محسن حسینی متولد ۱۳۵۳ ولایت کابل است. هفت ساله بود که آواره ایران شد. از کودکی نقاشی میکرد. بعدها گرافیک و گاهی هم کاریکاتور کار کرده است. لیسانس کارگردانی فیلم و انیمشن از تهران دارد. تاکنون هشت فیلم کوتاه انیمشن، چهار مستند و دو فیلم کوتاه داستانی ساخته است. مدرس و کشانهای انیمشن، برنامهسازی تلویزیونی، نمایشگاههای گروهی و انفرادی، ساخت گرافیکهای تلویزیونی و فیلمهای تبلیغاتی از دیگر فعالیتهای اوست. او اکنون در ناروی زندگی میکند.
پرسش: نمیدانم گونهای از سینما، تحت عنوان سینمای صلح وجود دارد یا نه؟ منظورم از گونه این است که مثلا یک ژانر دارای مختصات. بنابراین شاید بشود ابتدا کمی کلیتر بحث کرد و در مورد جایگاه و نسبت هنر با جامعه صحبت کرد، اینکه چه رویکردهایی نسبت به هنر وجود دارد. حداقل دو رویکرد هنر برای هنر و هنر در خدمت تعهد اجتماعی را میتوان نام برد و برای برقراری نسبتی بین هنر و مقولات پیرامونی، آن رویکرد دوم به کار ما بیاید، در مجموع شاید بشود چنین پرسید که چه نسبتی بین هنر و مسائل پیرامون ما وجود دارد؟
پاسخ: هنر پیش از هر چیزی بیان حالات روحی و درک و دریافت هنرمند از هستی است. طبیعی است که هنرمند در خلا زندگی نمیکند. هر اثری که آفریده میشود برخاسته از دنیای پیرامون ما است که در دنیای درون هنرمند پالایش یافته است. پیکاسو یک اثر دارد بهنام گرونیکا. موضوع این تابلو جنگ است، جنگ یک فاجعه اجتماعی است. نقل شده زمانی که یکی از افسران المان نازی از پیکاسو میپرسد که این تابلو کار شماست؟ پیکاسو در جواب میگوید: نه، کار شماست.
پرسش: همانطور که شما گفتید هنر پلتفرمی است برای بیان حالات روحی و دریافت هنرمند از جهان و هستی. شاید این طور بهنظر برسد که رابطهی آن بیشتر با فرد تعریف میشود تا جامعه. آیا میتوانیم برای هنر رسالت اجتماعی قائل شویم؟
پاسخ: رسالت اجتماعی در هنر مسأله ذاتی نیست. یعنی این طور نیست که هنرمند یک رسالت و وظیفهی ویژه داشته باشد که بار مسئولیتش را نسبت به دیگر افراد جامعه سنگینتر کند. یا اینکه هنر نقش خطکش را داشته باشد و هر پدیدهای را به دو گروه خوب و بد تقسیم کند و در جایگاه معلم بنشیند و نصیحت کند و یا قاضی شود و حکم صادر کند. آنچه که بهنظر من مهم است، این است که باید خود هنرمند مسئولیت اجتماعی داشته باشد اما این مسئولیت اجتماعی چیزی نیست که هنرمند را از سایر انسانها متمایز کند. چرا که مسئولیت اجتماعی در یک جامعه آرمانی به دوش همه است. شعرهای حافظ بیانگر احساس و احوال شخصی اوست. از این منظر اگر به حافظ نگاه کنیم او را شخصی میبینیم دلخوش و عاشق که هیچ دغدغهی اجتماعی ندارد. انگار حافظ در یک مدینه فاضله زندگی میکرده. اما از سوی دیگر هم به حافظ باید نگاه کرد. توده مردم اشعار حافظ را به این دلیل نمیخوانند که مثل حافظ شعر بگویند، به این دلیل میخوانند که از آن لذت ببرند. اما در دنیای امروز وصف گل و بلبل تنها کارکرد هنر نیست. میخواهم بگویم که نباید اینها را بهصورت مطلق دید و ارزشگذاری کرد. چرا که برداشت از هنر در طول سالیان دراز تغییر کرده است. یک زمانی چرمگری، نجاری، صحافی، کاشی کاری … را هنر بهحساب میآوردند. ولی امروزه این ها «فن» هستند؛ فنهای کارکردگرا که جنبه تزیینی دارند. من هرچقدر فکر میکنم نمیتوانم درک کنم که چرمگری چطور میتواند هنر باشد و مسئولیت اجتماعی هم داشته باشد. هنر باید احساسات ما را قلقلک بدهد. حالا چه غم باشد چی شادی و یا هر حس دیگر. مهمترین کار هنر دقیقا همین است؛ هدفگیری احساسات آدمها. اما این تحریک احساسات کافی نیست تا ما اثری را هنری بنامیم. وقتی یک هنرمند یک فاجعه انسانی را بیان میکند، مخاطب از آن لذت میبرد، مخاطب از اصل تراژدی لذت نمیبرد چون ذاتا زشت است، بلکه تحت تأثیر شیوهی بیان هنرمندانه آن قرار میگیرد. بنابراین شاید این گونه گفت که آنچه با «انسان» و «ارزشهای انسانی» سروکار داشته باشد، میتوانیم به آن هنری بگوییم که روی جامعه اثر میگذارد.
