور کند. در واقع هولدن پسری خاص، با نیازهای خاص است. او نه دنیای اطراف خود را درک میکند و نه اصلا تمایلی به درک آن دارد. در واقع، بخش عمدهای از کتاب درباره احساس پشیمانی او بابت معلوماتی است که دارد. اگرچه معصومیت او در زمینههایی همچون مدرسه، پول و غریزه جنسی از بین رفته است، ولی هولدن همچنان امیدوار است که بتواند از بقیه بچهها محافظت کرده و آنها را از موضوعاتی که مختص بزرگسالان است، دور نگه دارد.
عصیانی که هولدن دست به آن میزند، شبیه کاری نیست که از دیگر نوجوانان خیالی دنیای ادبیات دیدهایم. او نسبت به معلمها و والدینش بیاعتماد میشود، نهتنها برای این که خودش را از آنها جدا کند، بلکه همچنین بهدلیل این که نمیتواند آنها را درک کند. در واقع تنها بخش خیلی کوچکی از دنیا وجود دارد که هولدن به خوبی میفهمد. تنها افرادی که او به آنها اعتماد دارد و مورد احترام قرار میدهد عبارتند از الی، برادر مرحومش و فیبی، خواهر کوچکترش. به جز این دو نفر، هولدن بقیه آدمها را حقهباز میبیند.
در واقع، هولدن هر کسی را که مورد پسندش نیست، حقهباز مینامد. او از هماتاقیاش، استردلیتر هم دوری میکند چرا که استردلیتر به خاطراتی که برای هولدن بسیار عزیز است، چندان توجهی نمیکند. حتی ارنی، نوازنده پیانو هم حقهباز است. هولدن ناخودآگاه مهارت را مساوی با غرور میبیند (مسألهای که قطعا ریشه در گذشته او دارد) و نمیتواند بین این دو تمایزی قائل شود. حتا آقای آنتولینی، معلم مورد علاقه هولدن هم وقتی میخواهد او را نوازش کند، در دسته حقهبازها قرار میگیرد. به این ترتیب، این پسر با مجموعهای از خاطرات عمدتا بد تنها میماند. برای درک تنهایی هولدن این بخش از کتاب را در نظر داشته باشید: «تقریبا هر وقت کسی به من هدیهای میدهد، آخرش باعث میشود، دلم بگیرد.»
با این حال به لطف همین خاطرات است که هولدن موفق میشود این قدر صادقانه درباره افرادی که بر سر راهش قرار میگیرند، صحبت کند. اگرچه بهنظر میآید او با تردید به دنیا نگاه میکند، ولی در اصل تنها کمی سردرگم شده است. از صحبتهای هولدن این تصور بهوجود میآید که او شخص سختکوش است. ولی او خود را فردی بیاراده میبیند. هولدن هیچ درکی از درد و رنج ندارد و ترجیح میدهد در مسیری که ارزشش را داشته باشد جان خود را از دست بدهد. این مسأله بهویژه بعد از دعوا با مائوریس نمود بیشتری پیدا میکند.
بخش پایانی کتاب میزان رشد شخصیتی هولدن را نشان میدهد. بر خلاف هولدن اولیه که بلافاصله آدمهای اطراف خودش را متهم به حقهبازی میکرد (افرادی مثل استردلیتر و اکلی)، در بخشهای پایانی و از طریق مواجهه او با آدمهای مختلف میتوان به این نتیجه رسید که او خوددار شده و کمتر دیگران را قضاوت میکند. این رشد شخصیتی هولدن ناشی از تلاش او برای تبدیل شدن به یک ناتور دشت است. او همچنان از بزرگسالی میترسد و در برابر آن منفعل است، ولی دیگر جایگاه خود را پیدا کرده و میخواهد از معصومیت بچههای دیگر محافظت کند. او تصور میکند همچون شخصی است که در لبه صخرهای ایستاده و باید مانع سقوط بچههای معصومی شود که ناخودآگاه از صخره سقوط کرده و از مرز بین کودکی و بزرگسالی عبور میکنند.