گولاک چین؛ داستان یک بازمانده

گولاک چین؛ داستان یک بازمانده

مردی که آن‌سوی خط بود گفت «راستش در بخش حساب‌داری» یک شرکت نفت کار می‌کند. صدایش برایم ناآشنا بود. اول نفهمیدم برای چه تماس گرفته بود. ماه نوامبر ۲۰۱۶ بود و من از ۱۰ سال پیش که چین را به مقصد فرانسه ترک کرده بودم، در رخصتی بدون معاش این شرکت به‌سر می‌بردم. تلفن قطع و وصل شد. به سختی می‌توانستم صدایی بشنوم.

مردی که پشت خط بود گفت: «شما باید برای امضای اسناد بازنشستگی‌‌تان به کارامای برگردید، خانم هائیتیواجی.» کارامای شهری در استان سین‌کیانگ در غرب چین است و من برای بیش از ۲۰ سال کارمند شرکت نفت مستقر در این شهر بودم. گفتم: «در این صورت می‌خواهم وکیلی به نمایندگی از من کارم را انجام دهد. یکی از دوستانم در کارامای به امور اداری من رسیدگی می‌کند. لازم است برای امضای چند ورق به کارامای برگردم؟ این همه راه برای چنین کار اندکی؟ آن‌هم الان؟»

مرد پشت تلفن جوابی نداشت. گفت که دو روز دیگر دوباره تماس می‌گیرد و تا آن‌زمان باید ببیند که امکانش هست دوستم به نمایندگی از من کارم را پیش ببرد یا خیر.

سال ۲۰۰۲ همسرم، کریم، در جست‌وجوی کار سین‌کیانگ را ترک کرد. او نخست به قزاقستان رفت اما پس از یک سال ناامید بازگشت. سپس ناروی را امتحان کرد. بعد هم فرانسه رفت. آن‌جا درخواست پناهندگی داد و وقتی مستقر شد، من و دو دخترمان نیز به او ملحق شدیم.

کریم همیشه می‌دانست که در سین‌کیانگ ماندنی نیست. این فکر حتا قبل از این‌که ما در شرکت نفت استخدام شویم، در ذهن او ریشه دوانده بود. ما هر دو دانشجو بودیم که در ارومچی، بزرگ‌ترین شهر استان سین‌کیانگ، باهم آشنا شدیم و پس از فارغ‌التحصیلی به جست‌وجوی کار شروع کردیم. سال ۱۹۸۸ بود. در آگهی‌های کاریابی در روزنامه‌ها اغلب عبارت کوچکی با خط ریز خودنمایی می‌کرد: اویغورها را استخدام نمی‌کنیم. این عبارت کوچک هیچ‌گاه دست از سر کریم برنداشت. درحالی‌که من سعی می‌کردم تبعیض را که همه‌جا ما را دنبال می‌کرد، نادیده بگیرم، کریم اما نمی‌توانست بی‌خیالش شود.

پس از فارغ‌التحصیلی، سمّت مهندسی در شرکت نفت در کارامای به ما پیشنهاد شد. شانس آورده بودیم. اما خیلی زود ماجرای پاکت سرخ شروع شد. هر سال جدید قمری، وقتی رییس شرکت پاداش‌های سالانه را به کارکنانش توزیع می‌کرد، به اویغورها پاکت‌های سرخ رنگی داده می‌شد که مبلغش کم‌تر از آنچه بود که به همکاران ما که متعلق به گروه قومی مسلط چین، هان، بودند، تقدیم می‌شد. دیری نگذشت که تمام کارکنان اویغور این شرکت از دفتر مرکزی به حومه‌ی شهر منتقل شدند. گروه کوچکی از ما اعتراض کردند؛ من اما جرأت نکردم. چند ماه بعد وقتی سمّت ارشدی اعلام شد، کریم درخواست داد. او هم واجد شرایط بود و هم در کار خود ارشد بود. دلیلی نداشت که این فرصت ازش دریغ شود. اما سمّتی که اعلام شده بود به کارمندی تعلق گرفت که هان بود و حتا مدرک مهندسی هم نداشت. سال ۲۰۰۰، یک شب کریم خانه آمد و گفت که کارش را ترک کرده است. گفت که «دیگر بس‌ام است.»

آنچه شوهرم تجربه می‌کرد برای ما غریب نبود. از سال ۱۹۵۵ که چین کمونیست منطقه سین‌کیانگ را به‌عنوان «منطقه خودمختار» به «سرزمین چین» الحاق کرد، ما اویغورها به خارچشم «چین بزرگ» تبدیل شدیم. سین‌کیانگ حکم دالان استراتژیک را برای سرزمین چین دارد و حزب کمونیست حاکم چین به هیچ‌وجه نمی‌خواهد کنترل آن‌را از دست دهد. این حزب روی «جاده ابریشم جدید» که پروژه‌ی زیربنایی طراحی‌شده برای وصل‌کردن چین به اروپا از طریق آسیای میانه است و منطقه‌ی ما، سین‌کیانگ، نقش یکی از محورهای مهم این پروژه را دارد، سرمایه‌گذاری کلان کرده است. سین‌کیانگ ــ البته یک سین‌کیانگ صلح‌آمیز، باز برای تجارت، عاری از گرایش‌های جدایی‌طلبانه و تنش‌های قومی؛ و به عبارتی ساده‌تر، سین‌کیانگ منهای اویغورهایش ــ برای برنامه‌ی بزرگ رییس‌جمهور شی‌ جین‌پینگ حیاتی است.