مهمترین نتیجه این اثرگذاری «اندیشیدن» است. یعنی مخاطب در مواجهه با یک اثر هنری وادار به اندیشیدن میشود وگرنه ما نه با هنر بلکه با یک سرگرمی پرزرق و برق سروکار داریم. از این زاویه اگر به مسأله نگاه کنیم، بله هنر به نوعی رسالت اجتماعی دارد و رسالتش خلق انسان اندیشمند است. اما باید در نظر داشته باشیم که یک اثر هنری در نهایت ساخته و پرداخته یک فرد است که از خلق ان لذت میبرد. هرچند توصیف رنج انسانها باشد.
پرسش: بهلحاظ تاریخی از چه زمانی و به چه صورت هنر توانسته با محیط پیرامون خود نسبت برقرار کند؟
پاسخ: آنچه که تاکنون در منابع تاریخ هنر آمده، نقاشیهایی بر دیوار غار «لاسکو» در فرانسه است. قدمت این نقاشیها را بین پانزده تا سی هزار سال تخمین میزنند. واضح است که این اثار معنی و مفهومی را که هنر امروز دارد، ندارند. بیشتر یادداشتنگارههایی هستند از صحنهی شکار و درگیری با حیوانات ولی به هر صورت بیان این مسأله است که انسان دوست دارد تجربیات خود را از محیط پیرامون خودش ثبت کند و به دنبال زبان مشترکی میگردد تا آنها را با دیگران شریک سازد. آنچه را که ما امروزه هنر مینامیم برای انسان غارنشین بیشتر جنبه فردیت داشته است. شاید به همین دلیل است که موسیقی را هنر اول میدانند چرا که نه ابزار کار داشت و نه زبان، و برای هر فردی هم در دسترس بوده است. کافی بود با حنجرهاش آواهایی را تولید کند و به این وسیله احساسات خود را بیان کند. اما هنر بهعنوان یک بیان خلاقانه و تأثیرگذار اجتماعی نیازمند به دو تحول بزرگ بود. یکی ترک زندگی غارنشینی و آغاز تمدن و دیگری ساختن ابزاری برای خلق اثر.
پرسش: داستان سینما در این میان کجاست؟ سینما بهعنوان هنری نوپا چگونه توانسته است با مسائل و موضوعات پیرامون خود رابطه برقرار کند؟
پاسخ: سینما محصول دوران مدرنیته و زندگی صنعتی است در ابتدای پیدایش سینما فقط طبقه متوسط بودند که توان رفتن به سینما را داشتند. برای آنها این رفتن به سینما و یا تئاتر یا کنسرت موسیقی هم نوعی فخرفروشی و تمایزطلبی طبقاتی بود و هم به نوعی فرار از زندگی کسالتبار ماشینی. بیجهت نیست که سینما در ابتدا صرف ابزاری سرگرمکننده تلقی میشد که توان رقابت با هنر فاخری چون تئاتر را نداشت. از طرفی خود تولید در سینما هم کاری پرهزینه و نیاز به سرمایهگذاری داشت و این بدان معنا بود که بدون سرگرمی نمیتوان سود کرد و یا سرمایه را باز یافت. اما جدا از پیشرفت فنی که سینما به سرعت در حال طیکردن آن بود، مهمترین عنصری که وارد سینما شد، «داستان» بود. کمکم این اتفاق افتاد که با سینما میتوان قصه گفت. درست از همین جاست که میتوان گفت سینما بهعنوان یک هنر و صنعت، عرضاندام کرد و از همه مهمتر در میان توده مردم راه یافت و بهعنوان پرمخاطبترین رسانه جای پایش را بهعنوان هنری نوظهور محکم ساخت. همهی این ها مدیون قصه بود. یا قصه واقعی مردم که مستند مینامند یا باز هم قصه مردمی که زادهی تخیل یک انسان دیگر است. هرچه که هست این است که این قصهها از دنیای پیرامون ما میآیند. انسان امروز تشنهی دیدن قصه بود و این کار را سینما به شکل باورپذیری عرضه میکرد.
