فیلم «بودا از شرم فروریخت»، ساختهشده در سال ۲۰۰۷ میلادی با کارگردانی حنا مخملباف، با دربندبودن شروع میشود. خانوادهی عباس و بختی (دو شخصیت محوری) مانع دیدن این پسر و دختر میشوند. مادر عباس، پای عباس را با ریسمانی میبندد تا او از خانه بیرون رفته نتواند. بختی (بختآور) خردسال، به جای آنکه مکتب برود، باید از طفلی نگهداری کند. او وقتی میبیند عباس به مکتب میرود، هوای درسخواندن به سرش میزند. بختی عباس را دیده بود که پایش بسته است. او از همان وضعیت الهام گرفت و با ریسمانی پای آن طفل را نیز بسته کرد و خودش چهاردانه تخم مرغ را به بازار برد تا بفروشد و قیمت آن را قلم و کتابچه بخرد. یا وقتی بختی در بازار، در جایی نشسته است تا تخمهایش را بفروشد، پشت سر او پرندهای در میان قفسی به چشم میخورد.
در این فیلم، تعدادی کودکان خودسر، به آزار و اذیت بختی و عباس در مسیر رفتن به مکتب میپردازند. آنان بختی را دستگیر نموده و در یکی از مغارههای اطراف بودا زندانی میکند. بر سر راه عباس چالهای حفر میکنند تا او در میان آن بیفتد.
در پایان فیلم، کودکانی که در نقش افراد مسلح هستند، بختی و عباس را محاصره میکنند. با چوبدستهایی که حکم تفنگ را برای آنان دارند، سوی عباس نشانه میرود و عباس خودش را به نشانهی آنکه مرده است، به زمین می اندازد. تا از یکسو خود را نجات دهد و از طرف دیگر، شاید بختی از این کار او برای نجات خودش الهام بگیرد. اما بختی در این فرصت فرار میکند. کودکان او را تعقیب میکنند تا اینکه بختی محاصره میشود. در کنار بختی، مردانی مشغول خرمنکوبیدن اند. بختی با چشمان اشکآلود از آنان طلب کمک میکند که او را از چنگال کودکان نجات دهد. او با تصور کودکانهاش میگوید: من تفنگبازی را دوست ندارم. اما مردان خرمنکوب در قبال بختی و وضعیت رقتبار او بیتفاوت اند.
در این وقت عباس از جا بلند میشود و میبیند که بختی در محاصرهی کودکان است. او از دنبال بختی چندبار صدا میزند که «بختی بمیر تا که توره ایلا(رها) کنند.» بختی خود را در زمین به نشانهی مردن دراز میکشد و از چنگ اطفال نجات مییابد. فیلم هم در همینجا به پایان میرسد.
حکایت طوطی و بازرگان، یکی از مشهورترین حکایتهای مثنوی مولوی است. در روزگاران گذشته بازرگانی بوده است. او روزی از روزها قصد سفر به هند میکند. به کنیزان و غلامان خود میگوید، هرکدام بگویید در برگشت از هندوستان برای شما چه هدیه بیاورم. هرکسی مطابق ذوق خود فرمایشی میدهد. بازرگان طوطیای داشت که سخت دوست میداشت او را. «بود بازرگان و او را طوطیای/در قفس محبوس زیبا طوطیای.»(مولوی، ۱۳۷۸، دفتر اول: ۷۱) بازرگان رو به طوطی کرد و گفت: تو بگو که برایت چه بیاورم؟ «گفت طوطی را چه خواهی ارمغان/کآرمت از خطهی هندوستان.»(همان: ۷۲)
طوطی در جواب بازرگان میگوید: «گفت آن طوطی که آنجا طوطیان/چون ببینی کن ز حال ما بیان/کان فلان طوطی که مشتاق شماست/از قضای آسمان در حبس ماست/بر شما کرد او سلام و داد خواست/وز شما چاره و رهِ ارشاد خواست/گفت میشاید که من در اشتیاق/جان دهم اینجا بمیرم در فراق…/یاد آرید ای مهان زین مرغ زار/یک صبوحی در میان مرغزار/یاد یاران یار را میمون بود/خاصه کآن لیلی و این مجنون بود.»(همان: ۷۲)