من و دخترانم در ماه می ۲۰۰۶، درست قبل از آن‌که سین‌کیانگ وارد دوره‌ی بی‌پشینه‌ی سرکوب و ستم شود، به فرانسه گریختیم. به دخترانم که در آن‌زمان ۱۳ و ۸ ساله بودند، مثل پدرشان پناهندگی داده شد. شوهرم با پناهنده‌شدن در فرانسه از گذشته‌ی خود کامل بریده بود. گرفتن گذرنامه فرانسوی در واقع تابعیت چینی وی را سلب کرده بود. برای من اما گرفتن گذرنامه فرانسوی حس وحشتناکی داشت. اینکه من هرگز قادر به بازگشت به سین‌کیانگم نخواهم بود. چگونه می‌توانستم برای همیشه از ریشه‌ی خودم، از عزیزانی که آن‌جا داشتم، از والدینم، خواهران و برادرانم خداحافظی کنم؟ مادرم را تصور می‌کردم که سال‌هاست زندگی دشواری دارد و سرنوشتش این خواهد بود که تک و تنها در روستایش در کوه‌های شمالی بمیرد. دست شستن از تابعیت چینی‌ام به معنای رهاکردن مادرم نیز بود. نمی‌توانستم خودم را قانع کنم. پس به‌جای درخواست تابعیت فرانسه، درخواست اجازه‌ی اقامت کردم که هر ۱۰ سال بشود تمدیدش کرد.

پس از پایان تماس وقتی به اطراف اتاق نشیمن ساکتِ آپارتمان‌مان در شهرستان «بولون» نگاه می‌کردم، مغز سرم از هجوم پرسش‌هایی که داشتم صدا می‌داد. چرا آن مرد می‌خواهد که به کارامای برگردم؟ آیا این حیله‌ای برای کشاندن من به دام پولیس و بازجویی است؟ آخر چنین چیزی برای اویغورهایی که در فرانسه زندگی می‌کنند و من می‌شناسم‌شان اتفاق نیفتاده بود.

دو روز گذشت و مرد بازهم تماس گرفت. او گفت: «امکان ندارد وکیل بگیرید خانم هائیتیواجی. شما باید شخصا به کارامای بیایید.» من تسلیم شدم. با خودم گفتم مسأله فقط امضای چند سند است.

«باشه. به محض این‌که بتوانم آنجا خواهم بود».

وقتی تلفن را قطع کردم لرزشی وجودم را فراگرفت. از بازگشت به سین‌کیانگ وحشت داشتم. کریم دو روز تمام تلاش کرده بود خاطر مرا آرام کند اما احساس بدی داشتم. در آن‌وقت سال شهر کارامای در محاصره زمستانی سرد و سوزان قرار می‌گرفت. باد یخ‌زده‌ای در خیابان‌ها، بین ردیف مغازه‌ها و ساختمان‌های آپارتمانی زوزه می‌کشید. غیر از چند نفر که برای مقابله با سرما خودشان را پتوپیچ کرده بودند، دیگر خیابان‌ها خالی بود. اما این شهرِ سرد با خیابان‌های یخ‌زده و خالی از انسان نبود که مرا به وحشت انداخت. بلکه تدابیر سخت‌گیرانه‌ای بود که بر شهر و مردمانش حاکم بود. هرکسی که پا از خانه‌ی خود بیرون می‌گذاشت، امکان داشت بدون هیچ دلیلی بازداشت شود.

این وضعیت برایم خیلی بیگانه نبود، اما استبداد حزب حاکم از شورش‌های سال ۲۰۰۹ ارومچی (فوران خشونت‌ها بین اویغورها و مردم هان که منجر به کشته‌شدن ۱۹۷ نفر شد) به بعد آشکارتر شده بود. شورش سال ۲۰۰۹ ارومچی نقطه‌عطفی در تاریخ معاصر سین‌کیانگ به‌شمار می‌رود. بعد از آن شورش حزب کمونیست یکی دو نفر را نه بلکه کل قوم اویغور را گناه‌کار دانست و سیاست‌های سرکوب‌گرانه‌اش را با این ادعا که خانه‌های اویغورها کانون اسلام رادیکال و تجزیه‌طلبی است، توجیه کرد.

تابستان سال ۲۰۱۶ سین‌کیانگ شاهد ورود یک بازیگر جدید در جدال طولانی بین قوم ما ایغورها و حزب کمونیست بود. «چن کوانگو»، که شهرتش را مدیون تدابیر نظارتی سخت‌گیرانه‌ای است که قبلا در تبت اعمال کرده بود، به‌عنوان رییس استان سین‌کیانگ انتخاب شد. پس از ورود او به منطقه سرکوب اویغورها به‌طرز چشم‌گیری شدت یافت. هزاران نفر به «مدارس» اعزام شدند؛ مدارسی که یک‌شبه در حاشیه‌ی سکونت‌گاه‌های کویری قدعلم کردند. این به اصطلاح مدارس به اردوگاه‌های «تحول از طریق آموزش» معروف بودند. بازداشت‌شدگان برای شست‌وشوی مغزی (و بدتر از آن) به آن‌جا منتقل می‌شدند.