پرسش: یکی از مصائب بشری جنگ بوده است، بهلحاظ تاریخی هنر بهصورت عام و سینما بهصورت خاص چه موضعی نسبت به این پدیده گرفته است؟
پاسخ: هنر بدون احساسات و عواطف انسانی شکل نمیگیرد. جنگ بهعنوان فاجعه انسانی، روح و روان هر انسانی چه در درون آن باشد و چه در بیرون، آزرده و رنجور میسازد. برای یک هنرمند میزان این رنج به حدی است که به وسیلهای پناه میبرد تا این حجم از درماندگی را بیان کند. در واقع هدف از خلق یک اثر بیشتر آرامش خود صاحب اثر است. اساسا بحران، تراژدی میآفریند و از تراژدی داستان خلق میشود. یعنی این خود جنگ نیست که قابلیت تبدیلشدن به اثر هنری داشته باشد، بلکه این داستانهایی است که از درون ان بیرون میآیند ارزش بیان هنرمندانه را دارند.
متأسفانه اگر از این زاویه به فاجعههای انسانی نظیر جنگ نگاه کنیم همیشه هنرمندان خوراک کافی در اختیار دارند. بیشمار قصههایی که از جنگ نوشتهاند، تابلوهایی که زشتی جنگ را به تصویر کشیدهاند و آهنگهایی که تحت تأثیر فجایع جنگ ساخته شدهاند. اما سینما به لطف درامی که خلق میکند و به کمک ابزار فنی اعم از صدا و تصویر که در اختیار دارد، دامنهی مخاطب وسیعی دارد. اگر از هنر ایدئولوژیک و یا هنری که وابسته به دستگاه قدرت و حاکمیت است بگذریم، هنر بهعنوان بازنمایی خلاقانه بحران اجتماعی، همواره ضد جنگ بوده.
پرسش: آیا این گزاره درست است که «هنر و سینما همچون سلاحی در دست جنگافروزان عمل کرده است؟» آیا مصادیقی برای این گزاره وجود دارد؟
پاسخ: نمیتوانیم این گونه قضاوت کنیم اگر عوامل دیگر را در نظر نگیریم بهخصوص درباره سینما که پرمخاطبترین رسانه است. دستگاه قدرت همیشه سعی میکند برای پیشبرد اهداف خود از هنر برای تأثیرگذاری بر تودهها استفاده کند. این قدرت میتواند وابسته به دستگاه دین یا مذهب باشد یا قدرت سیاسی و یا بنگاههای اقتصادی. دیوارهای کلیسا پر است از شاهکارهایی که به سفارش دستگاه دین خلق شدهاند. یا فیلمهایی که همواره ساخته میشوند تا دو طرف درگیر، جنگ خودشان را مقدس و موجه نشان بدهند. اما باید این را در نظر داشته باشیم که سینما در درجه نخست به دنبال تجارت است و بازگرداندن سود در یک چرخه تولیدی. تهیهکنندگان سینمای تجاری مینشینند و درست مثل یک شرکت تولیدی برای کالای خود بازاریابی میکنند. میسنجند که چه نوع قصهای خریدار دارد؟ آیا سود دارد یا نه؟ تا مطمئن نشوند کاری نمیکنند. همین جا است که ممکن است سراغ دستگاههای قدرت هم بروند. شاید جالب باشد که مثلا بعضی فیلمهای ضد جنگ که تولید میشوند، بهعنوان نمونه در هالیوود، حمایت دولت امریکا را که خود یکی از طرفهای جنگ بوده، به همراه داشته است. این همراهی قدرت در تولید فیلمی که نقد علیه خودش است، بهدلیل بیباوری آنها به جنگ و یا بیزاری از آن نیست. گاهی جو جامعه بهشدت ضد جنگافروزی میشود. سیاستمداران نیاز دارند تا از سینما بهعنوان یک سوپاپ اطمینان برای فروکشکردن احساسات مردم استفاده کنند. این نوع سینما با وجود آنکه ضد جنگ است اما قصدشان رمانتیک ساختن جنگ است. تلطیفکردن مسأله «جنگ» است. ما کشتههای خود را به نمایش میگذاریم درحالیکه در آن سوی جنگ هم انسانهایی هستند که کشته شدهاند. برای فهمیدن این مسأله کافیست به بناهای یادبود سربازان گمنام نگاهی بیندازیم که در خیلی از شهرها و کشورها وجود دارند. اینها یکی از هزاران نمادهای جنگ هستند. در یک جنگ و در دو جبهه مقابل هم.