طوطی میگوید، وقتی طوطیان هند را دیدی، حکایت در قفسبودن مرا برای آنان بازگوی. بگو، طوطیای از جنس شما در حبس است و انصاف نیست که شما آزاد باشید و او در بند باشد. حداقل، هنگام صبوحی در چمنزار، یادی از آن مرغ در قفس محبوس کنید. چون یاد یاران خوش است، به خصوص اگر او عاشق شما باشد. بازرگان میگوید، اینکه دشواری ندارد. «مرد بازرگان پذیرفت این پیام/کاو رساند سوی جنس از وی سلام.»(همان: ۷۳)
بازرگان به هندوستان رفت و در مرغزاری، گروهی از طوطیان را دید. یادش از پیغام طوطی خودش آمد. «مرکب استانید پس آواز داد/آن سلام و آن امانت باز داد.»(همان: ۷۳) بازرگان با گفتن پیغام طوطی، ناگهان دید که یکی از طوطیان، به خود لرزید و جان داد. او از این اتفاق سخت اندوهگین شد. «طوطیای زآن طوطیان لرزید بس/اوفتاد و مرد و بگسستش نفس/شد پشیمان خواجه از گفت خبر/گفت رفتم در هلاک جانور.»(همان: ۷۳)
بازرگان پس به خانه برگشت و هدایایی کنیزان و غلامان را داد. طوطی گفت، ارمغان من کجاست؟ چه گفتی و چه شنیدی؟ «گفت طوطی ارمغان بنده کو/آنچه گفتی، آنچه دیدی بازگو.»(همان: ۷۶) بازرگان گفت، من از گفتن آن پیغام سخت پشیمانم. چون با گفتن آن شکایت تو، یکی از همتایانت درجا مرد. «گفت نی من خود پشیمانم از آن/دست خود خایان و انگشتان گزان…/گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست/چیست آن کاین خشم و غم را مقتضی است/گفت گفتم آن شکایتهای تو/با گروهی طوطیان همتای تو/آن یکی طوطی ز دردت بوی برد/زهرهاش بدرید و لرزید و بمرد.»(همان:۷۶)
وقتی طوطی این سخن را از زبان بازرگان شنید: «چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد/بس بلرزید اوفتاد و گشت سرد/خواجه چون دیدش فتاده همچنین/برجهید و زد کُله را برزمین/چون بدین رنگ و بدین حالش بدید/خواجه در جست و گریبان را درید.»(همان: ۷۸)
با شنیدن این خبر، طوطی به خود لرزید و در میان قفس جان داد. خواجه با دیدن این وضعیت، گریبان درید و کلاه خود را برزمین زد. شروع کرد به نالیدن و اظهار پشیمانیکردن. از اوصاف نیک طوطی میگفت و زبان خود را ملامت میکرد که زبان هم گنج بیپایان هست و هم آتشی برای سوختاندن خرمن.
بازرگان پس از گریه و زاری، دروازهی قفس را گشود تا جسد طوطی را بیرون اندازد. «بعد از آنش از قفس بیرون فکند/طوطیک پرید تا شاخ بلند/طوطی مرده چنان پرواز کرد/کآفتاب شرق ترکی تاز کرد.»(همان: ۸۳)
خواجه با دیدن این صحنه در حیرت فروماند. رو به سوی طوطی کرد و گفت، مرا از سرّ این کارت آگاه کن و بگو که آن طوطی در هندوستان به تو چه آموخت که تو در اینجا آن را به کار بستی. «خواجه حیران گشت اندر کار مرغ/بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ/روی بالا کرد و گفت ای عندلیب/از بیان حال خودمان ده نصیب/او چه کرد آنجا که تو آموختی/ساختی مکری و ما را سوختی.»(همان: ۸۳)
طوطی در جواب گفت: «گفت طوطی کاو به فعلم پند داد/که رها کن لطف آواز و وداد/زانکه آوازت تو را در بند کرد/خویشتن مرده پی این پند کرد/یعنی ای مطرب شده با عام و خاص/مرده شو چون من که تا یابی خلاص/دانه باشی مرغکانت برچینند/غنچه باشی کودکانت برکنند.»(همان: ۸۳-۸۴)
طوطی در جواب بازرگان گفت، طوطی هندوستان با رفتار خود مرا پند داد که تو را مردم به خاطر آواز خوشت در قفس نگاه داشته است. راه رهایی از این قفس، این است که خودت را مرده وانمود کنی تا آزاد شوی. تا وقتی دانه باشی، مرغان تو را میچیند و تا هنگامی غنچه باشی، کودکان تو را از شاخه جدا میکند.