نمی‌خواستم به سین‌کیانگ برگردم، اما فکر کردم که حق با کریم است که هی می‌گفت دلیلی ندارد نگران باشم. سفر فقط چند هفته طول می‌کشد، «آن‌ها حتما برای بازجویی سراغت خواهند آمد اما نترس. این کاملا طبیعی است،» کریم مرا اطمینان می‌داد.

***

صبح روز ۳۰ نوامبر ۲۰۱۶، چند روز پس از ورودم به چین، به دفتر شرکت نفت در کارامای رفتم تا اسناد بازنشستگی‌ام را امضا کنم. در دفتری با دیوارهای لکه‌دار، همان حساب‌دار هان و منشی‌اش که پشت صفحه‌ی رایانه‌اش قوز کرده بود، نشسته بودند.

مرحله بعدی سفرم مرا به ایستگاه پولیس «کونلون»، در فاصله ۱۰ دقیقه‌ای با موتر از دفتر مرکزی شرکت نفت، کشاند. در راهم به سمت ایستگاه پولیس پاسخ‌هایم را برای پرسش‌هایی که فکر می‌کردم قرار است ازم پرسیده شود، آماده کردم. سعی کردم خودم را پولادین نشان دهم. پس از این‌که وسایلم را تحویل دادم، مرا به اتاق تنگ و بی‌روحی بردند. اتاق بازجویی بود. قبلا هرگز اتاق بازجویی ندیده بودم. یک پایه میز، دو صندلی بازجوها را از صندلی که من رویش نشسته بودم جدا می‌کرد. صدای آرام خش خش بخاری، تخته‌سفید نه‌چندان تمیز، نورِ کم‌رنگ؛ این‌ها صحنه‌ی بازجویی را آماده کرده بود. من و بازجوها درباره دلایل رفتن من به فرانسه، شغلم در نانوایی و کار در کافه‌تریایی در منطقه تجاری لا دفنس» پاریس بحث کردیم.

سپس یکی از مأموران عکسی را به من نشان داد. نشان که نه، زیر بینی‌ام فرو بردش. خونم به جوش آمد. عکس، چهره‌ای را نشان می‌داد که با آن گونه‌های پُر و بینی باریک، برایم مثل چهره‌ی خودم آشنا بود. عکس دخترم گلهمار بود. عکس، او را مقابل میدان «دوتروکادرو» در پاریس، با کُت مشکی زمستانی که من بهش هدیه داده بودم، نشان می‌داد. در عکس دخترکم لبخند می‌زد، پرچم کوچک ترکستان شرقی در دستش بود. پرچمی که دولت چین ممنوع کرده است. پرچمی که برای اویغورها نماد جنبش استقلال منطقه است. عکس در جریان یکی از تظاهرات‌هایی که توسط شعبه فرانسه «کنگره جهانی اویغورها» سازمان‌دهی شده بود، گرفته شده بود. کنگره جهانی اویغورها، نماینده‌ی اویغورهای در تبعید است و علیه سرکوب چین در سین‌کیانگ صدای خود را بلند می‌کند.

چنین گردهمایی‌ها در فرانسه چه آدمی سیاسی باشید چه نه، بیش از هرچیز دیگری برای اویغورها دقیقا مانند جشن تولد، عید و جشنواره نوروز در بهار، فرصتی برای دورهم جمع‌شدن است. شما هم می‌توانید برای اعتراض علیه سرکوب در سین‌کیانگ در چنین گردهمایی‌ها شرکت کنید، هم مثل گلهمارِ من برای دیدن دوستان و آشناشدن با جامعه اویغورهای تبعیدی بروید. کریم در آن‌زمان یکی از شرکت‌کنندگان پروپاقرص این گردهمایی‌ها بود. دخترکم فقط یکی‌دو بار شرکت کرده بود. من، هرگز. سیاست برای من نیست. از زمانی که سین‌کیانگ را ترک کردم، علاقه‌ام به سیاست کم‌تر شده و بیشتر نه.

در این جریان ناگهان مأمور مشتش را روی میز اتاق بازجویی کوبید.

«می‌شناسی‌اش نه؟»

«آره. دخترم است.»

«دخترت یک تروریست است!»

«نیست. نمی‌دانم او چرا در آن تظاهرات حضور داشته.»

هی تکرار می‌کردم که «نمی‌دانم. نمی‌دانم او آن‌جا چه می‌کند. او هیچ کار اشتباهی نکرده. قسم می‌خورم. دخترم تروریست نیست. شوهرم تروریست نیست!»