بنابراین اصطلاح جنگافروزان چیزی است که ما میگوییم، هر جنگی یک دلیلی دارد، یا اقتصاد است یا مذهب یا خرافات. چیزی که مهم است همه جنگ خود را مقدس میپندارند و برای آن به اندازه کافی دلیل و توجیهات میآورند. در چنین شرایطی از هر ابزاری برای نشاندادن این قداست استفاده میکنند از جمله هنر. سینما هم یکی از ابزار تبلیغات است منتها در این گونه موارد نه بهعنوان هنر بلکه در نقش یک رسانه. اصالت هنر، بیان حقیقت است، منتها بیان حقیقت بسیار سخت است. حقیقت این است که هیچ جنگی مقدس نیست. هنر انسان را بهعنوان انسان میبیند. انسان را تاریخ، جغرافیا، مذهب، رنگ و یا نژاد نمیبیند. از دید هنر جنگ برای دوطرف ویرانی و مصیبت است.
پرسش: بگذارید سوال را از این زاویه هم بپرسم. آیا از هنر و سینما در مقام ابزاری برای مقابله با خشونت و کشتار استفاده شده است؟ چه مصداقهای برای این ادعا وجود دارد؟
پاسخ: کار هنر همیشه تلطیف روح و روان انسان بوده است. این کار ممکن نیست جز تحریک احساسات مخاطب. وقتی ما در مقابل مجسمهی داوود قرار میگیریم، تحت تأثیر شکوه و بزرگی این کار قرار میگیریم، دیگر برای ما مهم نیست که سازنده آن میکل آنژ باشد یا یک کسی دیگر. این احساسات ماست که تصمیم میگیرند. بعید میدانم کسی از دیدن خشونت لذت ببرد. برعکس ممکن است نفرت ایجاد کند، نفرت هم نوعی احساس است. برای همین است که ما در فیلمها همراه قهرمانان قصه گریه میکنیم، میخندیم و با آنها همذاتپنداری میکنیم درحالیکه میدانیم این یک نمایش است، یک دروغ است. منتها دروغی که باورپذیر بیان میشود. کار هنر دقیقا همین است؛ برانگیختگی احساسات مخاطب. بهعنوان مثال یکی فیلم جنگی میسازد تا شکوه و عظمت یک جنگ را نشان بدهد. طبیعی است که فیلمی با مضمون جنگ، سرشار از خشونت است. نمایش عریان خشونت برای مخاطب سرگرمکننده است. یکی دیگر هم فیلم جنگی میسازد با این هدف که برای مخاطب احساس نفرت از خشونت را ایجاد کند. راه دور نرویم، همین داعش تعداد زیادی فیلم مستند و وحشتناک از سر بریدن گروگانهایش منتشر کردند. از لحاظ فنی و سینمایی بسیار عالی کار شده بودند، تدوین فوقالعاده داشتند، تعلیق داشتند، مشخص بود که پشت سر این نوع فیلم ها یک ذهن خلاق و البته که بیمار نشسته بود. اما در نهایت ما چیزی جز یک جنایت نمیدیدیم. من خودم روحیهی دیدن چنین فیلمهایی را ندارم. اما میلیونها نفر با شوق و هیجان تماشا میکردند. واضح است که همهی این آدمها هوادار ایدئولوژی داعش نبودند بلکه از آن متنفر بودند. اما همانطور که قبلا هم گفتم خشونت ابزاری سرگرمکننده برای انسانهاست. این ما هستیم که باید نسبت خود را با آن روشن کنیم و از خود بپرسیم با آن چگونه برخوردی باید داشته باشیم.
مناسب است به این نکته اشاره کنم که این همه شوق و ذوق ما برای دیدن این حجم از خشونت از کجا میآید؟ چند سال قبل یکی از کودکان ده ساله فامیل با هیجان آمد و یکی از همین ویدیوهای سربریدن داعش را به من نشان داد در حضور پدر و مادرش. من پدرش را سرزنش کردم که از این رفتار فرزندش شادمان بود. این مثال را زدم که بگویم این نوع رفتار ما است که چرخه تولید خشونت میچرخاند. این بیشعوری جمعی ما است که حتا کودکان ما از سربریدن لذت میبرند. چرا؟ چون رسانه تبلیغ خشونت میکند. چون برای رسانه مبارزهی دو انسان در داخل قفس به مراتب هم سرگرمکنندهتر است و هم مشتری جذب میکند. چون در خانواده و جامعه هیچ کس در مقابل این همه خشونت عکسالعملی نشان نمیدهد. این گونه است که خشونت امری عادی میشود. کسی که بیماری شکر دارد، شیرینی نمیخورد، این طور نیست که بهخاطر بیماران، عرضه شکر را ممنوع کنیم. رسانه کالایی تولید میکند و ما حق انتخاب داریم که یک فیلم از مرگ آدمها ببینیم یا از زندگی آنها. حالا اگر از این منظر به مسأله نگاه کنیم، سینما همیشه بازار برای تولید خشونت دارد. ولی ما نمیدانیم که انسانهای بیماری هستیم که این نسخه برایشان خوب نیست.
ادامه دارد…