دقیقا معلوم نیست آدمیزادگان از کی یاد گرفتند که رو به آسمان کنند و از قدرتی بالادست و آسیبناپذیر یاری بطلبند. نیز، نمیدانیم که دقیقا از کی دریافتند که میتوان بعضی از همنوعان خود را به بند کشید و از کار آنان بهره گرفت. دینداری و بردهداری هر دو از پدیدههای کهن زندگی انسان هستند. اولی با تمام کشمکشهایی که در تاریخ از سر گذراند در زندگی بشر ماند و به رسمیت شناخته شد. دومی رفته-رفته به رسمی منفور تبدیل شد و از آییننامههای حکومتی و بازارهای معامله برافتاد.
امروز دینداری بهعنوان یک حق انسانی در اسناد حقوق بشری ثبت است. در قانونهای اساسی اکثر کشورها نیز تصریح شده که آزادی باورهای دینی شهروندان از حمایت قانونی برخوردار است. بردهداری اما دیگر طرفداران زیادی ندارد. کمتر کسی را در جهان بتوان یافت که با صراحت از سیستم بردهداری دفاع کند.
بیان فشردهتر این ماجرا این است: انسانها قبول کردند که انسان میتواند بندهی خدا باشد، اما انسان نباید بندهی انسان باشد.
حال، این وضعیت یک گره اساسی دارد. آنچه مجاز است (بندگی خداوند) بسیار دشوار است و آنچه غیرمجاز است (بندگی انسان) بسیار آسان است. به این معنا که ما نمیتوانیم خدا را ببینیم و یا با او ارتباطی مستقیم داشته باشیم. ارتباط ما با خداوند همیشه باواسطه است. اکثر آدمها نمیدانند چهگونه با خدا ارتباط برقرار کنند یا در حضور او اظهار بندگی کنند. اکثر آدمها نمیدانند با خدا چه بگویند. اینجاست که واسطهها پیدا میشوند و کار افراد را آسان میسازند. این واسطهها به مردم یاد میدهند که راه درست ارتباط با خداوند چیست و سخنی که با خداوند میتوان و میباید گفت چه سخنی است. قضیه در بردهداری فرق میکند. انسانی که بندهی انسانی دیگر شده، میداند که «صاحب»ش از او چه میخواهد؛ میداند که چه چیزی صاحب او را بر سر خشم میآورد و چه چیزی مورد پسند او قرار میگیرد. او حتا میتواند صاحب خود را ببیند و دستش را ببوسد و بر سر سفرهاش بنشیند. ارتباط با بردهدار آسان است.
این وضعیت، اینکه بندهی خداوند بودن سخت است و بندهی انسان شدن آسان، پیآمد بسیار مهمی دارد. چرا که انسان طبیعتا همان راهی را برمیگزیند که آسانتر است. این گرایش اسم هم دارد: انتخاب مسیر با کمترین مقاومت. براساس این گرایش، آدمی (و نیز نیروهای طبیعت) از مسیری میرود که آن مسیر مقاومت کمتری در برابرش نشان بدهد/ با چالش کمتری باز شود.
آن پیآمد که گفتم چیست؟ این است: وقتی که شما میخواهید بندگیِ خداوند کنید، به کدام مسیر میروید؟ به مسیر دشوار جستوجو کردن و یافتن خداوند و طراحی یک قالب تازهی گفتوگو با او یا به مسیر آسانی که واسطهها پیشاپیش ساختهاند و تمام چند و چونش را تنظیم کردهاند؟ آدمی مسیر آسان را برمیگزیند. اگر نه همگان، حداقل اکثر آدمها چنیناند.
و حالا پرسشی دیگر: آیا واسطهها که خود نیز انسان هستند، نسبت به شما (که از پی آنان میروید) شناخت بهتری از خداوند و دسترسی صحیحتری به او دارند؟ اینجا باز همان مسیر با کمترین مقاومت مطرح میشود: آیا این سوال را بپرسید و جوابش را بدانید بهتر است یا فرض کنید که واسطهها بهترند و شناخت و دسترسی بهتری دارند؟ مسیر آسانتر همان است که با این پرسش درنپیچید و بپذیرید که واسطهها کارشان درست است. این مسیر سهلتری است.
وقتی که تعداد زیادی از آدمهای دیندار این مسیر سهلتر را انتخاب میکنند و کل قصهی بندگی خداوند از طریق واسطهها تحقق مییابد، آدمها اسما بندهی خداوند میشوند اما عملا بندهی انسان. خیال میکنند که خداپرست هستند، اما پیوسته همان چیزی را میپرستند که واسطههای انسانی شهر و دهشان به آنان عرضه میکنند. این گونه است که دینداری و بردهداری دوباره به هم میرسند. دینداری با چراغ روشن و بردهداری با چراغ خاموش. اولی با بیرق و دومی با جامهی مبدل.
وقتی که مولوی مجیبالرحمان انصاری در هرات فریاد میزند که هرکس که از حکومت افغانستان حمایت کند مرتکب گناه کبیره میشود، عملا خدایی میکند و از بندگان سربهراه خود بندگی میطلبد. او نمیداند که حمایت از حکومت افغانستان از نظر خداوند گناه کبیره هست یا نیست. اما چنان سخن میگوید که گویی میداند. مردم دیندار و خداپرستی که زیر منبر او جمع میشوند و این سخنان او را با جان و دل میپذیرند، خیال میکنند که بندگی خداوند میکنند. در عمل، بندهی همان خداوندی هستند که عمامه بر سر نهاده و صلاحیت فرستادن مردم به بهشت و دوزخ در دست اوست. این روحانیان همان خداوندان نابههنگامی هستند که میبایست در عصر بردهداری به دنیا میآمدند. نابههنگام هستند، چون دیگر جهان پر از صداهای گوناگون شده است. در زمانهای میخواهند خدایی کنند که ابلیس تکنولوژی اطلاعاتی دیگر نمیگذارد صدا فقط صدای بردهداران باشد.