بقیه بازجویی را به خاطر نمی‌آورم. تنها چیزی که به یاد دارم عکس دخترم، پرسش‌های تهاجمی بازجوها و پاسخ‌های بیهوده‌ی من بود. نمی‌دانم چه مدت طول کشید، فقط خاطرم است که وقتی کار تمام شد، با اعصابِ به‌هم‌ریخته پرسیدم: «حالا می‌توانم بروم؟ کارمان این‌جا تمام شده است؟» یکی‌شان گفت: «نخیر گلبهار هائیتیواجی. کار ما تمام نشده است.»

«به راست! به چپ! راحت باش!»

چهل نفر بودیم. در یک اتاق. همه زن بودیم. همه لباس خواب آبی به تن داشتند. اتاق‌مان یک کلاس درسی مستطیلی معمول بود. یک کرکره فلزی بزرگ که از سوراخ‌های ریز آن نور به داخل اتاق راه می‌یافت، دنیای بیرون را از ما پنهان می‌کرد. یازده ساعت در روز، جهان ما به همین اتاق خلاصه می‌شد. دم‌پایی‌هامان روی کف‌پوش مشمع اتاق جیر جیر صدا می‌داد. دو سرباز هان وقت را قید می‌کردند و ما بی‌وقفه در اتاق بالا و پایین می‌رفتیم. این بالا و پایین رفتن‌ها «تربیت بدنی» نام داشت. اما در واقع از آموزش نظامی کم نبود.

جسم فرسوده‌ی ما هماهنگ به این‌سو و آن‌سو، از این گوشه به آن گوشه، در حرکت بود. وقتی سرباز فریاد «راحت‌باش!» می‌کشید، به زبان چینی ماندارین، هنگ ما زندانیان به اقیانوسی از آدم‌های یخ‌زده تبدیل می‌شد. او کسی بود که دستور می‌داد بی‌حرکت بمانیم. ما نیم‌ساعت، یا حتا یک ساعت کامل و گاه حتا بیشتر از یک ساعت بی‌حرکت می‌ماندیم. در این جریان حسی شبیه خلیدن خار و سوزن به پاهای‌مان را داشتیم. بدن‌هامان که هنوز گرم و بی‌تاب بود، برای استوارماندن در گرمای مرطوب اتاق تقلا می‌کرد. نفس بد خود را حس می‌کردیم. مثل گاو نفس‌نفس می‌زدیم. گاهی اوقات یکی دو تای‌مان غش می‌کردند. اگر فردِ غش‌کرده خودش برپا نمی‌شد، نگهبانی سروقتش می‌آمد و با تکان دادن سخت او را به پا می‌کرد؛ یا با سیلی‌ای محکم بیدارش می‌کرد. اگر او دوباره زمین می‌خورد، نگهبان‌ها او را از اتاق بیرون می‌کشیدند و ما دیگر هرگز نمی‌دیدیمش. هیچ‌وقت. اوایل این موضوع مرا شوکه می‌کرد، اما بعدا بهش عادت کرده بودم. آدمی به هرچیزی، حتا وحشت عادت می‌کند.

ماه جون ۲۰۱۷ بود و از آوردن من به این اردوگاه سه روز می‌گذشت. پس از حدود ۵ ماه در سلول‌های ایستگاه پولیس کارامای برای بازجویی‌های مکرر و بی‌رحمی‌های خودسرانه (در یک مرحله مرا به مدت ۲۰ روز به‌عنوان تنبیه به تختم زنجیر کردند، گرچه هیچ‌گاه نفهمیدم برای چه) به من گفتند که مرا به «مدرسه» می‌فرستند. قبلا هرگز درباره این مدارس اسرارآمیز، یا دوره‌های به اصطلاح آموزشی آن نشنیده بودم. به من گفتند حکومت این مدارس را برای «اصلاح» اویغورها ساخته است. زنی که هم‌سلولی‌ام بود گفت که این به اصطلاح مدارس مثل مکاتب معمولی خواهد بود، فقط استادان آن همه از قوم هان هستند. او گفت که وقتی از این مدرسه فارغ شویم، آزادیم که به خانه‌هامان برویم.

«مدرسه»ای که قرار بود مرا به آن بفرستند در منطقه «بایجیانتان» در حومه‌ی کارامای موقعیت داشت. پس از خارج‌شدن از سلول این در واقع تمام اطلاعاتی بود که من توانسته بودم درباره جایی که قرار بود رهسپارش شوم، جمع‌آوری کنم. آن‌هم از روی علامتی در خندقی خشک‌شده که در آن چند کیسه پلاستیکی خالی افتاده بود. ظاهرا قرار بود این «دوره آموزشی» دو هفته طول بکشد. پس از آن قرار بود کلاس‌های «درس تئوری» آغاز شود. نمی‌دانستم چگونه تاب خواهم آورد. حتا تعجب می‌کردم که چگونه تا حال توانسته‌ام دوام بیاورم. بایجیانتان قلمرو انسان نبود. تنها سه ساختمانی که هرکدام به اندازه یک میدان‌هوایی کوچک، بزرگ بودند، از دور دیده می‌شد. آن‌سوی حصار ساخته‌شده از سیم خاردار کشیده‌شده در اطراف این سه ساختمان، تا جایی که چشم کار می‌کرد چیزی نبود، جز صحرای خشک و خالی.