ترکیب فیلم «بودا از شرم فروریخت» و حکایت طوطی و بازرگان، فضای داستانی بوفکورگونه را میسازد. در رمان بوف کور صادق هدایت نیز فضای داستانی دوگونه است. بخشی تاریخی و بخشی پیشاتاریخی. یا بخشی معاصر و بخشی مربوط تاریخ کهن. از حوادث گرفته تا مکانها و شخصیتهای داستانی مربوط همین دو فضای داستانی میشود. اما در مجموع، یک کلیت واحد و به هم پیوسته را روایت میکند.
از ترکیب فیلم بودا از شرم فروریخت و حکایت طوطی و بازرگان نیز چنین فضای ساخته میشود. فیلم یک واقعیت تاریخی – منفجرساختن تمثالهای بودا توسط طالبان در سال ۲۰۰۱ میلادی – و وضعیت اجتماعی افغانستان را روایت میکند. حال آنکه داستان طوطی و بازرگان، در یک فضای سوررئال اتفاق میافتد و زمان تاریخی آن مشخص نیست.
از طرفی، مولوی این حکایت را در قرن هفتم هجری سروده است و فیلم در اواخر قرن چهاردهم هجری ساخته شده است و وضعیت همان دوره را انعکاس میدهد. فیلم، نگاه طنزآمیزی است به سنت ستبر استبداد و تبعیض در جامعهی افغانی که توحش این بلاهت، با منفجرساختن تندیسهای بودای بامیان، به نمایش گذاشته میشود.
فیلم پهلوهای متفاوت دارد. زندگی کودکان افغان و به ویژه مناطق مرکزی را از زاویههای گوناگون واکاوی میکند. فقر، بیسوادی، تبعیض، دوری دختران از مکتب، کودکآزاری، به خصوص در حصهی دختران و مسائل دیگر فرهنگی-اجتماعی از بدیهیات این فیلم است که هر بینندهی غیر حرفهای آن را به سادگی میفهمد.
در این فیلم، دیالوگ قسمت آخر آنکه بین بختی و عباس اتفاق میافتد، شباهت تام دارد با کاری که طوطی در مرغزار هندوستان انجام میدهد تا همجنس در بندش نجات پیدا کند. عباس نیز خودش را مرده میاندازد تا از چنگ کودکان ولگرد نجات یابد و همین توصیه را برای بختی نیز میکند. بختی نیز مانند طوطی در قفس بازرگان، بر زمین میخوابد تا رهایی یابد.
در کنار بختی، مردانی مشغول خرمن کوبیدن اند که در قبال آزار و اذیت بختی بیتفاوت اند. این در حقیقت همان روح جمعی جامعه است که در قبال کودکآزاری و اتفاقهای ناگوار در جامعه بیتفاوت است. این بیتفاوتی، ریشه در فرهنگی دارد که آکنده از جنگ و خشونت است.
بختی و عباس، طوطیان عصر بلاهت و شرمندگی عقل در برابر بیعقلی است. عصری که توحش در تمام ساحات زندگی افغانها ریشه دوانده و حاکمان قبیلهای با توجیه و ردای دینی، هستی بالفعل و تاریخی این سرزمین را نابود میکند. طبق روایت فیلم، فروریزی بودا، از شرمندگی وضعیت پیرامونش است که در آن انسانیت مرده است و بختی و عباس، راویان این عصر بلاهت و قحطی انسانیتاند.
گرچند مولوی در پایان حکایت نتیجهگیری صوفیانهی خود را دارد که طوطی همان جان آدمی است که از قفس تن باید رها گردد. اما پیام اجتماعی تظاهر به مردن طوطی، عباس و بختی، گویایی این واقعیت نیز است که در جامعه تا وقتی انسانها پویا و متحرک باشند، مورد اذیت قرار میگیرند و زندان و آوارگی پاداش پویاییشان است. ولی وقتی دست از مبارزه بردارد و تبدیل به مردهی متحرک شود، کسی غرضدارشان نیست. حتا مورد تفقد و دلجویی نیز قرار میدهد.
منبع
۱- مولوی، جلالالدین محمدبن محمد(۱۳۷۸). مثنوی معنوی، تصحیح رینولدنیکلسون، تهران: انتشارات ققنوس.