روز اولم در «مدرسه» نگهبان‌های زن مرا به خوابگاهی پر از تخت، تخت که نه، تخته‌چوب‌های خالی اما شماره‌دار، هدایت کردند. زن دیگری قبل از من رسیده بود. اسمش نادره بود. شماره‌ی تختش هشت. به من تخت شماره ۹ تعلق گرفت.

نادره اطراف خوابگاه را که بوی تند رنگ تازه می‌داد، به من نشان داد. سطلی برای کارهای شخصی (که نادره با عصبانیت آن‌را لگد زد)، پنجره‌ای با کرکره‌ی فلزی همیشه بسته، دو دوربین مداربسته در گوشه‌های اتاق که به عقب و جلو در حرکت بود. همین. تشک نداشت. مبلمان که… حتا خبری از دستمال توالت و ملحفه و سینک ظرف‌شویی نبود. فقط ما دو تا بودیم در آن اتاق تاریک و صدای بنگ بنگ درهای سنگین سلول‌ها موقع باز و بسته‌شدن.

مدرسه نبود. «اردوگاه بازآموزی» با قوانین نظامی و تحت کنترل مسئولانی بود که آشکارا امر درهم‌شکستن ما را داشتند. سکوت جبری بود، ما هم که از نظر جسمی نای حرف زدن نداشتیم. با گذشت زمان صحبت‌های من و نادره کم و کم‌تر شد. روزهای ما را صدای سُوت بیدارباش، غذا بخور و برو بخواب، به سه وعده تقسیم می‌کرد. نگهبان‌ها چشم از ما بر نمی‌داشتند. هیچ راهی برای رهایی از چشم آن‌ها وجود نداشت. نه می‌توانستیم با خودمان حرف بزنیم، نه می‌توانستیم دهان‌مان را پاک کنیم، نه خمیازه‌ای می‌کشیدیم. از ترس این‌که متهم به دعاکردن نشویم. پس‌زدن غذا، از ترس این‌که «تروریست اسلام‌گرا» نامیده نشویم، برای‌مان ناممکن بود. خلاف مقررات «مدرسه.» نگهبان‌ها ادعا می‌کردند که غذایی که به ما خورانده می‌شود «حلال» است.

شب‌ها من از بی‌حالی روی تختم می‌افتادم. زمان از دستم در رفته بود. ساعت نداشتیم. من از میزان سرد یا گرم‌بودن هوا، قبل از ظهر و بعدازظهر را حدس می‌زدم. نگهبان‌ها برایم ترسناک بودند. ما از لحظه‌ای که وارد «مدرسه» شدیم، از نور روز محروم شدیم. همه‌ی پنجره‌ها توسط آن کرکره‌های فلزی لعنتی تخته شده بودند. گرچه یکی از پولیس‌ها به من قول داده بود که تلفنی در اختیارم بگذارد، اما خبری از تلفن نشد. آیا کسی اصلا می‌دانست مرا آن‌جا نگه می‌دارند؟ آیا به خواهرم یا کریم و گلهمار خبر داده بودند؟ این افکار در شکل کابوس سراغم می‌آمد. زیرِ نگاه خورنده‌ی دوربین‌های امنیتی حتا نمی‌توانستم با هم‌سلولی‌هایم درد دل کنم. خسته بودم. خیلی خسته. دیگر حتا نمی‌توانستم فکر کنم.

اردوگاه دخمه‌ی پر پیچ‌وخمی بود که در آن نگهبان‌ها ما را به صورت گروهی از خوابگاه به بیرون یا از بیرون به خوابگاه هدایت می‌کردند. برای رفتن به حمام، به کلاس یا اتاق غذاخوری ما را نگهبان‌ها از یک سری راهروهای بی‌انتها که با نور فلورسنت روشن شده بودند، همراهی می‌کردند. داشتن حریم خصوصی حتا برای یک لحظه هم ممکن نبود. در دو انتهای راهروها درب‌های امنیتی اتوماتیک، هزارتو را مانند محفظه‌ی هوا می‌بست. یک چیز مسلم بود: همه‌چیز این‌جا نو بود. بوی بدِ رنگ تازه‌ی دیوارهای بدون لکه این‌را دائم یادآوری می‌کرد. اردوگاه به نظر محل یک کارخانه می‌رسید (بعدا فهمیدم که آنجا مرکز پولیس بوده که بازسازی‌شده است) اما هنوز نمی‌دانم چقدر بزرگ بود.

ما هنگام جابه‌جایی بین خوابگاه و کلاس و عبور از راهروها با تعداد زیادی نگهبان و زندانبانان زن روبرو می‌شدیم که باعث شد من باور کنم این اردوگاه خیلی بزرگ است. هر روز چهره‌های جدیدی را می‌دیدم. چهره‌های زامبی‌مانند و چشم‌های بادکرده. در همان روز اول ورودم تعداد اعضای سلول‌مان به هفت نفر رسید. بعد از سه روز ۱۲ نفر شدیم. با حساب ساده، من ۱۶ مجموعه سلول را شمردم که هرکدام ۱۲ تخت داشتند. همه هم پر از نفر. با این حساب حدود ۲۰۰ زندانی در بایجیانتان نگه داری می‌شد. دو صد زن که از خانواده‌های‌شان محروم شده بودند. دو صد زندگی که در آن جا تا «اطلاع ثانوی» حبس شده بودند. و اردوگاه مدام پر و پرتر می‌شد.

تازه‌واردها را از چهره‌های پریشان‌شان می‌شناختیم. آن‌ها (مثل روزهای اول ما) هنوز سعی می‌کردند در راهروها به چشمان‌مان نگاه کنند. آن‌هایی که مدتی می‌شد آن‌جا بودند، مثل من، به پاهامان نگاه می‌کردیم. ما برخلاف تازه‌واردها، مانند ربات‌ها در ردیف‌های به هم چسبیده دست و پا می‌زدیم. وقتی سوت هوشیارباش زده می‌شد، بدون هیچ احساسی، مثل ربات‌ها، دستور را اجرا می‌کردیم. خدای خوب، با ما چه کار کرده بودند؟

فکر می‌کردم کلاس‌های تئوری در مقایسه با دوره تربیت بدنی برای‌مان راحت‌تر است. اما بدتر بودند. معلم چشم از ما بر نمی‌داشت و هر فرصتی که گیر می‌آورد سیلی‌مان می‌زد. یک روز یکی از هم‌کلاسی‌های من که زنی حدودا ۶۰ ساله بود، از خستگی یا هم ترس، چشمانش را بست. معلم سیلی وحشیانه‌ای به او زد، و گفت: «فکر می‌کنی نمی‌بینمت که داری دعا می‌خوانی؟ باید مجازات شوی!» نگهبان‌ها سر رسیدند و او را با خشونت از اتاق بیرون بردند. یک ساعت بعد او با نامه‌ای که خودش نوشته بود، بازگشت: خودانتقادنامه‎‌اش. معلم او را مجبور کرد با صدای بلند آن‌را برای ما بخواند. او که رنگش پریده بود اطاعت کرد، نامه‌اش را خواند و دوباره سر جای خود نشست. تمام این مجازات برای چه، برای این‌که او چشم‌هایش را بسته بود.

بعد از چند روز فهمیدم وقتی مردم از «شست‌وشوی» مغزی صحبت می‌کنند، منظورشان چیست. هر روز صبح یک مربی اویغور به کلاسِ ساکت ما می‌آمد. زنی از قوم خودمان بود. او به ما «چینی‌بودن» را آموزش می‌داد. او با ما مانند شهروندان یاغی رفتار می‌کرد که حزب کمونیست مجبور بود از نو تربیت‌شان کند. می‌خواستم بدانم او در مورد همه‌ی این کارهایی که در حق ما می‌شد، چه فکر می‌کند؟ آیا او اصلا فکر می‌کرد؟ اهل کجا بود؟ چگونه از آن‌جا سردرآورده بود؟ آیا او خودش قبل از مربی‌شدن «تربیت» شده بود؟

با علامت او همه برپا می‌شدیم. عبارت «Lao shi hao!» خوش‌آمدیدی بود که با گفتنش ۱۱ ساعت تدریس روزانه آغاز می‌شد. ما نوعی سرود وفاداری به چین را از حفظ می‌خواندیم: «از کشور بزرگ‌مان سپاس‌گزاریم. از حزب‌مان سپاس‌گزاریم. از رییس‌جمهور عزیز مان شی جین‌پینگ سپاس‌گزاریم.» نسخه‌ی مشابه این سرود عصرها کلاس را پایان می‌داد: «آرزو می‌کنم کشور بزرگ من توسعه یابد و آینده‌ی روشن داشته باشد. آرزو می‌کنم همه قومیت‌ها یک ملت واحد بزرگ را تشکیل دهند. برای رییس جمهور شی جین‌پینگ آرزوی سلامتی دارم. زنده باد رییس‌جمهور شی جین‌پینگ

هر روز یازده ساعت روی صندلی‌ها میخ‌مان می‌زد و طوطی‌وار درس‌های‌مان را تکرار می‌کردیم. آن‌ها «تاریخ با شکوه» چین را به ما درس می‌دادند، تاریخی سُتره و عاری از بهره‌کشی و خفت و ظلم. روی جلد کتاب‌چه‌هایی که به ما داده شده بود عنوان «برنامه تربیه مجدد» نوشته شده بود. صفحاتش غیر از داستان سلسله‌های قدرت‌مند و «فتوحات باشکوه» آن‌ها و «دستاوردهای بزرگ» حزب کمونیست چیز دیگری نداشت. این کتاب‌چه‌ها حتا بیشتر از برنامه درسی در دانشگاه‌های چین، سیاسی‌ و مغرضانه بود. روزهای اول خنده‌ام می‌گرفت. آیا آن‌ها واقعا فکر می‌کردند با چند ورق پروپاگاندا می‌توانند ما را بشکنند؟

اما با گذشت روزها خستگی شدیدتر شد. من فرسوده شده بودم و نیرویم برای مقاومت‌ داشت ته می‌کشید. تلاش کردم تسلیم نشوم اما «مدرسه» به [صاف‌کردن] له‌کردن مان ادامه داد. [غلتک‌هایش] درست روی جسم پردرد ما می‌غلتید. شست‌وشوی مغزی؛ کل روزها را صرف تکرار عبارات احمقانه کردن. کل روز هم کافی نبود، مجبور بودیم یک ساعت بعد از نان شام قبل از خواب «مطالعه‌ی اضافی» کنیم. در این یک ساعت درس‌های تکراری بی‌انتهای خود را برای بار آخر در روز مرور می‌کردیم. هر جمعه آزمون کتبی و شفاهی داشتیم. در امتحان شفاهی به نوبت و زیر چشمِ مشکوک رهبران اردوگاه، خورشت کمونیستی را که در جریان هفته خورانده‌بودن‌مان از حفظ بالا می‌آوردیم.

به این ترتیب حافظه‌ی کوتاه‌مدت ما به بزرگ‌ترین متحد و در عین زمان بدترین دشمن ما تبدیل شد. حافظه‌مان ما را قادر به بلعیدن و سپس بالاآوردن محتویات تاریخ و سوگند وفاداری شهروندی می‌کرد تا از خوردن تحقیرهای علنی که معلم پخته و در بشقاب برای مان می‌ریخت در امان باشیم. اما همین حافظه توان انتقاد را از ما گرفت. خاطرات و افکاری را که ما را به زندگی‌مان پیوند می‌داد، از ما گرفت. من بعد از مدتی دیگر نمی‌توانستم چهره‌ی کریم و دو دخترم را به وضوح در ذهنم تصویر کنم. روی ما «کار می‌شد» تا این‌که از ما چیزی نمی‌ماند جز حیوانات بی‌زبان. کسی هم نمی‌گفت این کار چقدرِ دیگر ادامه دارد.

***

چگونه می‌توانم داستان آنچه را بر من در سین کیانگ رفته آغاز کنم؟ چگونه به عزیزانم بگویم که من زیر سُم خشونت پولیس و اویغورهایی مثل خودم که به‌دلیل جایگاهی که یونیفورم‌شان به آن‌ها داده بود، می‌توانستند هر طور که می‌خواهند با ما و با جسم و روح ما رفتار کنند، «زندگی» می‌کردم؟ چگونه از مردان و زنانی بگویم که مغزشان کاملا شست‌وشو شده است، از ربات‌هایی که انسانیت‌شان ازشان گرفته شده است، که با شوق دستورات را اجرا می‌کنند؟ چگونه از بروکرات‌های بیچاره‌ای بگویم که در نظامی کار می‌کنند که در آن کسی که «دیگران» را نکوهش نکند، خودش محکوم می‌شود و کسی که «دیگران» را مجازات نکند، خودش مجازات می‌شود. آن‌ها با این باور که ما دشمنانی ــ خیانت‌کار و تروریست ــ هستیم که باید له شویم، آزادی ما را از ما گرفتند. آن‌ها ما را مانند حیوانات در جایی دور از بقیه‌ی جهان، خارج از این عصر و زمان، به زنجیر کشیدند: در اردوگاه‌های‌شان.

در اردوگاه‌های «تحول از طریق آموزش» مرگ و زندگی معنی دیگری پیدا می‌کنند. صدها بار وقتی صدای پای نگهبان‌های شب ما را بیدار می‌کرد، فکر کردم که زمان اعدامم فرا رسیده است. وقتی دستی با شرارت قیچی را به جمجمه‌ام فشرد و دست‌های دیگر تارهای مویم را که بر روی شانه‌هایم می‌ریختند کنار ‌زد، چشمانم را بستم، اشک تارشان کرده بود، فکر کردم پایانم نزدیک است، دارند مرا برای چوب دار، یا صندلی برقی یا غرق‌شدن آماده می‌کنند. مرگ در هر گوشه‌ای کمین نشسته بود. وقتی پرستاران بازوی مرا گرفتند تا «واکسن»م کنند، فکر کردم مرا مسموم می‌کنند. درحالی‌که در حقیقت داشتند مرا عقیم می‌کردند. آن وقت بود که من روش کار اردوگاه را فهمیدم. استراتژی که اجرا می‌کردند را. آن‌ها ما را به یک ضرب نمی‌کشتند. بلکه می‌خواستند به تدریج ناپدید شویم. آن‌قدر آرام که هیچ‌کس متوجه نشود.

به ما دستور داده می‌شد کسی که هستیم را انکار کنیم. بر روی اعتقادات و اندیشه‌های خود تُف بیاندازیم. از زبان خود انتقاد کنیم. به مردم خود اهانت کنیم. زنانی مثل من که از اردوگاه بیرون آمدند، دیگر کسانی نیستند که در گذشته بودند. ما سایه شده‌ایم. روح‌مان مرده است. مرا وادار کردند بپذیرم که عزیزانم، شوهر و دخترکم، تروریست هستند. من آن‌قدر از خودم دور بودم، آن‌قدر بی‌پناه و خسته و بیگانه بودم که کم‌کم باورش کردم. همسرم کریم و دخترانم گلهمار و گلنگار، من «جنایات» شما را محکوم کردم. من از حزب کمونیست به خاطر جنایاتی که نه شما مرتکب شده‌اید و نه من، آمرزش خواستم. از هرچه که گفتم و بی‌احترامی به شماها بوده است، پشیمانم. من امروز زنده‌ام و می‌خواهم حقیقت را اعلام کنم. نمی‌توانم شما مرا می‌پذیرید یا نه، نمی‌دانم شما مرا می‌بخشید یا نه.

چگونه می‌توانم داستان آنچه را برایم اتفاق افتاده به شما بازگو کنم؟

مرا دو سال در بایجیانتان نگه داشتند. در آن مدت همه‌ی آدم‌های اطرافم، از افسران پولیس که برای بازجویی می‌آمدند گرفته تا نگهبان‌های اردوگاه و معلمان و مربیان، سعی کردند دروغ بزرگی را که بدون آن چین نمی‌تواند پروژه بازآموزی خود را توجیه کند، باور کنم؛ این‌که اویغورها تروریست هستند و پس من هم، گلبهار نام، به‌عنوان اویغوری که ۱۰ سال در فرانسه در تبعید زندگی کرده، یک تروریست بودم. پروپاگاندا موج پشت موج بر سرم هوار می‌شد و من کم‌کم عقلم را از دست دادم. تکه‌هایی از روحم خُرد شد و ازهم گسیخت، به زخم‌هایی تبدیل شد که هرگز بهبود نخواهد یافت. در جریان بازجویی‌های خشن پولیس من زیر ضربات جلوی پای‌شان زانو زدم و پیشانی بر زمین نهادم… اعترافات دروغ کردم. آن‌ها توانستند مرا متقاعد کنند که هرقدر زودتر جرمم را بپذیرم همان‌قدر زودتر قادر به ترک آن‌جا خواهم بود. خسته و درمانده، سرانجام از پا درآمدم. چاره‌ی دیگری نداشتم. هیچ‌کس نمی‌تواند تا ابد با خودش بجنگد. مهم نیست که چقدر خستگی‌ناپذیر با ماشینِ شست‌وشوی مغزی مبارزه کنید، او کار موذیانه خودش را انجام می‌دهد. تمام آرزوها و علاقه‌های‌تان شما را ترک می‌کند. چه چیزی برای‌تان می‌ماند؟ سقوط آهسته و جانکاه به سمت مرگ یا تسلیم‌شدن. اگر وانمود کنید که تسلیم می‌شوید، اگر وانمود کنید که در جنگ قدرت روانی در برابر پولیس باخته‌اید، دست‌کم، با وجود همه‌ی آنچه بر شما رفته، هنوز تکه‌های هرچند شکسته از وجودتان با شما خواهد ماند تا یادآوری کند که چه کسی هستید.

من یک کلمه از آنچه را به آن‌ها می‌گفتم باور نداشتم. فقط داشتم تمام تلاشم را می‌کردم تا یک بازیگر خوب باشم.

در ۲ آگست ۲۰۱۹ پس از یک محاکمه کوتاه در حضور چند نفر معدود یک قاضی از کارامای مرا «بی‌گناه» اعلام کرد. سخنانش را به سختی می‌شنیدم. جمله را طوری گوش کردم که انگار هیچ ربطی با من ندارد. در آن لحظه داشتم به تمام دفعاتی که بی‌گناهی خود را سوگند خوردم و به تمام آن شب‌هایی که از عصبانیت از این‌که کسی باورم نمی‌کند روی تختم این پهلو آن پهلو می‌شدم، فکر می‌کردم. به لحظاتی فکر می‌کردم که مجبور شدم چیزهایی را که به من نسبت داده بودند بپذیرم، به اعتراف‌های دروغی که مجبور شدم بکنم، به تمام آن دروغ‌هایی که گفتم.

آن‌ها مرا به هفت سال گذراندن دوره بازآموزی محکوم کرده بودند. آن‌ها بدن مرا شکنجه کرده بودند و ذهنم را به لبه‌ی پرتگاه جنون کشانده بودند. و حالا، یک قاضی، پس از مرور پرونده، تصمیم گرفته بود که نخیر، در واقع من بی‌گناه هستم. من آزاد بودم که بروم.

برخی نام‌ها تغییر داده شده است. این نوشته، خلاصه ویرایش‌شده‌ی کتاب «بازمانده گولاک چین» است که توسط گلبهار هائیتیواجی به همکاری روزن مورگات تألیف شده و توسط انتشارات Editions des Equateurs به زبان فرانسوی منتشر شده است.

گلبهار هائیتیواجی، اویغور و کلان‌شده‌ی منطقه سین‌کیانگ چین است که در سال ۲۰۰۶ به همراه خانواده‌اش به فرانسه مهاجرت کرد. او از سال ۲۰۱۷ تا ۲۰۱۹ در یکی از اردوگاه‌های چین برای بازآموزی اویغورها زندانی بود.